شهیدی که تاریخ عقد و شهادتش یکی شد !
چهارشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۲۰:۳۷
"زهرا کرد زنگنه" شیرزنی از ایل بختیاری و مادر شهید مدافع حرم "رضا عادلی" است که در گفتگو با نوید شاهد از پسر تازه دامادش می گوید. شهیدی که تاریخ عقد و شهادتش یکی شد. شما را به خواندن این گفتگوی صمیمی دعوت می کنیم.
نوید شاهد: به منطقه باهنر اهواز منزل شهید والامقام رضا عادلی می رویم؛ زهرا کرد زنگنه، مادر شهید رضا عادلی از فرزندش می گوید. رضایی که هدیه امام رضا(ع)است و امانتی که باید به صاحبش برمیگشت تا در جوار رحمت مولایش آرام گیرد. مادر رضا با صبری زینبوار قصه جگرگوشهاش را برایمان می گوید، می گوید که رضا در نوجوانی به کما رفته و خداوند او را برای ماموریتی بزرگتر برگردانده و اینکه رضا دیگر پای ماندن نداشت و رفتنی شده بود...!!
می گوید، زمانی که برای خواستگاری پسرم رفتیم، رضا به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و میخواهم به سوریه بروم» همسرش نیز شرط او را پذیرفت، رضا اما در نخستین سالروز عقدش به شهادت رسید!
انگار این جریان برای بنده هشداری بود، اینکه خداوند به من گفت میتوانم او را از تو بگیرم اما این اتفاق نیفتاد، خلاصه بعد از کلی دعا و نذر و نیاز خوب شد و به خانه برگشت.
برای کمک به فقرا با آنها طرح دوستی میریخت که آبرویشان نرود
وی گفت: راهیان نور ماهی ۵۰۰ هزار تومان یا روزی ۱۵ هزار تومان دستمزد برای او تعیین کرده بود و با این حال ما این پول را نمیدیدیم! یکی از اقوام بیمار بود، ۱۰۰ هزار تومان را به او میداد و بقیه را هم به فقرا میبخشید. با نیازمندان طرح دوستی میریخت که آبروی آنها نرود و چون خودم هم در کار جمعآوری جهیزیه برای نیازمندان بودم، به من زنگ میزد و میگفت رفتم خانه فلانی دیدم آبگرمکن ندارد، تلویزیون و بخاری ندارد، ما هم آماده میکردیم و میفرستادیم و او تحویل میگرفت. برای مساجد روستاها چادر میبرد، برای بچههایی که تازه به دنیا میآمدند از نام ائمه میگذاشت.
مال دنیا و ثروت و پول و حقوق نمیخواست، وقتی به او میگفتم داری کار بیمزد میکنی و خطرناک هم هست، میگفت: کار فرهنگی است و برای شهدا کار میکنم، هر خانوادهای سه تا چهارتا شهید داده است، شما ۷ تا فرزند داری، یکی یا دوتا در راه خدا برود چه میشود؟
رضا در خواستگاری گفت من سرباز امام زمانم؛ آقا بخواهد، دستور بدهد من میروم، حتی اگر صاحب ۱۰ تا بچه بشوم. او هم قبول کرد گفت اشکالی ندارد. رضا آمد بیرون و گفت قبول کرد.
۲۰ روز نگذشت که نامزد شد، بعد از ماه صفر هم عقد کردند، مراسمی که خیلی هم ساده بود، اجازه نداد حتی یک آهنگ بگذارند، گفت مگر حضرت زهرا (س) با ساز و آواز عروسی کرد؟ به من میگفت تو خودت بسیجی هستی، نبینم حتی کِل بکشید. ما به زحمت یک دوربین پیدا کردیم که فیلم بگیریم، او قرمز میشد، وقتی دامادمان آمد که از او فیلم بگیرد میگفت خالههایم نزدیک بیایند اما دخترخالههایم نزدیک نشوند، میگفت نامحرم نزدیک من نیاید.
سر سفره عقد گوشیاش زنگ خورد و به او گفتند باید بیایی، دیدم رضا عرق کرد و قرمز شد، هنوز هم من را آماده نکرده بود، فقط من را صدا کرد و گفت من باید بروم، گفتم کجا بروی؟ مردم آمدهاند، گفت نه باید بروم، گفتم بگذار مردم بروند بعد برو، خلاصه او را نگهداشتیم؛ اما به سختی، به او گفتم حداقل دو کلام با دختر حرف بزن، ببین زبان دارد... او قبل از ما جمع کرد و رفت خرمشهر، شب کارهایش را انجام داد و برگشت و ساعت ۷ صبح برای دوره رفت، دورههای زیادی میرفت و میآمد؛ اما به من نمیگفت. رضا و همسرش فقط در حد تلفن با هم صحبت میکردند، این گونه نبود که بروند و بیایند و با هم باشند، رسم بختیار این نیست که دختر بیاید و بماند، او هم رعایت میکرد.
به من هم از حضرت زینب و حضرت رقیه(س) گفت. اشکهایی برای حضرت رقیه میریخت که از هیچ جوانی ندیدهام، دو تا نوه کوچک داشتم، دستهای آنها را میگرفت و میبوسید و میگفت مگر تو دستت زدن دارد؟ به خواهرها میگفت حجابتان خیلی خوب است؛ اما بیشتر مراقب باشید، خواهرهایش میگویند حالا میفهمیم که داشت وصیت میکرد. شب با همه خداحافظی کرد. ساعت ۴ صبح من را بیدار کرد، هیچ وقت من را بیدار نمیکرد مگر برای نماز اول وقت، نماز اول وقتش بینظیر بود، یک ربع قبل از اذان در تاریکی روی سجاده مینشست، گریه میکرد و نماز میخواند. میگفت جوانی مانند من باید بتواند نمازش را اول وقت بخواند، به همه هم تاکید میکرد که نماز اول وقتشان ترک نشود و به این فکر نمیکرد که ممکن است ناراحت شوند. رضا رفت و ۴۵ روز اول آنجا بود، زنگ زد که میخواهم بمانم، نمیتوانست چیزی از درگیریها به من بگوید، در ۴۵ روز بعدی در آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا به شهادت رسید.
برای بچهها حلوا درست میکرد، به همراه شهید علی کاهکش بچههای یتیم سوری را از خرابهها پیدا میکرد و برای آنها غذا میبرد. او خطشکن هم بود و در همین خطشکنی فهمید که ۴۰ بچه یتیم در خرابهها هستند، خانوادههای آنها را کشته بودند، خانمی سرپرست آنها بود و نمیتوانست آنها را ساکت کند که لو نروند. رضا از غذای بچهها پنهانی برای آنها میبرد، در ابتدا نمیدانستند که او غذا را کجا میبرد، او را تعقیب میکنند و میبینند که او با لباس نظامی خود بینی بچهها را پاک میکند و شربت در گلوی بچهها میریزد.
رفتم خانه و دیدم خواهر بزرگ رضا هم خانه است. حواسم نبود که من باید دل و جرئت بدهم و او نترسد، داد زدم و گفتم مادر خاک بر سرمان شده، بچهام بچهام... جیغ که زدم او هم بیهوش شد. رفتم مسجد توحید و بهگریه افتادم دیدم همه همکارانم گوشیها را نگاه میکنند و میگویند هیچی نیست، فقط یک ترکش کوچک به دستش خورده، وقتی دیدم آنها هم درست جوابم را نمیدهند خیلی ناراحت شدم و رفتم حرم علی بن مهزیار، در ورودی نشسته بودم که دیدم همه آمدند دورم را گرفتند وگریه کردند، گفتم اگر چیزی نیست چرا گریه میکنید، یکی از همکاران گوشی در دست داشت، پریدم و گوشی را از دستش گرفتم دیدم عکس رضا روی گوشی او است، گفتم چرا تا حالا عکس او روی گوشیتان نبود، گفتند هنوز چیزی معلوم نیست.برگشتم خانه و به همه جا زنگ زدم، یکی میگفت شهید شده، ۱۰ نفر میگفتند شهید نشده، میگفتند شهید شده جیغ و داد میکردیم، میگفتند شهید نشده ساکت میشدیم.
