نصایح همسرم باعث تحول روحی یک خلافکار شده بود
دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۵۵
شهید عبدالرسول قربانی یکی از شهدای نیروی انتظامی است که همه زندگیاش را وقف مردم و آرامش و امنیتشان کرده بود.
نویدشاهد: شهید عبدالرسول قربانی یکی از شهدای نیروی انتظامی است که همه زندگیاش را وقف مردم و آرامش و امنیتشان کرده بود. پخش مستند این شهید از شبکه افق ما را بر آن داشت تا با همسرش فاطمه نیکنام، به گفتگو بنشینیم. شهید قربانی متولد پنجم اسفند سال ۱۳۴۹ بود که در جریان عملیات دستگیری یک باند به شهادت رسید. این باند در چند استان کشور ایجاد ناامنی کرده بودند طی درگیری با آنها عبدالرسول در تاریخ ۲۶ اسفند ماه ۸۸ در شیراز به شهادت رسید. روایت همسر شهید را پیش رو دارید.
پیشرفت علمی
همسرم دوست داشت نیروهایش از لحاظ علمی پیشرفتکنند و
بهروز باشند. خودش هم بسیار راغب بود که ادامهتحصیل بدهند و همه چیز را
علمی و اصولی یادبگیرد. میگفت علم در حال پیشرفت است و نمیشود از روشهای
قدیمی برای کارهای حساس استفادهکرد. اگر کسی از نیروهایش درحال
تحصیلبود، هوایشان را داشت. با شرایط شان راه میآمد تا بتوانند به راحتی
سال تحصیلیشان را پشت سر بگذارند.
با آنکه از نظر کاری گرفتاریهای زیادی داشت، اما به خانواده خیلی اهمیت میداد. بعضی شبها که دیروقت به خانه میآمد زنگ میزد و میگفت: «بچهها را آماده کن. حوصله شان سررفته است. برویم و دوری در خیابان بزنیم، پارکی برویم تا روحیه شان عوض شود.» گاهی هم به خانة فامیل میرفتیم تا دید و بازدیدی داشته باشیم. اهل صله رحم بود.
ساعتهایی هم که در خانه حضور داشت سعی میکرد واقعا مفید باشد. اینطور نبود که بگوید خستهام یا میخواهم بخوابم. پرانرژی بود. سعی میکرد برای همة دوستان، آشناها و اقوام با حوصله وقت بگذارد. مرتب به صورت تلفنی با دوستانش صحبت میکرد و جویای احوالشان میشد. من فکر میکنم او تنها متعلق به ما نبود. برای همه بود.
با آنکه از نظر کاری گرفتاریهای زیادی داشت، اما به خانواده خیلی اهمیت میداد. بعضی شبها که دیروقت به خانه میآمد زنگ میزد و میگفت: «بچهها را آماده کن. حوصله شان سررفته است. برویم و دوری در خیابان بزنیم، پارکی برویم تا روحیه شان عوض شود.» گاهی هم به خانة فامیل میرفتیم تا دید و بازدیدی داشته باشیم. اهل صله رحم بود.
ساعتهایی هم که در خانه حضور داشت سعی میکرد واقعا مفید باشد. اینطور نبود که بگوید خستهام یا میخواهم بخوابم. پرانرژی بود. سعی میکرد برای همة دوستان، آشناها و اقوام با حوصله وقت بگذارد. مرتب به صورت تلفنی با دوستانش صحبت میکرد و جویای احوالشان میشد. من فکر میکنم او تنها متعلق به ما نبود. برای همه بود.
