آزادی حلب با نام «ابوالفضل» گره خورده است/ برادرم از یک شهید قول شهادت گرفته بود
بیست و سوم تیرماه سالروز شهادت شهید «ابوالفضل نیک
زاد» است؛ شهیدی که در جریان آزادسازی حلب به شهادت رسید و ساکنان این شهر مانند
زمانی که خرمشهر آزاد شد و نام شهید «جهان آرا» بر سر زبان ها افتاد، آزادی حلب را
مدیون خون شهید نیک زاد و همرزمانش می دانند و دلاوری هایش را به خاطر سپرده اند.
به بهانه سومین سالروز شهادت، به گفت و گو با خانم «مرضیه نیک زاد» خواهر این شهید نشستیم و او از خواهرانه هایش با برادر شهیدش برایمان سخن گفت؛ خواهرانه هایی پُر از بغض و دلتنگی در دنیایی که بدون «ابوالفضل» ش خالی از هر زیبایی است. گفت و گوی صمیمی نوید شاهد با این خواهر شهید را در ادامه می خوانید:
خانم نیک زاد، در ابتدای گفت و گو معرفی کوتاهی از شهید «ابوالفضل نیک زاد» بفرمایید.
ابوالفضل متولد 1363 و فرزند آخر خانواده بود. ما 4 برادر و یک خواهر بودیم که متاسفانه یکی از برادرهایم به اسم «محمدعلی» در 18 سالگی تصادف و فوت کرد. ایشان در حوزه حاج آقا مجتهدی درس می خواند و کتاب های زیادی داشت. وصیت کرده بود کتابهایش را به ابوالفضل بدهیم و همیشه می گفت « ابوالفضل به جایگاه بزرگی می رسد.»
و این پیش بینی درست بود.
بله. ابوالفضل در سپاه خدمت می کرد و در حوزه هم به صورت پاره وقت درس می خواند زیرا می خواست به وصیت نامه برادرم هم عمل کند. همیشه برای من سوال بود که قرار است ابوالفضل به کجا برسد و زمانی که تصمیم گرفت به سوریه برود، با خودم گفتم ابوالفضل به شهادت می رسد.
چرا اینقدر اطمینان داشتید که حتما شهید می شود؟
ابوالفضل خیلی شجاع و مرد عمل بود. از هیچ چیز جز خدا نمی ترسید. حرفش را می زد و همیشه خدا را در نظر می گرفت. با این که سه سال از من کوچکتر بود اما می گفت: «مرضیه سعی کن در کارهایت به آخرش فکر کنی. اگر احساس کردی که خدا از کارت راضی است، بدان که بهترین را کار انجام می دهی اما اگر خدا راضی نبود، مطمئن باش ضربه شدیدی می خوری و حال خوبی که باید داشته باشی، نداری.» ما می دانستیم به خاطر همین شجاعت و ایمانی که دارد، مرد خطر است تا پای جان مبارزه و مقاومت می کند.
زمانی که رفتنش به سوریه را به شما و خانواده در میان گذاشت، چه واکنشی نشان دادید؟
ابوالفضل سال 1381 وارد دانشکده افسری سپاه شد. موقعیت کاری حساسی داشت به همین دلیل اجازه نمی دادند که به سوریه برود. آنقدر نذر و نیاز کرد تا به هدفش رسید. یک سال قبل از شهادت خیلی جدی با همسرش درباره رفتن به سوریه صحبت کرد. آروزی برادرم شهادت بود اما هدفش مقاومت. می گفت: «دلم می خواهد بجنگم، شهید شوم اما هدفم مقاومت است.»
ما مطمئن بودیم اگر ابوالفضل به سوریه برود، برنمی
گردد به همین دلیل خیلی مقاومت کردم تا منصرف شود. به برادرم می گفتم اگر به سوریه
بروی، حتما شهید می شوی. حتی فکر این که یک لحظه نباشی ما را اذیت می کند چه برسد
به این که در آن لحظه قرار بگیریم.
ارتباط شهید با مادر چگونه بود؟
محبتش به مادرم فراتر از محبت مادر و فرزندی بود. مادرم بسیار عاطفی است و برادر طلبه ام، محمدعلی را خیلی دوست داشت. بعد از این که پدرم هم فوت کرد، ابوالفضل سعی می کرد جای خالی پدر و برادر مرحومم را پُر کند و بیشتر کارهای مادرم را انجام می داد. به همین دلیل وابستگی عجیبی به یکدیگر داشتند. ایشان را به سفر حج فرستاد و یک سفر هم به کربلا رفتند. خاطرم هست برای سفر حج، مادر و برادر بزرگترم را ثبت نام کرد. زمان تشرف برای برادرم اتفاقی افتاد که نمی توانست به این سفر برود. به برادرم می گفت: «قسمت نشد این سفر با مامان باشی اما در سفر سویه حتما همراه مامان باش.» بعد از شهادت ابوالفضل، برادرم همراه مادرم به سوریه رفت.
شهید نیک زاد از شهدای قرآنی کشور هم هستند. ارتباطشان با قرآن چگونه بود؟
ابوالفضل هر زمان که بیکار می شد، قرآن می خواند و می گفت «من جوابم را توسط قرآن از خدا می گیرم»
سوار ماشین که می شدیم، قرآن می گذاشت و با آن آرامش می گرفت. به ابوالفضل می گفتم «گاهی قرآن که گوش می دهم، یاد مجالس ختم می افتم» می گفت: «اگر لذت قرآن را بچشی، دیگر هیچ چیز را نمی توانی جایگزین آن کنی.» بچه ها را حفظ و قرائت قرآن تشویق می کرد. دوست داشت بچه ها از دوران کودکی با قرآن مانوس شوند. ایشان یک فرزند 6 ساله به نام علی آقا دارد که او هم با قرآن مانوس است و به کلاس های حفظ قرآن و حدیث می رود.
ابوالفضل یک قرآن جیبی داشت و آن قرآن دست من است. همیشه می گفت: «مرضیه، فضای مجازی برای خانم ها سم است زیرا عاطفی هستند، پس حواست را جمع کن. هر زمانی که می خواهی وارد فضای مجازی شوی، زیارت عاشورا و قرآن بخوان.»
از روزی که شهید نیک زاد برای وادع و خداحافظی پیش شما آمد، برایمان بگویید.
ایشان یک ماه در سوریه بود. روزی که می خواست اعزام شود، زنگ خانه مادرم را که زد، از آیفون دیدم چشم هایش قرمز است. وارد خانه که شد، احساس کردم جذابت خاصی دارد و مثل روز آخر زندگی «محمدعلی» شده بود. ما نمی دانستیم برای وداع آمده است. گفت «می خواهم نماز بخوانم». گریه کرده بود به بهانه وضو رفت آشپزخانه تا صورتش را بشورد. مادرم در حال نماز خواندن بود. پیش ایشان رفت و گفت که امروز اعزام می شوم. آن لحظه احساس کردم چیزی از دنیا نمی خواهم فقط ابوالفضل باشد. من و مادرم مدام گریه می کردیم. انگار خبر فوت عزیزمان را آورده بودند و گویی ما خبر فوت شهادت را آن روز شنیدیم. ماه رمضان بود و هر لحظه اش خیلی سخت می گذشت.
عشق ما حضرت زینب (س) است اما احساس عاطفی که به برادرم داشتم نمی گذاشت از او دل بکنم. به دنبال جمله ای بودم که ابوالفضل یک قدم عقب بردارد و فقط دلم می خواست تا لحظه آخر کاری کنم که ابوالفضل منصرف شود. می دانستم ابوالفضل قول که بدهد، زیر قولش نمی زند. به من قول داد که حتما بر می گردد. آن لحظه برایم یقین شد که پیکر ابوالفضل برنمی گردد اما به خاطر قولی که داده بود، پیکرش بازگشت.
