«از مجنون تا مکه»؛ قصه شهادت پدری که نائب حج فرزند شهیدش بود
نهم مرداد 1366 برابر با ششم ذی الحجه 1407 هجری قمری، صدها تن از زائران ایرانی که در مراسم برائت از مشرکین شرکت کرده بودند، هدف تیر کین سعودی ها قرار گرفته و به شهادت می رسند. شهید «حاج رضا محمدزاده» از شهدای این حج خونین است که حدود یک سال قبل (1365) پسرش «امیرمسعود» در جزیره مجنون مفقود الاثر شده بود و حاج رضا به نیابت از فرزند شهیدش عازم حج می شود اما حجش ناتمام می ماند.
در سی و دومین سالروز شهادت جمعی از حجاج ایرانی در سال 1366 به گفت و گو با دو فرزند شهید «حاج رضا محمدزاده» از شهدای استان همدان نشستیم و از داغ بردل مانده این خانواده شهید سخن گفتیم. گفت و گوی نخستی که می خوانید، مصاحبه با «حاج عبدالکریم محمدزاده» است که در دفترشان به گرمی میزبان نوید شاهد بود:
آقای محمدزاده، از خانواده شما به فاصله کمتر از یک سال دو نفر شهید شدند؛ ابتدا برادرتان شهید «امیرمسعود محمدزاده» و بعد پدرتان «شهید حاج رضا محمدزاده». در ابتدای گفت و گو معرفی کوتاهی از این دو شهید بزرگوار بفرمایید.
برادرم «امیرمسعود» سال 1365 در جزیزه مجنون مفقودالجسد شد. دوستانش شاهد شهادت ایشان بودند اما به دلیل موقعیت منطقه امکان به عقب آوردن پیکر شهید وجود نداشت. خوشبختانه چهار سال پیش با تلاش ستودنی کمیته تفحص پیکر امیرمسعود با شهدای غواص به کشور بازگشت. ایشان در بخش اطلاعات عملیات فعالیت داشت و درباره فعالیت هایش به ما که خانواده اش بودیم، چیزی نمی گفت. او مانند یک بسیجی گمنام فعالیت می می کرد.
پدرم هم از شهدای حج 1366 است که آن سال به نیابت از «امیرمسعود» به حج مشرف شد که متاسفانه به همراه تعداد زیادی از حجاج به شهادت رسید.
روی دیوار پشت سرتان، عکس دو شهید محمدزاده دیگر هم دیده می شود.
بله، هر دو از عموزاده هایم هستند؛ شهید «صادق محمدزاده» که پسر عمویمان بود و شهید «مسعود محمدزاده» که ایشان نوه عموی مان بود و در شانزده سالگی به شهادت رسیدند. خانواده ما از مبارزان دوران قبل از انقلاب بودند. پدرم به همراه دو برادرشان به نام های «حاج اسدالله» و «مرتضی» بارها توسط ساواک دستگیر شدند و ما در مکتب این بزرگان رشد کردیم.
از آنجا که به سالگرد شهادت شهید «حاج رضا محمدزاده» از شهدای حج 66 نزدیک می شویم، از ویژگی های خاص ایشان برایمان بگویید.
پدرم در بین فامیل و آشنایان به «داداشی» معروف بود زیرا محبت بی حد و حسابی به دیگران داشت و برای همه مانند برادر بود. ما هم ایشان را «داداشی» صدا می زدیم. بسیار دستگیر بود و رفع مشکلات مردم، دغده اش بود. بعد از شهادت، جمعی از طلبه های حوزه مرحوم آیت الله دامغانی از علمای برجسته همدان به مغازه پدر آمدند و می گفتند که ایشان هزینه تحصیلی آنها را پرداخت می کرده است.
ایشان در روز عاشورا، سفره احسان عظیمی پهن می کرد. همیشه به ما توصیه می کرد «اگر می خواهید برای اهل بیت هدیه دهید، بهترین را هدیه بدهید.» اعتقادشان این بود که اگر خوب در راه اهل بیت احسان کنیم، ائمه (علیهم السلام) نیز بهترین ها را به ما می دهند.
