دلنوشته همسر شهید «ثامنیراد» در پی بازگشت پیکر همسرش
«مهدی جان
اینک که گوش تا گوش شهر پر شده از خبر آمدنت، دلم لرزیده و چشمانم اشکبار است، نمی دانم برایت از چه بنویسم.
از چهار سال دوری ات، روزهایی که به دید دیگران چهار سال بود و مرا هر روز هزار روز بی تو بودن بود. از بزرگ شدن فاطمهسلما که لحظه لحظهاش تصور کنار تو بودن بود. از روزی که یاد گرفت بابا بگوید و دلم لرزید و گونههایم شورهزار باران شد.
از روزی که از تو نشان خواست و چمدانت را نشانش دادم، یا روزی که خواست قبر کوچکی داشته باشد که در خیال کودکیاش تو را آنجا بجوید.
یک روز سر سفره بی هوا گفت برای بابا مهدی صلوات؛ و همه مات ماندیم و باریدیم. یک روز در خیابان عکست را دید و با افتخار نشانت داد و فریاد زد بابا مهدی من.
آن روز که چادر سر کرد چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش را بگیری و به مسجد ببریش، مثل آرزویت. من با همه اینها چهار سال را چهار قرن گذراندم.
لحظه رفتن گفتی به حضرت زینب (س) میسپاریمان و من فهمیدم که باید صبرم زینبی شود، پس زخمزبانها برایم عسل شد و صبوری پیرم کرد.
دنیا کنارم جمع شدند تا سارای شاد تو بازهم با طراوت باشد و من خندیدم تا در خلوتم با تو بگریم در آغوش عکسها و خاطراتمان. به تو بالیدم، به شهادتت، به فدایی ولایت بودنت، به غیرت عباس گونهات و چه عاشقانه در خود شکستم و آرزویت کردم.
در چهارمین سال رفتن بی بازگشتت، خبر از آمدنت آوردهاند و من هنوز متحیرم که زیستن پس از تو را چگونه تاب آوردم. در روزهای تولد سلما آمدی، در روزهای بی قراریم در غم اغیار باز آمدی. اینها را چه بنامم که مگر نه آنکه آمدی تا بگویی کنارت هستم.
تویی که کنارم همیشه حاضر بودی، مرا ببخش برای بی قراریهایم که تو شاد بودنم را عشق میورزیدی و تلاشت این بود که رضایتم را داشته باشی اما چه کنم با این دل بی قرار.
مهدی جان، دستت را روی قلبم بگذار.
تطمئن القلوبم باش تا بتوانم تابوتت را نظاره کنم.
دعا کن بتوانم صبوری را از مادر صبر وارث باشم تا شرمندهات نشوم.
کنارم باش تا داغ شهادتت چونان که برای خودت شیرین بود برای من هم التیامی شود.
نگاهت را از من و سلمایت برندار که این روزها داغدار توییم.