مادر شهید عادلی گفت: رضا وقتی میخواست برود وصیت کرده بود و گفته بود «من برای اباعبدالله الحسین(ع) و خواهرش میروم. آن زمان یار طلبید و کسی نبود که یاریش کند. اگر شهید شدم نه جیغ میزنی، نهگریه میکنی و نه دشمن شادی میکنی» برای همین هم من ساکت شدم. بعد هم از سپاه آمدند. خودم رفتم دم در و گفتم آمدید بگویید پسرم شهید شده است؟ من میدانم... ۵ نفر بودند که با هم رفتند و با هم شهید شدند؛ازجمله شهیدان مدافع حرم علی کاهکش، محمود اسکندری، مصطفی خلیلی و... بعد از دو روز که به ما خبر دادند آنها را آوردند.
لحظهای که خداوند اولادی را از مادرش میگیرد صبری به او میدهد، مدام میگویم اگر همان موقع که رضا به کما رفته بود از دنیا میرفت من چه میکردم، فکر میکنم اگر آن موقع میرفت من هم میمردم، اما چون برای خداست و اباعبدالله و چیزی که خودش میخواست، صبوری میکنم، خدا به من کمک کرده است، حضرت رقیه و حضرت زینب کمک میکند. شهدا زندهاند، آقا رضا اینجاست و به ما سر میزند، یک روز نیست که او اینجا نباشد.
مدتی شهدای ما کمرنگ شده بودند، از وقتی که به مجلس حمله شد همه دیوارها پر شد از عکسهای فرزندان ما و تازه قدر دانستند.
متن وصیتنامه شهید:
بسم رب الشهدا والصدیقین
امام خامنهای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه چشم ایشان نهفته است. و این وصیتنامه را نوشتم شاید دیگر در میان شما نباشم زیاد اهل صحبت کردن نیستم اما بنا به تکلیف چند جملهای با شما صحبت دارم.
اول مینویسم برای مادرم. مادر عزیزم انشاءالله خداوند عمری طولانی به شما عطا کند زیرا همیشه وجودت مایه برکت بوده و هست پدرم هم همین طور همیشه برایمان زحمت کشید تا ما در این مسیر قدم برداریم و آبرومند زندگی کنیم.
برای خواهرانم مینویسم ای خواهران عزیزم اگر روزی با شما بدرفتاری کردم و با صدای بلند با شما صحبت کردم مرا حلال کنید انشاءالله که خداوند نیز مرا ببخشید.همسر عزیزم برای شما آرزوی سربلندی و خوشبختی مجدد میکنم شما همیشه به بنده لطف و همیشه مهربان و باعطوفت بودید از نمازهای اول وقت تا حجاب خوبی که دارید انشاءالله که خداوند تو را حفظ کند.
ای کسانی که این نامه را میخوانید اگر مسائلی که به آنها اشاره میکنم و به آنها عمل نکنید بر خلاف مکتب امام حسین(ع) است، عمل کنید تا با آل بیت رسول خدا محشور شوید ، ما اسلام را این گونه درک کردیم اسلام واقعی یعنی قدم گذاشتن در نماز اول وقت و شکر نعمات الهی که بیمنت به ما داده میشود.
اسلام یعنی با رسول خدا و آل بیت ایشان و علی(ع) بیعت کردن و ثابت قدم ماندن، در این زمان که کفر آشکارا به نبرد با اسلام به میدان آمده ماندن ما شیعیان در خانه و پرداختن به زندگی دنیوی همیشه آزارم میداد و سعادت را در این میدیدم که نبرد با کفری بیایم که همان یزیدیانی هستند که امام عاشقان سیدالشهدا را به شهادت رساندند و کارهای زشتی انجام دادند که هیچ وقت از یاد ما نمیرود چه کردند این یزیدیان با اهل بیت (س) ، بعد از کشتن امام حسین(ع) عمه سادات را به همراه بچهها و کودکان زنجیر کردند و به اسیری بردند.مگر ما شیعیان نباشیم که واقعه عاشورا دوباره رقم زده شود و حضرت زینب دوباره به اسارت برود و دوباره کودکی سه ساله در خرابههای شام با پاهای کوچک و دستان کوچک بر خارها قدم بزند و سر بریده پدر را در آغوش بگیرد ما میرویم تا برخاک تو بوسه زنیم یا حسین(ع) یا زینب (س) یا رقیه (س)
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته
می گوید، زمانی که برای خواستگاری پسرم رفتیم، رضا به همسرش گفته بود «من سرباز هستم و میخواهم به سوریه بروم» همسرش نیز شرط او را پذیرفت، رضا اما در نخستین سالروز عقدش به شهادت رسید!
مادر شهید آرام است و رضا را برایمان به تصویر میکشد، طوری که میشود از لابهلای کلماتش حضور رضا را حس کرد، میگوید: رضا اینجاست، همیشه هست، او زنده است...
هدیه امام رضا علیهالسلام بود
زهرا کرد زنگنه که خود شیرزنی از ایل بختیاری است میگوید: بنده ۵ دختر و دو پسر دارم و رضا در دهم اسفند سال ۶۸ بعد از ۳ دختر و در منطقه کوی ایثار اهواز به دنیا آمد، من از امام رضا(ع) خواستم که بعد از ۳ دختر به من یک پسر بدهد و امام رضا هم شب تولد امام حسین(ع) او را به ما هدیه داد، پرستارها اصرار داشتند که نام او را حسین بگذار ولی من با امام رضا عهدی داشتم و نام رضا را برای او گذاشتم، برای اینکه نوکر امام رضا باشد.- کمای ۳ روزه
انگار این جریان برای بنده هشداری بود، اینکه خداوند به من گفت میتوانم او را از تو بگیرم اما این اتفاق نیفتاد، خلاصه بعد از کلی دعا و نذر و نیاز خوب شد و به خانه برگشت.
- خادم راهیان نور
برای کمک به فقرا با آنها طرح دوستی میریخت که آبرویشان نرود
وی گفت: راهیان نور ماهی ۵۰۰ هزار تومان یا روزی ۱۵ هزار تومان دستمزد برای او تعیین کرده بود و با این حال ما این پول را نمیدیدیم! یکی از اقوام بیمار بود، ۱۰۰ هزار تومان را به او میداد و بقیه را هم به فقرا میبخشید. با نیازمندان طرح دوستی میریخت که آبروی آنها نرود و چون خودم هم در کار جمعآوری جهیزیه برای نیازمندان بودم، به من زنگ میزد و میگفت رفتم خانه فلانی دیدم آبگرمکن ندارد، تلویزیون و بخاری ندارد، ما هم آماده میکردیم و میفرستادیم و او تحویل میگرفت. برای مساجد روستاها چادر میبرد، برای بچههایی که تازه به دنیا میآمدند از نام ائمه میگذاشت.
مال دنیا و ثروت و پول و حقوق نمیخواست، وقتی به او میگفتم داری کار بیمزد میکنی و خطرناک هم هست، میگفت: کار فرهنگی است و برای شهدا کار میکنم، هر خانوادهای سه تا چهارتا شهید داده است، شما ۷ تا فرزند داری، یکی یا دوتا در راه خدا برود چه میشود؟
- ماجرای ازدواج رضا
رضا در خواستگاری گفت من سرباز امام زمانم؛ آقا بخواهد، دستور بدهد من میروم، حتی اگر صاحب ۱۰ تا بچه بشوم. او هم قبول کرد گفت اشکالی ندارد. رضا آمد بیرون و گفت قبول کرد.
۲۰ روز نگذشت که نامزد شد، بعد از ماه صفر هم عقد کردند، مراسمی که خیلی هم ساده بود، اجازه نداد حتی یک آهنگ بگذارند، گفت مگر حضرت زهرا (س) با ساز و آواز عروسی کرد؟ به من میگفت تو خودت بسیجی هستی، نبینم حتی کِل بکشید. ما به زحمت یک دوربین پیدا کردیم که فیلم بگیریم، او قرمز میشد، وقتی دامادمان آمد که از او فیلم بگیرد میگفت خالههایم نزدیک بیایند اما دخترخالههایم نزدیک نشوند، میگفت نامحرم نزدیک من نیاید.
سر سفره عقد گوشیاش زنگ خورد و به او گفتند باید بیایی، دیدم رضا عرق کرد و قرمز شد، هنوز هم من را آماده نکرده بود، فقط من را صدا کرد و گفت من باید بروم، گفتم کجا بروی؟ مردم آمدهاند، گفت نه باید بروم، گفتم بگذار مردم بروند بعد برو، خلاصه او را نگهداشتیم؛ اما به سختی، به او گفتم حداقل دو کلام با دختر حرف بزن، ببین زبان دارد... او قبل از ما جمع کرد و رفت خرمشهر، شب کارهایش را انجام داد و برگشت و ساعت ۷ صبح برای دوره رفت، دورههای زیادی میرفت و میآمد؛ اما به من نمیگفت. رضا و همسرش فقط در حد تلفن با هم صحبت میکردند، این گونه نبود که بروند و بیایند و با هم باشند، رسم بختیار این نیست که دختر بیاید و بماند، او هم رعایت میکرد.
- وقت رفتن فرا رسید...
به من هم از حضرت زینب و حضرت رقیه(س) گفت. اشکهایی برای حضرت رقیه میریخت که از هیچ جوانی ندیدهام، دو تا نوه کوچک داشتم، دستهای آنها را میگرفت و میبوسید و میگفت مگر تو دستت زدن دارد؟ به خواهرها میگفت حجابتان خیلی خوب است؛ اما بیشتر مراقب باشید، خواهرهایش میگویند حالا میفهمیم که داشت وصیت میکرد. شب با همه خداحافظی کرد. ساعت ۴ صبح من را بیدار کرد، هیچ وقت من را بیدار نمیکرد مگر برای نماز اول وقت، نماز اول وقتش بینظیر بود، یک ربع قبل از اذان در تاریکی روی سجاده مینشست، گریه میکرد و نماز میخواند. میگفت جوانی مانند من باید بتواند نمازش را اول وقت بخواند، به همه هم تاکید میکرد که نماز اول وقتشان ترک نشود و به این فکر نمیکرد که ممکن است ناراحت شوند. رضا رفت و ۴۵ روز اول آنجا بود، زنگ زد که میخواهم بمانم، نمیتوانست چیزی از درگیریها به من بگوید، در ۴۵ روز بعدی در آزادسازی دو شهر نبل و الزهرا به شهادت رسید.
- رجز میخواند و میجنگید
برای بچهها حلوا درست میکرد، به همراه شهید علی کاهکش بچههای یتیم سوری را از خرابهها پیدا میکرد و برای آنها غذا میبرد. او خطشکن هم بود و در همین خطشکنی فهمید که ۴۰ بچه یتیم در خرابهها هستند، خانوادههای آنها را کشته بودند، خانمی سرپرست آنها بود و نمیتوانست آنها را ساکت کند که لو نروند. رضا از غذای بچهها پنهانی برای آنها میبرد، در ابتدا نمیدانستند که او غذا را کجا میبرد، او را تعقیب میکنند و میبینند که او با لباس نظامی خود بینی بچهها را پاک میکند و شربت در گلوی بچهها میریزد.
- شهادت
- وصیت کرده بود بیتابی نکنیم
رفتم خانه و دیدم خواهر بزرگ رضا هم خانه است. حواسم نبود که من باید دل و جرئت بدهم و او نترسد، داد زدم و گفتم مادر خاک بر سرمان شده، بچهام بچهام... جیغ که زدم او هم بیهوش شد. رفتم مسجد توحید و بهگریه افتادم دیدم همه همکارانم گوشیها را نگاه میکنند و میگویند هیچی نیست، فقط یک ترکش کوچک به دستش خورده، وقتی دیدم آنها هم درست جوابم را نمیدهند خیلی ناراحت شدم و رفتم حرم علی بن مهزیار، در ورودی نشسته بودم که دیدم همه آمدند دورم را گرفتند وگریه کردند، گفتم اگر چیزی نیست چرا گریه میکنید، یکی از همکاران گوشی در دست داشت، پریدم و گوشی را از دستش گرفتم دیدم عکس رضا روی گوشی او است، گفتم چرا تا حالا عکس او روی گوشیتان نبود، گفتند هنوز چیزی معلوم نیست.برگشتم خانه و به همه جا زنگ زدم، یکی میگفت شهید شده، ۱۰ نفر میگفتند شهید نشده، میگفتند شهید شده جیغ و داد میکردیم، میگفتند شهید نشده ساکت میشدیم.
مادر شهید عادلی گفت: رضا وقتی میخواست برود وصیت کرده بود و گفته بود «من برای اباعبدالله الحسین(ع) و خواهرش میروم. آن زمان یار طلبید و کسی نبود که یاریش کند. اگر شهید شدم نه جیغ میزنی، نهگریه میکنی و نه دشمن شادی میکنی» برای همین هم من ساکت شدم. بعد هم از سپاه آمدند. خودم رفتم دم در و گفتم آمدید بگویید پسرم شهید شده است؟ من میدانم... ۵ نفر بودند که با هم رفتند و با هم شهید شدند؛ازجمله شهیدان مدافع حرم علی کاهکش، محمود اسکندری، مصطفی خلیلی و... بعد از دو روز که به ما خبر دادند آنها را آوردند.