خاطرم هست که ایشان در طی سال دو مرتبه در بیست و هشتم ماه صفر و همچنین زمان تحویل سال به مشهد مقدس به مدت 10 روز مشرف می شد. یک مرتبه یکی از برادرانم به ایشان گفت «داداشی شما در طول سال دو مرتبه به مشهد می روید و طولانی مدت آنجا می مانید» ایشان جواب داد «برو تا بیایند.»
یک مرتبه که مرحوم پدرم برای خرید نذری روز عاشورا به بازار می رود، یکی از برادرانم ایشان را همراهی می کند. برادرم از فروشنده می خواهد به خاطر نذری ارزان تر حساب کند. پدرم می گوید «دیگر نمی خواهم» برادرم می پرسد مگر اتفاقی افتاده و ایشان به فروشنده می گوید «امام حسین (نیازی) به تخفیف ما ندارد. باید خوب در راه ایشان بدهیم تا خوب از ما پذیرایی کند. به شرطی از شما خرید می کنم که به همان قیمتی که قصد فروش داشتید، اجناس را به من بفروشید.» پدرم در اهل بیت ذوب بود و زمانی که گریه می کرد، جمعیت با صدای گریه ایشان به گریه می افتاد.
براساس صحبت های شما به نظر می رسد ایشان شخصیتی محکم داشته اند. زمانی که خبر شهادت برادرتان را شنیدند، چه واکنشی نشان دادند؟
پدرم در دهه اول محرم تا سوم امام حسین (ع) را لباس سیاه به تن می کرد و ظهر عاشورا نذری می داد. شهادت امیرمسعود روز هفتم محرم اتفاق افتاده بود. من بازنشسته بنیاد شهید هستم و آن زمان در بنیاد مشغول به کار بودم. خبر شهادت امیرمسعود به واسطه بنیاد ابتدا به گوش من رسید. زمانی که به ایشان شهادت برادرم را گفتم، سجده شکر به جا آورد و به درخواست ایشان، قرار شد بعد از احسان ظهر عاشورا، خبر را اعلام کنیم. صبح روز عاشورا مادرم (مرحوم ربابه ناظری) سراسیمه در خیابان راه افتاد. از ایشان پرسیدم «کجا می روی؟» گفت «دلم برای امیر تنگ شده، هوای امیرم را کرده ام». پدرم به سرعت خودش را به ایشان رساند و گفت «برگرد! امیر به آروزیش رسید و فدای علی اکبر امام حسین (ع) شد.» و مادرم این گونه خبر شهادت امیرمسعود را شنید و ایشان هم خویشتن داری کرد. عصر عاشورا پدرم به ما گفت «بروید و برای امیرم هرکاری که دوست دارید انجام دهید.»
روزی که برای امیرمسعود مراسم گرفتیم، پدرم لباس سفید به تن کرد. ذاکر مراسم این شعر را خواند «آمد از جبهه بر ما این خبر/ جسمت گردیده مفقودالاثر» پدرم با شنیدن این شعر گفت «این ها چیست که می خوانی! از حسین بخوان از علی اکبر بخوان. همه فرزندانم فدای علی اکبر». ایشان حاضر نبود امام حسین(ع) را فدای مسائل دنیایی خود کند.
این قدرت و استواری از کجا می آمد؟
علاقه بی حد به اهل بیت (علیهم السلام) به ایشان قدرت می داد زیرا ذوب در اهل بیت بود. مواظب مردم بود و اگر جایی حقی ضایع می شد، سکوت نمی کرد. آنقدر پیگیری می کرد تا حق به حق دار برسد. با اطمینان می گفت «دینی به گردنم نیست». این حالت را در کمتر کسی می توان دید. ایشان همیشه به عنوان حَکَم بین دوستانشان انتخاب می شد زیرا مطمئن بودند که عادلانه قضاوت می کند و در یک کلام انسانی حق بین، حق گو و حق جو بود.
