زندگی نامه شهید محمدرضا فتحی/ فرمانده ای که 12 زن اسیر ایرانی را از دست کومله ها نجات داد
محمدرضا فتحى
فرزند: اسماعيل
تاريخ تولد: 1337
تاريخ شهادت: 1361
مسئوليت: فرمانده عمليات سپاه و گردان جندالله سقز
"محمدرضا فتحى" فرزند اسماعيل از مادرى به نام "شهربانو فتحى" به سال 1337 در روستاى گل اَبر (قلابر سفلى) شهرستان زنجان به دنيا آمد. در پنج سالگى به مكتبخانه رفت تا نزد استاد "ملاحسن فتحى" به تحصيل علم بپردازد و يك سال بعد براى تكميل قرائت قرآن به "مكتبخانه حمزه على" رفت و چون پيش از ورود به مدرسه، قرآن را فرا گرفته بود، به سرعت به يادگيرى دروس ابتدايى پرداخت. او تا سال 1353 كه دوره ابتدايى را به پايان رساند، از شاگردان ممتاز مدرسه به شمار می رفت.
پدرش از دوره كودكى و نوجوانى محمدرضا چنين نقل می کند: "وقتى محمدرضا كلاس چهارم بود، به اصرار خان آبادى او را به چوپانى دامهاى ارباب فرستادم. روزى زنِ خان كاسه اى شير را مقابل خان و سطلى از شير را جلوى محمدرضا گذاشت. محمدرضا به آرامى آن دو ظرف را جابجا كرد، وقتى زنِ خان اين صحنه را ديد، بهت زده پرسيد، علت اين كارت چيست؟ محمدرضا جواب داده بود: "خان لايق آن سطل است و من لايق اين كاسه."
محمدرضا فتحى بعد از پايان دوره ابتدايى، به خاطر فقر و فقدان امكانات، تحصيل را رها كرد و به كارگرى و كشاورزى مشغول شد. او در پانزده سالگى به تهران رفت و در يك نانوايى مشغول به كار شد. پس از يكسال به روستا بازگشت و در 16 سالگى با دختر عمويش "رقيه فتحى" ازدواج كرد و اين زمانى بود كه امواج انقلاب اسلامى همه جاى ايران را فرا گرفته بود محمدرضا نيز در جريان انقلاب قرار گرفت و با تهيه اعلاميه ها و نوارهاى امام خمينى قدس سره ، آنها را به طور مخفيانه به زنجان آورده و توزيع می کرد. در برپايى تظاهرات نقش فعالى داشت و حتى يكبار در جريان تظاهرات از ناحيه دست مجروح شد. محمدرضا در آستانه هيجده سالگى از روستاى قلابر به زنجان مهاجرت كرد و به نانوايى پرداخت. در همين زمان او را به خدمت سربازى فرا خواندند، ولى به سربازى نرفت و با توجه به قانون تك فرزند معاف شد، اما برگه معافيت را به كنارى انداخت و گفت: "اگر پيش از انقلاب از سربازى تمرد می کردم، به جهت خدمت به امام خمينى قدس سره بود و حالا براى خدمت به او حاضرم." ابتدا براى عضويت به سپاه رفت اما به عللى او را نپذيرفتند ولى او مأيوس نشد و بلافاصله به كردستان رفت وبه عنوان جوانمرد در سقز مشغول به خدمت شد و بعد از مدتى سپاه زنجان وى را به عضويت پذيرفت. از ايام حضور فتحى در كردستان يادداشتهاى جالب توجهى از گشتها و كمينهاى عملياتى باقى مانده است.
