همرزم شهید «احمد کاظمی» مطرح کرد؛
سه‌شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۴۶
«داوود خانه‌زر» به نقل از شهید کاظمی گفت: «زمانی که من مجروح شدم، یک سید بزرگواری در هاله‌ای از نور وارد چادر شد و رو کرد به من و گفت: «چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «من برای خودم گریه نمی‌کنم، برای بچه‌های مردم و ۱۶ گردان نیرویی که وارد عمل کردم و این‌که دارند پرپر می‌شوند، گریانم»
ماجرای شفا گرفتن شهید کاظمی در اورژانس

نوید شاهد - «داوود خانه‌زر» همرزم شهید «احمد‌ کاظمی» در گفت‌وگویی اظهار داشت: من در دوران دفاع مقدس ۱۹ سال داشتم و نسبت به بقیه رزمندگان کوچک‌تر بودم، شهید «احمد کاظمی» هم که تقریبا همین سن و سال را داشت و آن‌قدر علاقه بین ما بود که هر بار ما در منطقه می‌دید، همدیگر را در آغوش می‌گرفتیم؛ وی همچنین انگار که با شهید «مهدی باکری» مانند یک روح در ۲ جسم بودند و خیلی با همدیگر الفت داشتند.

وی افزود: در مرحله اول عملیات «بیت‌المقدس» وقتی داشتم از بهداری خارج می‌شدم، یک خودروی استیشن فرماندهی و یک آمبولانس باهمدیگر وارد شدند و یک نفر من را صدا زد؛ برگشتم و دیدم «سیف‌الله» مسئول اطلاعات عملیات «احمد کاظمی» است. وی به من گفت که «حاج احمد مجروح شده است؛ اما به کسی نگو! و اگر می‌شود به اورژانس شلوغ هم نبرش؛ چون در روحیه رزمندگان تأثیر منفی دارد!»

همرزم شهید «احمد کاظمی» ادامه داد: ما در بیمارستان صحرایی یک چادر داشتیم که مخصوص «احیاء» بیماران بود؛ لذا «احمد کاظمی» را به آن‌جا بردیم و من دکتر «طهماسبی» را صدا زدم و به وی گفتم که «احمد کاظمی فرمانده تیپ است، مراقب باشید تا این‌جا شلوغ نشود». یک ترکش در صورت «احمد کاظمی» دقیقا در سمت چپ گونه‌اش خورده بود که اگر به عکس‌هایش دقت کرده باشید، تا آخر عمر وی جای آن مانده بود... با این حال وی خیلی بی‌قرار بود که به خط مقدم برود؛ اما دکتر طهماسبی و دیگر پزشکان می‌گفتند که، چون گلوله در صورتش خورده است، حتما باید به اهواز اعزام شود؛ اما «احمد کاظمی» خیلی محکم مقابل نظر پزشکان ایستادگی می‌کرد و می‌گفت که «من نمی‌روم، اصلا اصرار نکنید؛ کلی بچه‌های مردم در خط هستند و...».

وی بیان داشت: در این گیر و دار، «احمد کاظمی» بی‌حال شد و تقریبا حالت هوشیاری کامل را نداشت. در همین عالم که بود، دیدم از گوشه‌های چشم وی اشک جاری شد، خیلی اشک ریخت و زمزمه‌هایی بر لبانش بود؛ وقتی که بیدار شد یک لحظه نشست و خیلی هراسان بود؛ ناگهان بلند شد و رفت و به حرف هیچ‌کسی هم توجه نکرد. بعد از این جریان خیلی از وی خواستم تا بگوید که چرا در این حالت گریه کرده است؛ اما گفت که «ول کن، بزار بماند...».

«داوود خانه‌زر» گفت: بعد از شهادت «مهدی باکری» در عملیات «بدر»، من و «وحید نمایندگی» به دیدن «احمد کاظمی» در پایگاه «شهید مدنی» رفتیم؛ بعد از نماز مغرب و عشاء به دفتر وی رفتیم و شروع کرد به خاطره تعریف کردن از شهید «مهدی باکری» و گریه می‌کرد؛ می‌توانم بگویم حدودا تا نماز صبح، سه چهارم این زمان را از خاطرات «مهدی باکری» تعریف کرد و گریه کرد. در آن‌جا بود که دستش را گرفتم و گفتم: «حاج احمد! خاطره اورژانس را باید برای من بگویی!». خیلی اصرار کرد که نگوید؛ ولی، چون خیلی اصرار کردم، گفت: «داوودی! موضوع را می‌گویم، اما تا زنده‌ام حق نداری به کسی بگویی»؛ من نیز قول دادم که همین‌جا بماند و تا وقتی زنده است به کسی نگویم.

همرزم شهید «احمد کاظمی» ادامه داد: احمد در توضیح این سوال که چرا آن روز در اورژانس گریه می‌کرد، گفت: «زمانی که من مجروح شدم و در درد و فشار روحی بودم، یک سید بزرگواری در هاله‌ای از نور وارد چادر شد و رو کرد به من و گفت: «چه شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»؛ گفتم: «من برای خودم گریه نمی‌کنم، من برای بچه‌های مردم و ۱۶ گردان نیرویی که وارد عمل کردم و این‌ها دارند پرپر می‌شوند، گریه می‌کنم»؛ ناگهان دستی به صورت من کشید و گفت: «بلند شو و برو، تو هیچ مشکلی نداری!» و سپس این نور از پنجره خارج شد».

منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده