زندگینامه شهید احمد قوامی
نویدشاهد: احمد قوامى در يكم فروردين ماه سال 1335 در روستاى كاهو - از توابع دولت آباد طرقبه - در خانواده اى كشاورز به دنيا آمد. در كودكى به مكتبخانه رفت و به فراگيرى قرآن پرداخت و در امور كشاورزى به پدر (باباجان قوامى) كمك مى كرد. به دليل علاقه زياد به درس و نبود مدرسه، ايشان در ساختن ساختمان آن كمك زيادى كرد.
ده ساله بود كه به علّت وضع بد اقتصادى و نبود مدرسه راهنمايى در روستا به مشهد رفت و به تنهايى در خانه اجاره اى زندگى كرد تا بتواند درس بخواند. در همان زمان بود كه در كارگاه نجّارى به عنوان شاگرد استخدام شد و روزها سركار مى رفت و شبها درس مى خواند، امّا فقط توانست تا سيكل ادامه تحصيل دهد. هفته اى دو شب براى شركت در دوره هاى قرآن و دعاى توسّل به مسجد مى رفت و در جلسات مذهبى و جلسات سخنرانى حجة الأسلام قرائتى شركت داشت.
در نوزده سالگى به پيشنهاد پدرش با دختر عمّه خود - خانم كبرى ضرورى ازدواج كرد و از همان آغاز، زندگى مشترك آنان با سادگى شروع شد. در همان زمان همراه برادران همسرش به جلسات قرآن مى رفتند و در مبارزات عليه شاه شركت مى كردند. بعد از شهادت برادر همسرش - به نام تقى ضرورى - احمد عهد نامه اى نوشت و پشت قاب عكس شهيد گذاشت و گفت: «هرگز سلاحت را بر زمين نخواهم گذاشت.»
برادر بزرگش - به نام محمّد - در مورد فعاليتهايش مى گويد: «احمد در دوران قبل از انقلاب هم قارى قرآن بود و هم همراه افراد در جلسات مسائل دين اسلام و قرائت قرآن شركت داشتند و به بچّه ها قرآن مى آموختند. مأموران ساواك تعدادى كتاب و نشريه از ايشان گرفتند. او بعضى از كتابها را از مشهد به روستا آورد و ما آنها را در منزل مخفى كرديم. در آن دوران به طور مداوم در تظاهرات شركت داشتند و در پخش اعلاميه ها و نوارهاى حضرت امام(ره) فعّال بودند، حتى اعلاميه ها را به روستا آوردند و من شبانه چادر سر مى كردم و آنها را داخل منازل مى انداختم.»
او بعد از انقلاب وارد سپاه شد و سرپرستى تعاون سپاه مشهد و خدمتگزارى خانواده هاى شهدا را پذيرفت.
زندگى مشترك او - كه در خانه عمه اش بود - بسيار در تنگنا قرار داشت. در يكى از روزها كه برادران بسيج براى برگزارى جلسات قرآن به منزل آنها رفته بودند، با ديدن اتاقهاى خالى و بدون فرش تعجّب كردند.
همسرش در اين باره مى گويد: «در مواقعى كه كسى از كمبود و گرانى شكايت داشت، احمد مى گفت: دلتان را جاى خانواده شهدا و جانبازان بگذاريد. يك روز كه منزل آمدند و ناراحت بودند، علّت را چنين بيان كردند: امروز شرمنده شدم، منزل پدر شهيدى رفتم كه خانه اجاره اى و محقّر داشتند و اثاثيه مختصرى در آن خانه بود؛ گفتم آقاى... مبلغ دويست هزار تومان برايتان آوردم. گفت: اين پول را خرج رزمندگان بكن، ما رفتنى هستيم، دعا كنيد دستمان از دامن ائمه كوتاه نشود.»
يكى از دوستانش - به نام اكبر كيخا - مى گويد: «بسيار به حضرت امام(ره) علاقه داشت. به طورى كه تمام فرمايشهاى ايشان و سفارشها و توصيه هايشان را سرلوحه كار خود قرار مى داد. به فرزندان شهدا نيز علاقه داشت؛ اگر جلسه اى براى بزرگداشت شهدا برگزار مى شد، اطراف او مملو بود از فرزندان شهدا كه به احمد دلبستگى شديد داشتند.»
او پنج فرزند داشت: على (متولد 1356)، زهرا (متولد 1359)، مرتضى (متولد 1361)، مجتبى (متولد 1363) و اعظم (متولد 1365). رفتارش با آنها بسيار محبت آميز بود. هرگاه به منزل مىرفت توصيه مىكرد كه رفتارى پيامبرگونه با كودكان داشته باشيد و گاهى بچّه ها را پشت خود سوار مى كرد و مى گفت: «هر پدرى بايد به بچّه هايش محبّت كند. از خوبيهاى پدر و مادر اين است كه بچّه ها را زياد ببوسند.»
پسرش - على - مىگويد: «پدر، ما را بسيار دوست داشت. من در زمان جنگ همراه او با مادر بزرگم و خانواده شهدا به مناطق جنگى رفتيم. پدرم آن زمان مرا كنارى كشيد و گفت: در طول سفر شما حق نداريد به من بابا بگوييد، خصوصاً جلوى فرزندان شهدا به من بگو عمو، چون آنها دلشكسته هستند و با بيان اين كلمه، دلشان را به درد مى آورى.»