- گفت «آقا» را تنها نگذارید
لحظهای که خداوند اولادی را از مادرش میگیرد صبری به او میدهد، مدام میگویم اگر همان موقع که رضا به کما رفته بود از دنیا میرفت من چه میکردم، فکر میکنم اگر آن موقع میرفت من هم میمردم، اما چون برای خداست و اباعبدالله و چیزی که خودش میخواست، صبوری میکنم، خدا به من کمک کرده است، حضرت رقیه و حضرت زینب کمک میکند. شهدا زندهاند، آقا رضا اینجاست و به ما سر میزند، یک روز نیست که او اینجا نباشد.
- زمان حمله به مجلس ارزش شهدای ما را فهمیدند
مدتی شهدای ما کمرنگ شده بودند، از وقتی که به مجلس حمله شد همه دیوارها پر شد از عکسهای فرزندان ما و تازه قدر دانستند.
متن وصیتنامه شهید:
بسم رب الشهدا والصدیقین
امام خامنهای را تنها نگذارید که همه چیز در گوشه چشم ایشان نهفته است. و این وصیتنامه را نوشتم شاید دیگر در میان شما نباشم زیاد اهل صحبت کردن نیستم اما بنا به تکلیف چند جملهای با شما صحبت دارم.
اول مینویسم برای مادرم. مادر عزیزم انشاءالله خداوند عمری طولانی به شما عطا کند زیرا همیشه وجودت مایه برکت بوده و هست پدرم هم همین طور همیشه برایمان زحمت کشید تا ما در این مسیر قدم برداریم و آبرومند زندگی کنیم.
برای خواهرانم مینویسم ای خواهران عزیزم اگر روزی با شما بدرفتاری کردم و با صدای بلند با شما صحبت کردم مرا حلال کنید انشاءالله که خداوند نیز مرا ببخشید.همسر عزیزم برای شما آرزوی سربلندی و خوشبختی مجدد میکنم شما همیشه به بنده لطف و همیشه مهربان و باعطوفت بودید از نمازهای اول وقت تا حجاب خوبی که دارید انشاءالله که خداوند تو را حفظ کند.
ای کسانی که این نامه را میخوانید اگر مسائلی که به آنها اشاره میکنم و به آنها عمل نکنید بر خلاف مکتب امام حسین(ع) است، عمل کنید تا با آل بیت رسول خدا محشور شوید ، ما اسلام را این گونه درک کردیم اسلام واقعی یعنی قدم گذاشتن در نماز اول وقت و شکر نعمات الهی که بیمنت به ما داده میشود.
اسلام یعنی با رسول خدا و آل بیت ایشان و علی(ع) بیعت کردن و ثابت قدم ماندن، در این زمان که کفر آشکارا به نبرد با اسلام به میدان آمده ماندن ما شیعیان در خانه و پرداختن به زندگی دنیوی همیشه آزارم میداد و سعادت را در این میدیدم که نبرد با کفری بیایم که همان یزیدیانی هستند که امام عاشقان سیدالشهدا را به شهادت رساندند و کارهای زشتی انجام دادند که هیچ وقت از یاد ما نمیرود چه کردند این یزیدیان با اهل بیت (س) ، بعد از کشتن امام حسین(ع) عمه سادات را به همراه بچهها و کودکان زنجیر کردند و به اسیری بردند.مگر ما شیعیان نباشیم که واقعه عاشورا دوباره رقم زده شود و حضرت زینب دوباره به اسارت برود و دوباره کودکی سه ساله در خرابههای شام با پاهای کوچک و دستان کوچک بر خارها قدم بزند و سر بریده پدر را در آغوش بگیرد ما میرویم تا برخاک تو بوسه زنیم یا حسین(ع) یا زینب (س) یا رقیه (س)
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته
روحشان شاد و یادشان گرامی باد
نگارنده و گردآورنده : ابوالفضل حمیدی
انتها پیام/
نظر شما