معلم شدم تا چراغ راه پدرم را روشن نگه دارم
به گزارش نوید شاهد البرز؛ امروز برگی از تاریخِ حماسه و ایثار را ورق میزنیم؛ روایتی از عشق و ازخودگذشتگی که در همتنیدگیِ دو واژهٔ مقدس "معلمی" و "شهادت" را به تصویر میکشد. پای صحبتِ دختر شهید والامقام علی عدالتمنش نشستهایم؛ معلمی که نهتنها در کلاسدرس، که در میدانِ مبارزه با طاغوت و دفاع از میهن نیز آموزگار بود و سرانجام، با شهادتش، درسِ وفاداری تا پای جان را به شاگردانش آموخت.
دختر این شهید بزرگوار، که خود سالهاست چراغِ تعلیم و تربیت را در دست گرفته، در این گفتوگوی صمیمانه از خاطرات، تأثیرات و درد دلهایش میگوید؛ از پدری که تازه در دوسالگی طعمِ شیرینِ گفتنِ "بابا" را چشیده بود، اما تقدیر، او را از آغوش پدر محروم کرد. اینجا سخن از معلمی است که زندانهای ساواک را به مکتبخانه تبدیل کرد، در حین رانندگی مینیبوس قرآن آموزش میداد و در جبهههای دفاع مقدس، همپای رزمندگان، هم با سلاح جنگید و هم با کلامالله.
در این مصاحبه، با عمقِ دلِ معلمی آشنا میشویم که راه پدر را ادامه داده؛ معلمی که کلاسدرسش را به میدانِ مهرورزی و امید تبدیل کرده و هر روز، با یادِ شهید عدالتمنش، بر عهدش با نظامِ تعلیم و تربیت استوارتر میشود. از خاطراتِ پراکنده تا تأثیر شهادت در زندگی، از شیرینیها و دشواریهای معلمی تا آرزوهایش برای نسلِ آینده؛ این گفتوگو، روایتی است از تداومِ راهی نورانی که شهید آغازگر آن بود.
پس با ما همراه شوید تا گوشجان بسپاریم به سخنانِ بانویی که هم فرزندِ شهید است، هم مادر معنویِ دهها دانشآموز؛ کسی که عشق را از پدر به ارث برده و اکنون، آن را نثارِ آیندگان میکند.
معرفی شهید عدالتمنش: معلمی که درسهایش جاودانه شد
شهید علی عدالتمنش، معلم قرآن و مبارز انقلابی، از کودکی با قرآن و مبارزه علیه طاغوت عجین بود. از زندانهای ساواک تا جبهههای دفاع مقدس، هرگز از تربیت نسل انقلابی دست برنداشت. حتی در آخرین سفرش به جبهه، وقتی برای رساندن آب به رزمندگان تلاش میکرد، با اصابت ترکش به شهادت رسید. او نهتنها معلم درسهای مدرسه بود، بلکه معلم ایمان، مقاومت و عشق به انقلاب بود.
خاطرات و درسهای من از پدرم شهید
من هرچند خاطرهٔ روشنی از پدرم ندارم، چون تنها دو سال و چهار ماه داشتم که به شهادت رسید، اما قلبم پر از تصاویری است که دیگران از ایشان برایم تعریف کردهاند. شاگردان پدرم همیشه میگویند: "معلمی بود با چهرهای همیشه خندان و قلبی سرشار از محبت". این توصیفات برایم مثل گنجینهای ارزشمند است.
از میان همهٔ خاطراتی که شنیدهام، یکی مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داده است: پدرم حتی در سختترین شرایط جبهه، کتاب تفسیر قرآنش را همراه داشت و به رزمندگان درس میداد. این نشان میدهد که برای او، آموزش و پرورش فقط به کلاس درس محدود نبود.
من هر روز سعی میکنم این روحیهٔ پدرم را در خود زنده نگه دارم. وقتی دانشآموزانم با مشکلات درسی یا شخصی به من مراجعه میکنند، به یاد میآورم که پدرم چگونه با صبر و حوصله به شاگردانش گوش میداد. میگویند او هیچگاه از پاسخگویی به سؤالات دانشآموزانش خسته نمیشد.
یکی از زیباترین درسهایی که از پدرم آموختهام، اهمیت ایجاد محیطی امن و پر از اعتماد در کلاس است. شاگردانش تعریف میکنند که چگونه کلاسهای پدرم همیشه پر از نشاط و انرژی مثبت بود. من هم سعی میکنم این جو را در کلاسهایم ایجاد کنم.
امروز که خودم معلم شدهام، بیشتر از همیشه قدر این میراث معنوی را میدانم. هر بار که دانشآموزی با چشمانی درخشان مطلبی را میفهمد، احساس میکنم پدرم از آسمانها به من لبخند میزند. این احساس به من نیرو میدهد تا در راه مقدس معلمی استوار بمانم.
تأثیر شهادت پدر بر معلمی من
شهادت پدرم برای من مثل چراغ راهی بوده که همیشه روشناییبخش مسیر معلمیام بوده است. من هرگز فراموش نمیکنم که پدرم همیشه میگفت: "دانشآموزان امانتهای الهی هستند" و این جمله عمیقاً در وجودم ریشه دوانده. من سعی میکنم در کلاس درس، دقیقاً همانطور که پدرم دوست داشت، مادرانه و پر از عشق با بچهها رفتار کنم.
وقتی خسته میشوم یا با چالشهای تدریس روبرو میشوم، یاد پدرم به من قدرت و امید میدهد. من احساس میکنم او از آسمانها مرا میبیند و من باید بهترین باشم تا او به من افتخار کند. شهادت پدرم به من یاد داد که معلمی فقط آموزش درس نیست، بلکه پرورش قلبهاست. من هر روز سعی میکنم این میراث مقدس را زنده نگه دارم و مانند پدرم، تأثیری ماندگار بر زندگی دانشآموزانم بگذارم.
برای من، معلمی یعنی ادای دین به خون پدرم و ادامه دادن راهی که او با عشق آغاز کرد. من میخواهم ثابت کنم که شهادت او بیثمر نمانده و من هم مثل او، میتوانم نقشی در ساختن نسل آینده این کشور داشته باشم.
من معلم شدم چون این راه را سرنوشت مقدسی میدانستم که خدا برایم انتخاب کرده بود. مادرم که خود معلم قرآن بود، همیشه مرا تشویق میکرد که راه پدر را ادامه دهم. یادم میآید وقتی کوچک بودم، مادرم با چشمانی پر از امید میگفت: "تو باید ادامهدهنده راه بابا باشی" و این جمله در دلم مینشست.
هر بار که شاگردان پدرم از او تعریف میکردند و میگفتند چقدر معلمی مهربان و تاثیرگذار بود، من بیشتر به این راه علاقهمند میشدم. احساس میکردم معلمی فقط یک شغل نیست، بلکه رسالتی الهی است که از پدرم به من رسیده.
حتی وقتی بزرگتر شدم و در مسجد و پایگاه بسیج به بچهها قرآن و نقاشی یاد میدادم، لذتی که از آموزش میبردم به من ثابت کرد که شوق معلمی واقعاً در خونم است. امروز که در کلاس درس میایستم، مطمئنم پدرم از آسمانها به من نگاه میکند و خوشحال است که من هم مانند او، روشنگر راه بچههای این سرزمین هستم.
تجربیات من از معلمی با عاشقانه و خلاقانه
من هر روز با عشق به مدرسه میروم، چون میدانم قرار است زندگی بچهها را تغییر دهم. وقتی وارد کلاس میشوم، چشمان مشتاق دانشآموزانم به من انرژی میدهد. سختترین لحظات برای من وقتی است که دانشآموزی به خاطر مشکلات خانوادگی نمیتواند تمرکز کند در این مواقع مثل یک مادر به او گوش میدهم.
اما شیرینترین لحظهها وقتی است که میبینم دانشآموز کمروی دیروز، امروز با اعتمادبهنفس دستش را بلند میکند. من از روشهای خلاقانهای مثل "صندلی داغ" و "بحث گروهی" استفاده میکنم تا کلاس خشک نباشد. برای من مهمتر از نمره، رشد شخصیتی بچههاست.
هر شب قبل از خواب از خودم میپرسم: "امروز چقدر توانستم در زندگی دانشآموزانم تأثیر بگذارم؟" این سؤال به من انگیزه میدهد فردا بهتر باشم. معلمی برای من فقط شغل نیست، رسالتی است که از پدرم به ارث بردهام. وقتی میبینم دانشآموزانم انسانهای بهتری شدهاند، مطمئن میشوم راه درستی را انتخاب کردهام.
مصاحبه از اباذری