ازجمله يكى از اين يادداشتها به شرح زير است : "در روز جمعه 10 مهر روز انتخابات رياست جمهورى راننده بودم و با 5 نفر مسلح به تپهسرا و سپس به آبادى سرچشمه رفتيم حدود 3 ساعت در آنجا بوديم و بعد از آن به تپه ارتش رفته و نهار را آنجا خورديم. بعد به احمدآباد رفتيم و حدود يك ساعت هم در آنجا بوديم و بعد به آبادىسرا رفته و دو ساعت را در آنجا گذرانديم. سپس راهى مقر دمكراتها شده و وسايل آنها را جمع كرده و به داخل ماشين ريختيم و به سپاه آورديم و شام را در سپاه سقز بوديم. و نماز را كه خواندم به من گفتند شما بايد ساعت دو بعد از نصف شب آماده باشى به بوكان بروى، گفتم چشم. ساعت دو نصف شب 11/7/1360 من آماده شدم و با 20 نفر مسلح و 2 ماشين شبانه حركت كرديم. بدون چراغ به سوى بوكان رفتيم. ساعت چهار صبح به نزديكى بوكان رسيديم. حدود يك ساعت ايستاده و ساعت 5 نماز خوانديم ساعت 5 و يك دقيقه به سوى شهر بوكان حمله كرديم و ساعت 5/7 شهر بوكان رابه تصرف خود در آورديم و بعد به بازديد خانه هاى شهر رفتيم من با 5 نفر مسلح به يك خانه رفتيم بعد از بازديد يك عدد خشاب كلت و يك عدد غلاف كلت كشف كرده و من به صاحبخانه گفتم: بگو اسلحه كجاست؟ گفت به خدا ندارم گفتم اگر اسلحه را ندهيد شما را اعدام می کنيم. گفت يك كلت دارم كه در طويله زير خاك پنهان كرده ام. بعد گفتم اگر اسلحه دارى بگو. گفت به خدا ندارم عصبانيت خودم را خواستم نشان بدهم گفت يك عدد برنو هم دارم كه در انبار زير كاه پنهان كرده ام آن را گرفته و تحويل سپاه دادم بعد به تلفنخانه رفتم و به پدرم درزنجان زنگ زدم ناراحت نباشيد صحيح و سالم هستم...
مسؤول گشت محمدرضا فتحى
محمدرضا فتحى در هر فرصتى كه پيش مى آمد به زادگاهش می رفت و از مادر عيادت می کرد، با آغاز جنگ محمدرضا دست از كار نانوايى كشيد و به سپاه پاسداران زنجان پيوست. همسرش از خاطرات خود در اين دوره می گويد: "محمدرضا با گذشت زمان بيش از پيش متحول مى شد، به ويژه بعد از جنگ تغييرات زيادى كرده بود. به نحوى كه وقتى به خانه مى آمد، چهره اى متبسم داشت، همواره به ياد جنگ بود و بيشتر اوقاتش را در جبهه سپرى می کرد. بيش از يك يا دو روز را به مرخصى نمى آمد و هر وقت هم به زنجان مى آمد ، همراه ما براى ديدار مادرش به روستاى قلابر می رفت. و بلافاصله به زنجان مىآمد. در فرصت اندك مرخصى نيز نوجوانان و جوانان بيكار محله را جمع كرده و به آنها كار با اسلحه را آموزش مى داد."
محمدرضا در سال 1360 صاحب فرزند پسرى شد كه نام او را "على اشرف" گذاشت. اما براى اينكه محبت او به فرزندش دست و پا گير نشود از ابراز علاقه زياد به كودك پرهيز می کرد. محمدرضا فتحى بسيار شجاع بود و سر نترسى داشت. يكى از همرزمانش در اين باره می گويد: "بارها اتفاق افتاد كه با افراد كمى در كمين كامل دشمن افتاديم ولى ذرهاى اثر ترس بر چهره او نبود. او جنگ و حضور در جبهه را براى خود واجب عينى مى دانست و از اين رو همواره در مناطق جنگى حاضر بود". حضور مستمر در جبهه كردستان به خصوص سقز سبب شد كه بهعنوان مسؤول عمليات سپاه سقز منصوب شود در طول مدتى كه در كردستان حضور داشت مدتها به آموزش نيروهاى بومى كرد پرداخت و در عمليات هاى مختلف از جمله پاكسازى شهرهاى سقز، بوكان و سردشت حضور فعال داشت. وى در سالهايى كه گروهكهاى كومله و دمكرات در مناطق شهرى و روستايى نفوذ فراوان داشتند و پايگاه هاى نيروهاى خودى نمى توانست بيش از 3 تا 5 كيلومتر از هم فاصله داشته باشد. در عمق 70 كيلومترى جاده خاكى و روستاهاى اطراف سقز اقدام به تأسيس پايگاه نظامى كرد.
"رضا سيادت" همرزم وى در اين باره می گويد: "محمدرضا فتحى جزء اولين فرماندهانى بود كه در عمق 70 كيلومترى منطقه نفوذ دشمن پايگاه زد. چرا كه طبق اصول نظامى پايگاه در عمق 3 يا 5 كيلومترى جاده آسفالته زده مىشد و كارى كه فتحى كرد كار كوچكى نبود چون با توجه به اينكه جاده خاكى بود اين امكان هر لحظه وجود داشت كه دشمن به سهولت آن جاده را مينگذارى كند. ولى فتحى همه اينها را پذيرفت. در ابتدا كه اين طرح را با من در ميان گذاشت گفتم: "كار بسيار مشكلى است ضمن اينكه بچه هاى بسيارى را از دست خواهيم داد. فتحى گفت: طرح خاصى دارم بعد از ايجاد پايگاه از مردم روستا استفاده می کنيم و كومله هم نمى تواند به خاطر ادامه حيات خود مردم را قتل عام كند. از اين رو ما مى توانيم از اين فاصله به پايگاه قورجان و سوطى كه مهمترين پايگاه دشمن است دسترسى پيدا كنيم. و با توجه به اينكه در پايگاه هايى كه در عمق 3 تا 5 كيلومترى جاده زده مى شد هر روز يك ماشين روى مين می رفت و بچهها شهيد مى شدند وى اعلام كرد هر روز يك ماشين براى رساندن مردم به شهر و ساير روستاها جلوى پايگاه آماده است و مردم را تا جاده آسفالت می رساند. او همراه با آن ماشين تأمينات و بچه هاى تخريب و تداركات را در پيش رو و پشت سر حركت مى داد و همين امر عملاً نيروهاى كومله را منفعل كرد. به اين ترتيب روستاها يكى پس از ديگرى تصرف و پاكسازى شدند و پايگاه خرخره نيز به تصرف درآمد. دشمن نيز نتوانست به جز يك ماشين تداركات چيز ديگرى را منهدم نمايد."
محمدرضا فتحى در ساعت 30/20 دقيقه روز پنجم فروردين سال 1361 وصيتنامه خود را نوشت كه در فرازى از آن آمده است:
"... از پدرم مى خواهم [وقتى] كه من شهيد شدم جسد مرا در قلابر سفلى دفن كنند كه شايد اهل روستاى ما به خود بيايند و با هم دعوا نكنند و نماز جماعت در روستا برقرار كنند. و آن كسانى كه نماز نمى خوانند روحانيون به آنها نصيحت كنند كه نماز بخوانند. و فرزندم را به مكتب بگذاريد... [تا در ] آينده به اسلام خدمت كند... من كه خدمت نكردم به اسلام... ديگر عرضى ندارم. به پدرم وصيت می کنم از شهيد شدن من ناراحت نباشد... براى اينكه امام حسين عليه السلام كه در كربلا تنها مانده بود، بدن قطعه قطعه علىاكبر عليه السلام را ديد، ناراحت نشد براى اينكه قربانى داده بود به راه خدا و اسلام. و حالا ما كه خاك پاى علىاكبر عليه السلام ... نمىشويم و به مادرم هم بگو.... گريه نكند."