سهم ما از او
روزهایی که همسرم مرتب به مأموریت میرفت، از دوری و دلتنگیاش زیادی غصه میخوردم. ناراحت بودم که نمیتوانم یک دل سیر ببینمش. گاهی میشد که سه، چهار روز پشت سر هم درگیر بود و فرصت نمیکرد به خانه بیاید تا ما ببینیمش. مخصوصا ماه آخر را که در قسمت جرائم جنایی استان فارس مشغول بود. کم میدیدیمش و گاهی اصلاً. این نبودنها نگرانم میکرد. میگفتم: «همه وقتت را برای اداره میگذاری. پس من و بچههایم چه؟ سهم ما از دیدن و بودن تو همین قدر است؟»
ناراحتیام را که میدید چیزی نمیگفت. من را درک میکرد، اما در ذهنش آنقدر با مسائل و مشکلات بزرگی روبهرو بود که انتظار درک من را داشت. یکبار آمد و کنارم نشست. فیلم ضبط شدهای را نشانم داد و گفت: «خوب ببین.» در فیلم پسربچه هشت سالهای که پلیسها از دست گروگانگیرها آزادش کرده بودند، دوید به سمت مادرش. مادر، بچه را با ذوق و اشک و شوق بغل کرد. صدای گریههایشان تنم را میلرزاند. صحنه شاد، اما اذیتکنندهای بود. نمیتوانستم خودم را جای آن مادر بگذارم. عبدالرسول رو به من کرد و گفت: «تو حاضری من پیش شما بنشینم ولی مادری در انتظار بچهاش گریه و بیتابی کند؟ شما اینطور راضی هستی؟ دلت برای آدمهایی که منتظر کمک من هستند نمیسوزد؟ هنوز هم میخواهی من بیشتر وقتم را برای شما بگذارم؟»
انگار تازه با واقعیت روبهرو شده بودم، گفتم: «برو به کارت برس.» میدانستم که نمیخواهد من هم اذیت بشوم، اما مجبور بود. احساس مسئولیت نسبت به مردم داشت و آرامش را برای همه میخواست.
واسطه خیر
رسول نمیتوانست از اتفاقات تلخی که برای آدمها میافتد چشمپوشی کند. میگفت: «شما دیگر باید تلاش کنید من بتوانم آن کاری که از دستم برمیآید برای این جامعه انجام بدم.» با این حرف حس میکردم من هم با او شریکم. شریک حفظ جان و مال مردم. در دلم شاد شدم. آرام شدم. فکر میکردم عبدالرسول نه تنها به من، بلکه به کل مردم شیراز تعلق دارد. میگفت: «خدا من را واسطه کرده تا قدم خیری بردارم برای حل مشکلات مردم. وقتی من این لباس را برای خدمت انتخاب کردم همه زندگی و وقت من متعلق به تمام مردم است.»
جای خالی
شهید نه تنها دلش میخواست مشکلات مردم را حل کند، بلکه همیشه به فکر پیشگیری از مشکلات بود. در جمعها که مینشست، همیشه میگفت ما باید سعی کنیم برای جوانهایمان شغل ایجاد کنیم تا آنها به طرف خلاف نروند. جوانها اگر سر و دلشان به کار و تلاش مشغول باشد، دیگر به دنبال خلاف و دزدی نیستند. شغل به انسانها شخصیتی میدهد که مانع سرپیچی آنها از قانون میشود.
تحول یک متهم
بعد از شهادتش یک روز اواسط هفته، دلتنگ شدم و به سرخاک
عبدالرسول رفتم. دیدم یک مرد قوی هیکل و ناآشنایی سر خاکش نشسته و بلندبلند
گریه میکند. رفتم جلو و سؤال کردم: «ما شما را نمیشناسیم. چطور شده که
اینجا آمدین؟» مرد وقتی فهمید ما خانواده شهید قربانی هستیم، خیلی ابراز
ارادت کرد. تعریف کرد: «من یکی از متهمهای شهید بودم. ایشان خیلی حواسش به
آینده آدمهایی بود که در زندان گرفتار شده بودند. نه اینکه فقط متهم را
تحویل داده باشد، سعی میکرد آنها را اهل کند. آن روز که قرار بود من را
تحویل بدهد، آنقدر برایم حرف زد و من را نصیحت کرد که چرا به فکر مادر پیرت
نیستی! دنبال یک کار آبرومندانه باش. واقعاً متحول شدم. ایشان کمکم کرد تا
خلافی را که گرفتارش بودم، ترک کنم. بعد از آزادی هم خیلی حواسش به من
بود. برایم کاری دست و پا کرد. زندگیام عوض شده بود. گاهی میدیدمش. وجودش
برای من برکت بود. حالا که شهید شده جایش برایم خیلی خالی است. امروز هم
از شدت دلتنگی نتوانستم تحمل کنم و آمدم سر مزارش.»
همسرم در جریان یک عملیات بسیار مهم با وجود اینکه اشرار در تیررسش بودند، به خاطر حفظ جان کودک گروگان گرفته شده، از تیراندازی خودداری میکند که اشرار مسلح ایشان را به رگبار میبندند و منجر به شهادتش میشود.
همسرم در جریان یک عملیات بسیار مهم با وجود اینکه اشرار در تیررسش بودند، به خاطر حفظ جان کودک گروگان گرفته شده، از تیراندازی خودداری میکند که اشرار مسلح ایشان را به رگبار میبندند و منجر به شهادتش میشود.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما