محمد سر قولش موند شهید شد ولی اسیر نشد
خانم احمدی تعریف میکند: همه حتی خواهرانم و اقوام نزدیکمون به من میگفتن که برادرت رو نفرست سوریه. یک روز برادرم بدجوری شاهد حرفها و توهینهای اطرافیان شد: شما مدافع حرم نیستید ... شما برای بشار اسد میجنگید ..... پول میگیرید ...... اگر می خواهید بجنگید تو کشور خودمون افغانستان بجنگید ..... . محمد همه این حرفها رو میشنید و چیزی نمیگفت و فقط لبخند میزد.
من هم بخاطر اینکه حرفای دیگران روی دل برادرم سنگینی نکنه، بهش میگفتم محمد، امام حسین (ع) هم که وقتی یاری میخواست بعضی از مردم همین حرفا رو به ایشون هم میزدن، الان هم همون آدمها هستند و فقط زمان ما عوض شده. باورها هنوز همون باورهاست.
محمد تو دیگه زینب رو تنها نزار
برای تو هزار و یک دلیل منطقی میارن که راهی که انتخاب کردی درست نیست و الان حضرت زینب (س) یاری میخواد. الان دیگه زینب نه حسین داره و نه عباس. محمد تو دیگه زینب رو تنها نزار و به این حرفا گوش نده. دنیا رو بزار برای اهلش و برو. من که میدونم تو برای پول نمیجنگی.
اینها رو میگفتم که بدونه که واقعا از ته دل راضی به رفتنش هستم. یه وقتهایی که تنها میشدیم بهش میگفتم مواظب خودت باش که اسیر نشی، من طاقت اسارت تو رو ندارم. این سفارشها رو میکردم چون میدونستم کسانی که محمد باهاشون میجنگه بویی از انسانیت نبردن. محمد من، یک نگاهی از روی اطمینان بهم کرد و تیکه کلام همیشگیاش رو تکرار کرد و گفت: مواظبم؛ هرچی خدا بخواد، همون میشه.
آخرین باری که داشتم با محمد خداحافظی میکردم بغلش کردم. ناخداگاه صورتم رو گذاشتم روی صورت برادر و بهش گفتم مواظب خودت باش. اونم آروم گفت: هرچی خدا بخواد همون میشه. من هم گفتم؛ خدا که همیشه خیر بندهاش رو میخواد. نمیدونم چرا هر وقت محمد این حرف رو میزد من یک آرامشی پیدا میکردم، دلم محکم میشد که خدا هواشو داره.
برادرم سر قولش موند شهید شد ولی اسیر نشد.
هیچ وقت یادم نمیره گرمی صورت برادرم رو روی صورتم. حالا یک وقتهایی که خیلی دلم میگیره میرم سر مزارش که هنوز لیاقت پیدا نکرده پیکر محمد رو تو خودش بگیره و فعلا بصورت نمادین هست تا پیکر از سفر برگرده. صورتم رو میزارم روی سنگ مزارش و باهاش درد و دل میکنم و آروم میشم.