پدرش درباره نحوه رفتن او به جبهه مى گويد: «گويى به او وحى شده بود. مدام در فكر رفتن به جبهه بود و مى گفت كه جنگ يك وظيفه واجب است و بر همه واجب است و ادامه مى داد: پدرجان ما بنشينيم و صدّاميان به ناموس ما تعرّض كنند يا اينكه به جبهه ها برويم؟ من به ايشان مى گفتم: برو، خدا نگهدارت... .»
همسرش مى گويد: «هرگاه به منزل باز مى گشتند، عكس خود را در كنار عكس برادر شهيدم مى گذاشتند و مدّتها به آن نگاه مى كردند و مى گفتند: مى خواهم روزى همسرم بگويد من هم همسر شهيد و هم خواهر شهيد هستم، امّا من سعادت ندارم. ريگ درشتى هستم كه وقتى غربال مى كنند ريگهاى خوب و مرغوب مى روند و من باقى مى مانم. شما برايم دعا كنيد، چرا كه لياقت شهادت ندارم.»
و همچنين مى گويد: «روزى بعد از چندين بار حضور در جبهه به من گفت: قرار است مدّت يك سال در مشهد بمانم و من خوشحال شدم، ولى بعد از چند روز بسيار خوشحال به منزل آمدند و گفتند: قرار است چند نفر از مسئولان به جبهه بروند، البتّه نگفتند خودشان مسئول هستند بلكه گفتند: دوست دارم من نيز همراه آنها در حمله شركت كنم. روز موعود از من كسب اجازه خواستند و سپس بعد از ظهر حركت كردند.»
يكى از همرزمانش - به نام ابراهيم رشيدى زاده - مى گويد: «او توجّه خاصّى به مفقودين و رزمندگان داشت و با اينكه به عنوان مسئول ايثارگران لشكر 21 امام رضا(ع) بود، خودش سكّان قايق را در دست مى گرفت و همپاى بقيّه بچّه ها به جلو مى رفت و در جمع آورى شهدا و مجروحان كمك مى كرد.»
او مدّتى را در سال 1362 در جبهه لبنان گذراند كه دو مرتبه مجروح شد؛ يك بار از ناحيه دست راست و بار دوّم از ناحيه پا. پدرش مى گويد: «زمانى كه در لبنان بود، در گروهى حضور داشت كه چهارده نفر از اعضاى آن به شهادت رسيدند و احمد از ناحيه دست مجروح شد.»
اكبر كيخا مى گويد: «شبى قبل از شهادتش او را ديدم كه گفت: مى خواهم بروم جبهه. گفتم تو تازه آمدى، نمى گذاريم بروى. صريحاً گفت: اگر كسى از رفتنم جلوگيرى كند در برابر خدا جوابگو خواهد بود.»
پدر درباره شهادت فرزندش مى گويد: «شب قبل از شهادت ايشان، من به روستاى مجاور(اسگل) رفته بودم و در منزل يكى از دوستان خوابيده بودم كه ديدم احمد آمد. بلند شدم و گفتم همين حالا احمد اينجا بود، كجا رفت؟ دوستم گفت: حاج آقا خواب ديدى گفتم: نه. همين حالا اينجا بود. مجدداً خوابيدم و همين صحنه را ديدم. صبح كه بيدار شدم؛ سپيده نزده بود كه خبر شهادتش را آوردند.»
و يكى ديگر از همرزمانش - به نام غلامرضا قنبرى - مى گويد: «در زمان شهادت ايشان در مشهد بودم كه نيمه هاى شب خواب ديدم چند تن از دوستان، آن طرف رودخانه هستند و برادر قوامى هم در كنارشان بود. ديدم كه همگى وارد آب شدند و خودشان را به ما رساندند، ولى احمد قوامى نيامد. از دوستان پرسيدم، چرا او نمى آيد؟ گفتند: ما هرچه اصرار كرديم كه بيا با هم برگرديم، نپذيرفت و گفت: شما برويد، من مى مانم. صبح كه بيدار شدم مطّلع شدم كه آن شب او شهيد شده است.»
احمد قوامى مسئول تعاون سپاه - در حالى كه براى جمع آورى و برگرداندن پيكر شهدا رفته بود - در 4 دى 1365 در عمليّات كربلاى 4 به وسيله راكت هواپيما و اصابت تركش به ناحيه پهلوى راست به شهادت رسيد. پيكر مطهّرش را در صحن آزادى حرم مطهر به خاك سپردند.
اين پاسدار شهيد در قسمتى از وصيّت نامه اش آورده است: «خدايا! از گناهان من درگذر و مرگم را شهادت در راهت قرار بده. و شما اى پدر و مادرم، من فرزندى نبودم كه در زندگى دستگير شما باشم و از دستورات شما سرپيچى كردم. از شما تقاضا دارم كه مرا ببخشيد چرا كه زحمات شبانه روزى شما را به خاطر دارم و اميد است از من راضى باشيد. و تو اى همسر من! آگاه هستى كه امروز حضور من در جبهه، باعث رنج و مشقّتت خواهد شد؛ فرزندانم شما را اذيّت مى كنند، ديگران زخم زبان مى زنند و مشكلات ديگر. مبادا تو را از ياد خدا غافل كند. فقط صبر كن و شكر خدا را به جا آور كه همه ما در معرض امتحان الهى هستيم.»
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان