پدر دعا کرد و امام رضا(ع) ضامن شهادت شد
نوید شاهد: آن سالها ایران هر زمستان یک عملیات بزرگ داشت. زمستان 63 هم خیلیها رفتند جبهه تا خودشان را به عملیات بزرگسال برسانند. از پاریز هم چند نفری رفتند جبهه. مردم هم آمدند بدرقهٔ رزمندهها. توی مراسم بدرقه، یکی اسفند دود میکرد و دور سر رزمندهها میگرداند، یکی بلند صلوات میفرستاد. مردم، گروهگروه دورهم جمع شده بودند و قربان صدقهٔ رزمندهشان میرفتند. روحانیِ پاریز همه را از زیر قرآن رد کرد و رزمندهها با اتوبوس رفتند سمت اهواز، برای نبرد بزرگ بدر در جزایر مجنون. اغلب نیروهای اعزامی اوایل سال برگشتند شهرهایشان اما محمدعلی تا آخر خرداد در منطقه ماند و وقتی موقعیت منطقه تثبیت شد برگشت پاریز. پاریزیها خودشان را رساندند به آنها. در عملیات، صادقی شهید شده بود و کار زندی نیا و الله دادی بیشتر شده بود.
آقای اللهدادی میگفت معصومه و محمدعلی مال هم هستند و اسم معصومه را گذاشته بود روی محمدعلی. شاید همین حرفها از محمدعلی دلبرده بود. مادر معصومه هم محمدعلی را خیلی دوست داشت. ماه رمضان سال 64 توی تیرماه، محمدعلی با پدر و مادرش رفتند خواستگاری معصومه.
مادر معصومه راضی نبود. محمدعلی پاسدار شده بود و مادر میترسید. خودش در هفتسالگی پدرش را از دست داده بود. شوهرش را هم وقتی معصومه هفت سالش بود از دست داده بود. میترسید بچههای معصومه هم یتیم بزرگ شوند. خانوادهٔ محمدعلی گفته بودند اگر اجازه دهید ما هر چه زودتر بیاییم عقد بکنیم. محمدعلی میرود جبهه و زیاد اینجا نیست. مادر معصومه رویش نشده بود همان ابتدا به صغری خانم بگوید نه. گفته بود فکر میکند و جواب میدهد. مرخصی محمدعلی تمام شد و رفت جبهه و آنها جوابی ندادند. محمدعلی حس میکرد دلش شکسته. از خیال لبخند معصومه چیزی توی ذهنش نمانده بود.
***
[سال 87 بود که محمدعلی رفت پاریز و] پدر و مادرش را برد مشهد. کار همیشگیاش بود. پدر و مادر را میبرد مشهد؛ زیارت. پدرش را برد کنار ضریح امام رضا (ع) و گفت برایش دعا کند که شهید شود. حاج علی آقا ایستاد جلوی ضریح، دستهاش را گرفت جلوی صورتش. اشکهای پیرمرد جلوی پیراهن آبیاش را خیس کرده بود. بلندبلند دعا کرد.
آقاجان شما واسطه شو این محمدعلی ما شهید بشه.
محمدعلی دو زانو نشست پایین پای پدرش و دستهاش را گرفت جلوی صورتش و آرام گریه کرد. حاج علیآقا دیگر نتوانست روی پا بایستد؛ نشست. محمدعلی دستهاش را انداخت دور گردن باباش و صورتش را پنهان کرد توی سینهٔ حاجی و هقهق گریه کرد.
بریدهای از کتاب «لبخند پاریز»؛ زندگینامه سردار شهید مدافع حرم محمدعلی الله دادی
نویسنده: رخساره ثابتی