روضه وداع حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) را خیلی دوست دارم و به پسرم وصیت کرده ام بعد از مرگم به مداح بگویید این روضه را بخواند. این روضه را که گوش می دهم یاد روز خداحافظی ابوالفضل می افتم.
آن یک ماه پُر دلهره را چطور گذراندید؟
ابوالفضل بعد از اعزام تا سه روز با ما ارتباط نداشت. ما هم نگران بودیم و مدام قرآن می خواندیم و دعا می کردیم. در آن لحظه ها دلمان را پیش خانواده شهدا و رزمندگان مدافع حرم می گذاشتیم و حالشان را درک می کردیم. بعد از تماس ابوالفضل، حال مادرم کمی بهتر شد اما من شهامتش را نداشتم گوشی تلفن را بردارم زیرا می ترسیدم خبر بدی بدهند و یا آخرین بار باشد که صدای برادرم را می شنوم.
اولین بار که تماس گرفت به مادرم گفت: «حرم رفتم و سفارشت را به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) کردم.» این دعا باعث شده بودم مادرم آرامش بگیرد. تقریبا هرشب تماس می گرفت تا خیال مادر، راحت شود. من هم زمانی که خیلی دلم تنگ می شد، تلفنی با ابوالفضل صحبت می کردم. یک روز تلفن را برداشتم. گفت: «چه عجب تلفن را برداشتی!» و بعد با لهجه مازندرانی شروع به صحبت کردن تا حالم بهتر شود. می گفت: «اینجا هیچ خبری نیست و همه چیز آرام است.» اما از آن طرف صدای وحشتاکی می شنیدیم و ابوالفضل می گفت: «اینجا جز پشه هایی که ما را سوراخ می کنند، چیز دیگری نیست.»
در آن یک ماه خواب می دیدم که هر شب زندگی ام را از اول برای ابوالفضل تعریف کرده و رازهای زندگی ام را برایش می گفتم. از خواب که می پریدم، احساس می کردم لحظه آخر زندگی ابوالفضل است.
چه لحظه های تلخ و جانفرسایی را تجربه کردید.
بله، خیلی سخت بود. چند روز آخر مادرم مدام این شعر «خدایا چنان کنم سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار» را می خواند. مادرم را قسم می دادم که به شهادت ابوالفضل راضی نشود زیرا می دانستیم که اگر مادرمان راضی شود، ابوالفضل به شهادت می رسد. دلم نمی خواست با کسی حرف بزنم.
آن زمان من و مادرم در شهرک شهید بروجردی زندگی می کردم. آنجا چند شهید گمنام را به خاک سپرده اند. به زیارت شهدا که می رفتم، می گفتم «من هم مثل دختر یا خواهرتان هستم. دعا کنید همه رزمنده ها و ابوالفضل ما سالم و سلامت باشند.
مادرم روزهای آخر، مثل روزهای قبل نبود. خواب هایی که می دید برایمان تعریف نمی کرد و در تدارک مراسم بود. روز آخر، پیش از آن که خبر شهادت را بدهند، مادرم، من را به همراه پسرم فرستاد فروشگاه تا خرید کنیم. از فروشگاه که بیرون آمدیم و سمت مزار شهدای گمنام رفتیم. اذان ظهر بود و چه اذان ظهری! خیلی دلگیر بود و انگار یک نفر قلبم را از داخل سینه ام بیرون کشید و یک لحظه پاهایم بی جان شد. آنجا گفتم «خدایا تمام شد.» آن لحظه ابوالفضل با داعشی ها درگیر بوده و ساعت 4 بعدازظهر به شهادت می رسد. به خانه که رسیدیم، مادرم هم حال خوبی نداشت.
چند دقیقه بعد، یک رهگذر که شبیه جانبازها بود، زنگ خانه مان را زد و آب خنک می خواست. پسرم برایش آب برد. به پسرم گفته بود «من تازه از فلوجه عراق آمده ام. شما در سوریه کسی را دارید.» پسرم گفته بود «بله» آن مرد هم جواب داده بود که «ان شاالله مسافرتان برمی گردد.»
پشت سر هم اتفاق هایی می افتاد تا ما آماده شنیدن خبر شهادت شویم. روز پنج شنبه، برادرم صبح زود به خانه مان آمد و قبل از آن که چیزی بگوید، مادرم گفت «خبر شهادت ابوالفضل را آورده ای؟ فقط بگو شهید شده یا اسیر؟» برادرم گفت: «شهید شده است.» و آن لحظه با تمام وجود احساس کردم که «خاک عالم را بر سرم ریختند.» ابوالفضل روز چهارشنبه به شهادت رسید و پیکرش را روز جمعه به ایران آوردند.
شهید نیک زاد چگونه و در کدام منطقه سوریه به شهادت رسیدند؟
ابوالفضل از نیروی اطلاعاتی سپاه بود و مدام در کمینش بودند بنابراین اگر اسیر می شد خدا می داند چه بلایی سرش می آوردند. مادرم می گفت: «ابوالفضل اسیر نشو!» و دعا می کرد شهید شود.
هم رزمانش تعریف می کنند وقتی به برادرم می گفتند
«تو نباید جلو بروی» می گفته «من کیلومترها راه نیامده ام که عقب باشم. ما با خدا
و اهل بین معامله کرده ایم.» ابوالفضل آنقدر شجاع بود که در همه تیپ ها از جمله
فاطمیون حضور داشته و جسور بود. ایشان در آزادسازی حلب و در منطقه «عِبطین» به
شهادت رسید. بعد از آزادسازی حلب از ابوالفضل خیلی یاد می کردند و من آن زمان
فهمیدم که بعد از آزادسازی خرمشهر که از شهدا یاد می کردند، چه حس و حالی داشتند.
شهید نیک زاد در کدام قطعه بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شدند؟
برای خاکسپاری ایشان قطعه 50، 53 و 26 را به ما پیشنهاد دادند. عموی مان، شهید «محمد نیک زاد»، از شهدای دفاع مقدس است و در قطعه 53 به خاک سپرده شده است. زمانی که سر مزار عموی مان می رفتیم، یک باغچه و صندلی بود. ابوالفضل روی صندی می نشست و می گفت «شهدا خوش به حالتان. چقدر آرام خوابیده اید. دمتان گرم. خیلی مرد بودید.» بعد اشاره می کرد به جایی که صندلی روی آن واقع شده بود و می گفت «اینجا، جای کیه؟!» بعد از شهادت خودمان هم متوجه نشدیم که چطور ابوالفضل در همان جا به خاک سپرده شد. در آن قطعه تا شهیدی که کنار برادرم دفن شده، مزارها زیر طاق است اما مزار ابوالفضل زیر آفتاب قرار دارد.
برای مراسم تشییع هم نشانه ای به شما داده بود؟
بله، ما می دانستیم که ابوالفضل دوست دارد چگونه و در کجا تشییع شود. در دوران بچگی در محله «بیسیم» میدان خراسان زندگی می کردیم. ابوالفضل زمانی که می خواست به سوریه برود، شفاهی به ما گفت: «اگر در سوریه برای من اتفاقی افتاد، دلم می خواهد از میدان خراسان تشییع شوم.» این حرف را که زد، من خیلی ناراحت شدم. دوباره گفت: «مرضیه فکر کن چه جمعیتی بیاید» دقیقا این اتفاق افتاد. هرچه می گفت، اتفاق می افتاد.
در بین شهدا به کدام شهید ارادت بیشتری داشت؟
ابوالفضل با تمام شهدا رابطه عمیقی داشت و با شهدای دفاع مقدس زندگی می کرد اما با شهید «مصطفی نارشیرین» ارتباط و ارادت عجیبی داشت. این شهید برای محله «بیسیم» بود. بعد از اعدام صدام و زمانی که هنوز خیلی مردم به زیارت کربلا نمی رفتند، ابوالفضل و دوستانش تصمیم گرفتند به قید قرعه یک نفر از دوستان را زائر کربلا کنند. هرکدام به نیابت از خود نام یک شهید را نوشتند و برادرم، اسم شهید «نارشیرین» را نوشت و قرعه کشی را برنده شد. برادرم شیفته اقتدار نارشیرین بود.
در بین شهدای مدافع حرم هم به شهید «امیر لطفی» نزدیک بود. همیشه در مراسم وداع شهدای مدافع حرم شرکت می کرد. تعریف می کنند در مراسم تشییع شهید لطفی، دستش را داخل خاک مزار شهید کرده و می گوید «خیلی بی معرفتی اگر دست من را نگیری.»
شهدا برای ابوالفضل جایگاه خاصی داشتند. یک مرتبه در جمعی نشسته بودیم و طبق معمول صحبت شهدا به میان آمد. گفتم: «خوب شد شهدا شهید شدند. با اتفاق هایی که الان افتاده معلوم نبود که اگر شهدا زنده بودند چه مسیری را انتخاب می کردند.» ابوالفضل عصبانی شد، دستش را بالا گرفت و با ناراحتی به من اشاره کرد و گفت: «مرضیه یادت باشد، شهدا همیشه شهیدند. اگر الان هم بودند باز هم شهید می شدند.»
چند مرتبه تصمیم گرفته اند فیلمی درباره ابوالفضل
بسازند اما تا زمانی که برادرم نخواهد، این اتفاق نمی افتد. او می خواهد ابتدا کار
شهدای دیگر انجام شود و بعد نوبت به خودش برسد.
زمانی که پیکر شهید نیک زاد به کشور بازگشت، در خبرها اعلام می کردند که ایشان از شهدای استان مازندران است. در این استان چقدر شهید نیک زاد را می شناسند؟
البته آن دوران به می گفتند که شهید در یکی از روستاهای مازندران به دنیا آمده که این خبر اشتباه بود. یک نسب پدرم به مازندران می رسد. نرسیده به روستای «نیما یوشیج» در جاده چالوس، روستای ما با نام «اوز» قرار دارد. ابوالفضل آنجا را خیلی دوست داشت. این روستا دو امام زاده دارد. داخل امامزاده، عکس تمام شهدا را روی یک بنر زده و به دیوار نصب کرده بودند. ابوالفضل به عکس شهدا نگاه می کرد و می گفت: «من یک روز اسم شما را در این آبادی بلند می کنم و برایتان مراسم می گیرم.»
بعد از شهادت ابوالفضل، با تماس گرفتند و پیشنهاد دادند که می خواهند چهلمش را در روستا بگیرند. ما قبول نکردیم زیرا مسیر دور بود و نمی خواستیم مردم را اذیت کنیم. بعد از آن برای ابوالفضل و دیگر شهدای روستا مراسم یادبود گرفتند و امسال قرار است چهارمین دوره این یادواره را در روستا برگزار کنند.
زمانی که به یادواره رسیدیم، حرف ابوالفضل یادم آمد. از اول روستا، عکس هر شهید را به یک ستون زده بودند. شهدای روستا فراموش شده بودند و جوانتر ها، آن ها نمی شناختند. از آن روز، همه می دانند هر شهید چگونه شهید شده و چه زندگی داشته است. این حرکت در روستاهای دیگر هم آغاز شد و آنها هم برای شهدای خود یادواره برگزار می کنند. روستای «اوز» حدود 20 شهید دارد. منطقه نور دو شهید مدافع حرم به نام های «شهید علی جمشیدی» و برادرم «شهید ابوالفضل نیک زاد» دارد.
خانم نیک زاد در پایان هر آنچه دوست دارید از برادر شهیدتان بگویید، بفرمایید.
ابوالفضل ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) و حضرت زینب (س) داشت و این ارادت او را به آرزویش که همانا شهادت بود، رساند. امیدوارم خداوند صبری زینبی به ما عطا و عاقبت بخیرمان کند.
گفت و گو از نیره دوخائی