خانم "رقيه فتحى" از آخرين ديدار با شوهرش چنين می گويد: "آخرين بارى كه محمدرضا به مرخصى آمد، دوست كُردش را نيز همراه داشت؛ يك شب در منزل ماندند، روز بعد از خواب بيدار شدند، نماز خواندند، صبحانه خوردند و از خانه بيرون رفتند. [آنها] به بازار رفته و ساعت ده بازگشتند. محمدرضا به من گفت: نمى توانند براى ناهار بمانند و بايد بروند. در لحظه خداحافظى على را به من سپرد و گفت: مراقب او باش. ترا نيز به خدا مى سپارم." و با گفتن اين جمله به سوى آخرين مأموريتش رهسپار شد. روز هفده شهريورماه 1361 افراد حزب كومله، دوازده تن از زنان مسلمان را اسير كرده و به محل استقرارشان مى برند. اين خبر به سپاه رسيد مسئولين سپاه، محمدرضا و دوستانش را مأمور آزاد كردن اسراء كردند. محمدرضا و يارانش بعد از درگيرى و به هلاكت رساندن يكى از افراد كومله زنان مسلمان را آزاد كرده و به سوى مقر خود در زنجان حركت دادند. هنگام بازگشت، افراد كومله در منطقه سقز به خودروى آنها كمين زده و نارنجكى به داخل آن انداختند. كه پس از انفجار، خودرو آتش گرفت و همراهانش به شهادت رسيدند. در اين انفجار ماشين محمدرضا كاملاً سوخته بود و به زحمت قابل شناسائى بود. رضا سيادت از همرزمان وى می گويد: "پس از شهادت محمدرضا در تاريخ هفدهم شهريور سال 1361، 24 روستا را پاكسازى كرديم. در آن ايام هركس كه خبر شهادت محمدرضا را مى شنيد، اشك می ريخت و ناله می کرد. مردان و زنان زيادى از اهالى روستاها و شهرهاى دور و نزديك زنجان براى تشييع جنازه او به زنجان آمدند و شهر زنجان تا يك هفته سياه پوش بود."
محمدرضا در طول مدت حضور در كردستان براى ايجاد امنيت منطقه سقز از هيچ كوششى فروگذار نكرد و ترفندهاى فراوانى به كار برد. رضا سيادت در اين باره می گويد: "من و فتحى در پايگاه حُر سقز بوديم. در آن زمان از ساعت 5 بعد از ظهر حكومت نظامى اجرا مى شد و عبور و مرور ممنوع بود روزى ساعت 5 بعد از ظهر به من گفت: موافق هستى برويم بيرون قدمى بزنيم. من نيز قبول كردم.... با كمال تعجب ديدم در تمام خانه ها را مى زند و بعد از باز شدن در می گويد: امشب قرار است به ما حمله بشود. از شما مى خواهيم اگر اسلحه داريد امشب ما را حمايت كنيد. حمايت شما هم اين باشد كه به پشت بام رفته و از آن جا تيراندازى هوايى كنيد تا دشمن خيال كند نيروى ما زياد است. بعد از زدن در همه خانه هاى محله مورد نظراز شهر خارج شديم. روى يك بلندى ايستاد و چند تير هوايى شليك كرد بعد از اين مردم محله شروع به تيراندازى كردند. من هاج و واج بودم كه قضيه چيست؟ تا اينكه صبح به من گفت كار ما در آمد، گفتم چرا؟ گفت: هدف من از كار ديشب اين بود كه بدانم در اين محله چه تعداد اسلحه وجود دارد. آن روز ما پنجاه قبضه اسلحه جمع آورى كرديم."
هشت ماه پس از شهادت محمدرضا، دخترش به دنيا آمد، نام او را زينب گذاشتند، مزار شهيد محمدرضا فتحى در گلزار شهداى پايين زنجان مىباشد.