با توجه به این که شهید «حاج رضا محمدزاده» پدر و برادر شهید بودند، آیا آروزی شهادت داشتند؟
بله. بگذارید آرزوی شهادتش را این گونه برایتان تعریف کنم. شهید «حق گویان» پدر سه شهید بود و در بمباران همدان به شهادت رسید. مادرم تعریف می کرد در همان حج 66 همراه پدرم روبروی خانه کعبه نشسته بودند. پدرم به کعبه نگاه کرده و می گوید «حاج صادق، خوش به حالت، پسرانت دستت را گرفتند» و دوازه ساعت بعد پدرم به شهادت رسید.
ایشان در آن سفر مدام به یاد امیرمسعود بود و این رباعی را زمزمه می کرد: «تو در برابر چشمان اشکبار منی/ اگرچه پیکر پاکت هنوز مفقود است/ اگر تو غرق سعادت شدی عجب نبود/ هرآنکه گشت به نفسش امیر، مسعود است»
و اما روز حادثه. شهادت شهید ایشان چگونه رقم خورد؟
آن روز، روز بسیار عجیبی بود. زائران را نزدیک پل هجوم پیاده کردیم. هنگام غروب منتظر بازگشت حاجیان بودیم. مادرم به همراه یکی از اقوام که خانم جوانی بود، آمد و پدرم همراه ایشان نبود. ساعت می گذشت اما از پدر خبری نمی شد. حدود ساعت یازده از کاروان بیرون رفتم تا پرس و جو کنم. در مسیر یکی از مدیر کاروان ها که دوستم بود را دیدم. راننده ایشان که حال پریشانم را دید به عربی گفت «بروید بیمارستان الزاهر در شارع حجون. آنجا شلوغ است و از حجاج عکسبرداری می کنند» و ما را به بیمارستان رساند. پلیس ها بیمارستان را محاصره کرده بودند. من از غفلت آن استفاده کردم و خودم را به پشت دیوارهای بیمارستان رساندم. از دیوار که بالا رفتم، دیدم شانه به شانه هم در حیاط جنازه خوابانده اند. تصور نمی کردم عمق فاجعه به این شدت باشد. از دیوار دوم که بالا رفتم، ترسیدم و با خود گفتم «نکند پدرم در بین اجساد باشد!؟» دیوار سوم را که بالا رفتم دیدم مرحوم پدرم کنار دیوار خوابیده است. روی پیکر ایشان شما 344 را گذاشته بودند. فریاد بلندی کشیدم. فردی که آن طرف نرده عکس می انداخت به عربی گفت «برو، شرطه ها می آیند.»
به کاروان که برگشتم به مادرم گفتم عده ای را دستگیر کرده اند و ممکن است من را هم بگیرند. ایشان را شبانه به کاروان یکی از اقوام بردم تا شک نکند. مسئولیت کاروان را برعهده داشتم اما توان رسیدگی به کارها را نداشتم. مدیرکاروان گفت «اگر از جا بلند نشوی، این 200 نفر کارشان لنگ می ماند» برحسب مسئولیت کارها انجام دادم.
در عرفات گفتند که برای شناسایی پیکرها بیایید. از روی عکس ایشان را شناسایی کردم و بعد پیش مادرم رفتم و خبر شهادت پدر را به ایشان دادم و گفتم «امیر از ایشان دستگیری کرد.» حال ایشان بد شد و از ترس این که نکند اتفاقی برای من بیفتد، دستم را دیگر رها نکرد. روزهای خیلی سختی بود و یک هفته بعد با مادرم به تهران آمدیم. پیکرها را به ایران آورده بودند.
پدرم با اثر شلیک گلوله به شهادت رسیده و گلوله از پشت به سر ایشان اصابت کرده بود. عربستان چون ادعا می کرد به حجاج شلیک نکرده است، مانع ورود پیکر شهدایی که با گلوله به شهادت رسیدند به ایران می شد. برای شناسایی که رفتم، دیدم به اشتباه نام پدرم را روی پیکر شهیدی از اصفهان نوشته بودند.
تیم تدارکاتی در عربستان مستقر بود. با یکی از دوستانم در این تیم تماس گرفته و گفتم که پیکر پدرم را نیاورده اند. ایشان بررسی کردند و مشخص شد پیکر ایشان در عربستان است. سه ماه بعد بنده به اتفاق وابستگان دیگر شهدا به همراه تیمی از وزارت امور خارجه و نماینده بعثه به جده رفتیم و پیکر 53 شهید که در سردخانه بود را شناسایی کردیم و پیکرها را به ایران آوردیم.
آقای محمدزاده، در ارتباط با شهدای حج 1366 آمار مختلفی منتشر می شود. با توجه به این که شما ناظر پیکرهای شهدا بودیم و روی سینه پدرتان شماره 344 را نصب کرده بودند، به صورت تقریبی فکر می کنید در آن سال چند تن از حجاج ایرانی به شهادت رسیدند؟
به نظرم حدود 400 نفر بودند.
مادر در قید حیات هستند؟
خیر، ایشان سال 1372 مرحوم شدند. مادرم تا لحظه آخر منتظر امیرمسعود بود. در نیمه های شب اگر صدای در می آمد، می گفت «امیرم آمد» و با آرزوی دیدن امیرمسعود، به ایشان پیوست.
آقای محمدزاده، در پایان هرآنچه درباره شهدای مظلوم حج در دل دارید، برایمان بگویید.
یکی از زیباترین تعبیرهایی که درباره شهدای حج شنیدم، تعبیر مرحوم آیت الله نجفی از علمای همدان و از دوستان پدر بود که همان سال در مراسم حج حضور داشت.
یک روز بعد از حادثه نزد ایشان رفتم. مرحوم آیت الله نجفی گفتند «اینان همسایگان خدایند و دلیلش مصداق این آیه از سوره «نسا» است: «... وَمَنْ يَخْرُجْ مِنْ بَيْتِهِ مُهَاجِرًا إِلَى اللَّهِ وَرَسُولِهِ ثُمَّ يُدْرِكْهُ الْمَوْتُ فَقَدْ وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللَّهِ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا» هرکس از خانه خود و شهر خود به قصد زیارت خانه خدا و زیارت رسول الله بیرون بیاید و همانجا بمیرد به گفته اهل سنت جار الله است. حال آنکه اینان بین الاحرامین هم بودند و اجازه خروج از مکه را نداشتند، همسایگان واقعی خداوند هستند.»
بعد از گفت و گو با آقای «عبدالکریم محمدزاده» فرزند شهید «حاج رضا محمدزاده»، گفت و گوی نوید شاهد با خانم «مریم محمدزاده»، دختر این شهید والامقام را می خوانید. ایشان با مهربانی به پرسش های ما پاسخ دادند.
خانم محمدزاده، در ابتدا معرفی کوتاهی از خانواده شهیدان «محمدزاده» بفرمایید.
ما یک خانواده به نسبت پُرجمعیت بودیم. هفت برادر و دو خواهر که «امیر مسعود»مان سال 1365 به شهادت رسید. پدر هم از شهدای حج 1366 هستند.
شهید «حاج رضا محمدزاده» به نیابت از برادر شهیدتان سال 1366 به حج مشرف شدند. ایشان قبل از آن هم به این سفر معنوی رفته بودند؟
بله، پدرم آن سال برای بار سوم به حج مشرف شد. می گفت من برای پسرم عروسی نگرفتم، حج می روم و برایش مراسم حج به جا می آورم. چهلم پدر با سال برادر یکی شد. امیرمسعود 20 شهریور 1365 به شهادت رسید و پدر، نهم مرداد 1366.
روز شهادت پدر را چگونه برایتان روایت کردند؟
مرحوم مادر تعریف می کرد تا اواخر راهپیمایی برائت با پدرم با هم بودند. در یک لحظه با هجوم جمعیت و حمله شرطه ها از هم جدا می شوند. ایشان مسیر را گم کرده و چند کیلومتر پیاده می رود و همراه یکی از حاجیان به کاروان بازمی گردد. برادرم معاون کاروان بود. بعد از آن که مادر تنها بر می گردد، ایشان نگران شده و با تعدادی از دوستان و اعضای کاروان به دنبال آنها می رود. پشت در بیمارستانی می بیند که شرطه ها جمع شده اند. از دیوار بالا رفته و جنازهایی که روی زمین به ردیف چیده اند، مواجه می شود. صورت آنها را که نگاه می کند، جنازه پدرم را می بیند. آنجا داد و فریاد می کند. شرطه ها متوجه می شوند و برادرم فرار می کند. ایشان به بعثه رفته و اعلام می کند پدرمان شهید شده است. پدرم اولین شهید حج 66 است که تشخیص هویت شد.
رابطه پدر و مادر چگونه بود؟
آنها مانند «لیلی و مجنون» بودند. یکی از برادرانم تعریف می کند تا کلاس پنجم فکر می کرده نام مادرم «جانم» است زیرا پدرم ایشان را جانم صدا می کرد.
از روزی که مادر و برادرتان بدون پدر به ایران آمدند برایمان بگویید.
بازگشت این عزیزان پرُماجرا بوده است. زمانی که به فرودگاه جده می روند، هنگامی که متوجه می شوند مادرم همسر شهید است، ایشان را حدود سه ساعت در اتاقی نگه می دارند. یک لحظه که در اتاق باز می شود، برادرم ایشان را بغل کرده و به سمت هواپیما می دود. زمانی که به ایران رسیدند، مادرم به اندازه یک بچه کوچک شده و غصه، آبش کرده بود.
بعد از آن که حادثه «منا» سال 1394 اتفاق افتاد، اگرچه خانواده شهدای این حادثه روزهای سختی را می گذرانند اما من با خودم می گفتم خوش به حالشان. این شهدا حداقل تلفن همراه داشتند اما آن زمان به زائرانمان دسترسی نداشتیم و نمی دانستیم چه بلایی سرشان آمده است. حدود 90 روز بعد پیکر پدرم به ایران آمد. پیکر ایشان آنقدر در سردخانه مانده بود چشمهایش از بین رفته بود. آن طور که تعریف می کنند، گلوله هایی که سعودی ها به حجاج شلیک می کردند، خاصیت انفجاری داشته به این صورت که بعد از وارد شدن به بدن، منفجر می شده بنابراین در ظاهر چیزی مشخص نبود.
خانم محمدزاده، شما علاوه بر داغ پدر، حدود 30 سال چشم انتظار بازگشت پیکر برادرتان بودید. از شهید «امیرمسعود محمدزاده» برایمان بگویید.
امیرمسعود متولد سال 1340 بود. بعد از دوران سربازی، به عنوان بسیجی به جبهه رفت و تا زمان شهادت در جبهه بود. به ندرت به مرخصی می آمد. در یکی از عملیات ها، شیمیایی شد و ما تا مدت ها از این موضوع بی خبر بودیم. ایشان اهل تعریف کردن نبود و بعد از شهادت، خیلی از کارهایی که انجام داده بود را متوجه شدیم. یکی از دوستان ایشان می گفت « امیرمسعود برای انجام کارهای سخت در جبهه پیشقدم می شد. یک بار زیر بار آتش بودیم و نمی توانستیم دکلی علم کنیم تا با دیده بانی، مقر عراقی ها را بزنیم. امیر مسعود علم را به پا کرد، از آن بالا رفت و با آرپیچی مقر عراقی ها را زد و ما راحت شدیم.»
ایشان در جزیره مجنون به شهادت رسید؟
بله، ایشان برای عملیات ایذایی و پاتکی به جزیره مجنون می رود و زیر رگبار بعثی ها به شهادت می رسد و پیکرش همراه 30 شهید دیگر در جزیره مجنون ماند. در همدان رسم به این صورت بود که روزهای دوشنبه و پنج شنبه شهدا را تشییع می کردند. امیرمسعود هفتم محرم به شهادت رسید و از آنجا که عاشورای آن سال هم روز دوشنبه بود، تشییع جنازه نمادینی برای برادرم و چند شهید دیگر از جمله شهید پولکی برگزار کردند.
مزار پدر و برادر کنار هم قرار دارند؟
بله، ماجرای دفن این دو شهید هم جالب است. اگرچه پیکر امیرمسعود نیامد اما بنیاد شهید برای ایشان و چند شهید دیگر یادواره ای برگزار و به صورت نمادین برای هر شهید، مزاری در نظر گرفت. در آنجا دو مزار به نام برادران شهید پولکی بود که یکی از آنها مفقود الاثر بود. مزار امیرمسعود کنار این شهیدان قرار داشت و سال بعد پس از شهادت پدرم، مادر این شهیدان برای این که مادرم راحت بتواند سر مزار پدر و مزار نمادین برادرم برود، مزار پسر مفقودالاثرش را به پدرمان داد. بعد از آنکه سال 1394 پیکر امیرمسعود تفحص شد، ایشان را در همان مزار نمادین به خاک سپردیم و به این ترتیب در هر دو شهیدمان کنار هم آرام گرفتند.
چقدر اطمینان داشتید که امیرمسعود شهید شده است؟
دوستان امیر آقا، عکسی از پیکر ایشان برایمان آورده بودند بنابراین از شهادت برادرم مطمئن بودیم و بنیاد شهید ایشان را «مفقود الجسد» اعلام کرد.
پیکر ایشان چگونه شناسایی شد؟
چند سال پیش بعد از آن که یکی از قسمت های برنامه «ماه عسل» پخش شد، متوجه شدیم که از خانواده شهدا آزمایش DNA می گیرند. در جمع این خانواده موضوع را مطرح و بعد فراموش کردیم. برادر بزرگترم یک شب خواب امیر آقا را دیده و به ایشان می گوید «ای بی وفا چرا سراغی از ما نمی گیری؟» ایشان جواب می دهد «من آمده ام شما سراغ من نمی آیید.»
برادرم با من تماس گرفت و خوابش را تعریف کرد. در دل من تب و تابی افتاد. به معراج شهدا رفتم و گفتم می خواهم تست DNA بدهم. آدرس را گرفتم و روز بعد برای آن که دقت نتیجه بالا باشد با دو تا از برادرهایم برای آزمایش رفتیم. گفتند نتیجه آن دو ماه دیگر مشخص و در معراج شهدا ثبت می شود. اگر شهیدی را آورده باشند که با این DNA دفن شده باشد، به شما اطلاع می دهیم و در غیر این صورت با شهدایی که می آورند تطبیق می دهیم. در همین مدت پیکر برادرم را با شهدای غواص آوردند و به برادرم که در همدان زندگی می کند خبر داده بودند.
ما امیدی به بازگشت جنازه ایشان نداشتیم. امیر آقا قبل از عملیات پلاکش را به یکی از دوستانش داده و گفته بود می خواهم گمنام باشم. روح برادرم خواست که برگردد.
خانم محمدزاده، خانواده تمام شهدا داغ سنگینی بر دل دارند اما انتظار برای خانواده های مفقودالاثر و مفقودالجسد بسیار دشوارتر است. در پایان از روزهای سخت انتظار بگویید.
مادرم شهادت امیرآقا را باور نمی کرد. اعلامیه ایشان تا مدت ها جلوی درب خانه مان بود و اجازه نمی داد آن را برداریم. می گفت اگر امیر برگردد و اعلامیه را ببیند، یک دفعه زنگ خانه را نمی زند تا ما بترسیم. ما را آماده دیدار می کند. مادرم شب ها با برای شهیدانش ناله می زد و با یاد آنها به خواب رفت و بلند شد.
هنگامی که پیکر ایشان آمد، به یاد پدر و مادرم گفتم «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا». آن روز جای پدر و مادرم خالی بود تا ببیند که امیرمسعودشان چه سرفرازانه به کشور آمد و چه شکوهمند به خاک سپرده شد.
تهیه و تنظیم از نیره دوخائی