درس انسانیت اخلاق در مرام یک شهید
يکشنبه, ۲۴ شهريور ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۳۰
در شمارههای پیشین از دیاری گفتیم که عطر شهدا از ذره ذره خاکش به مشام میرسد، روستایی کوچک اما به وسعت آسمان، روستایی لاله خیز به نام حیدره بالای شهر، از شهدای حیدره گفتیم و اینکه شهدای این روستا همانند درختانش پربارند و سر به سوی آسمان برداشتهاند.
نویدشاهد: در شمارههای پیشین از دیاری گفتیم که عطر شهدا از ذره ذره خاکش به مشام میرسد، روستایی کوچک اما به وسعت آسمان، روستایی لاله خیز به نام حیدره بالای شهر، از شهدای حیدره گفتیم و اینکه شهدای این روستا همانند درختانش پربارند و سر به سوی آسمان برداشتهاند.
این بار نیز قصد داریم تا شهیدی دیگر از این روستا را معرفی کنیم، شهیدی که قید درس و دانشگاه را زد تا بتواند در دانشگاهی بزرگتر درس انسانیت و آزادگی را بیاموزد و بیاموزاند؛شهید ناصر موسوی که آنقدر در خدمت به مردم و حضور در بسیج غرقشده بود که کمتر در خانه دیده میشد؛ اما هر بار با حضورش خانواده را در شادی غرق میکرد و حال پس از سالها رفتار و سکناتش گرمیبخش محفل خانواده و دوستان است، و آنچه میخوانید تنها مختصری از شرح سیره آن بزرگوار از زبان برادر و خواهرش میباشد.
برادرِاین شهید بزرگوار سیدجعفر موسوی، سالهاست که بهعنوان دبیر زبان انگلیسی در مدارس مشغول به کار است و مسئولیت رساندن پیام شهدا را بر دوش خود احساس میکند و در کلاس درس لابهلای کلمات لاتین کلام شهدا را نیز زمزمه میکند تا نسل حاضر بدانند برای اینکه ایران ایران شود و ولایت حاکم، چه خونها ریخته شده و چه خون دلها خورده شده است.
سیدمحمد مشکوه ًْالممالک
موسوی در گفتوگو با خبرنگار ما در رابطه با برادر شهیدش میگوید: ناصر متولد سال 40 و حدود 4 سال از من کوچکتر است، دیپلم انسانی گرفته بود و داشت برای ورود به دانشگاه آماده میشد که با آغاز انقلاب وارد بسیج شد، درواقع او جزء نخستین نفرات بود که وارد بسیج شد، بعد هم به کادر سپاه پیوست. ناصر خیلی به سپاه و بسیج علاقه داشت و خیلی کم به منزل سر میزد.
بسیار باحیا بود
یکی از خصوصیات اخلاقی او این بود که حیای بالایی داشت، در همان ابتدای جنگ که بمباران شد یکی از فامیلهای نزدیک ما از اسلامآباد غرب به خانه ما آمدند، آنها دو دختر دبیرستانی داشتند و این موضوع باعث شده بود که اگر قبل از آن، شهید را هفتهای یکبار میدیدیم، بعد از آن دیگر او را نمیدیدیم. علت را از ایشان سؤال پرسیدم، گفت چون آنها دختر دارند بهتر است من نیایم که راحت باشند، من خیلی اصرار کردم و گفتم که فامیل هستند، گفت نه اینطوری هم من راحتم و هم آنها.
اهل ورزش بود و شوخطبع، از جمله کسانی بود که همیشه حرف جدیدی برای شاد کردن خانواده داشت، به گفته دوستانش خیلی اهل رفاقتهای دوست داشتنی بود.
برادرم خیلی به امام راحل علاقه داشت و همه ما را به حمایت از امام و ولایت دعوت میکرد، در وصیت نامهاش هم قید شده که اگر من توفیق نداشتم امام را ببینم از همه خواهر و برادرهایم میخواهم که این حمایت همچنان ادامه پیدا کند.
در کل دوبار به جبهه رفت، اواخر 59 یکبار سرپل ذهاب رفتند، گردان یا تیپ انصار توسط همدان اداره میشد که زمان اعزام حدود 15 نفر بودند، آنها 20 روز منطقه ماندند و بعد یک ماه اینجا بودند و دوباره برگشتند، به یاد دارم که وقتی آمد، با هم رفتیم بازار و یک دوربین یاشیکا گرفت، 400 تومن بابت دوربین داد؛ اما موفق نشد که حتی یک عکس بگیرد و در درگیری بزرگی که ایجاد شده بود به شهادت رسیده بود، ما هم بعد از او دوربین را به موزه بنیاد شهید دادیم.
ما پنج برادر بودیم و همه ما وارد جنگ شدیم برادر بزرگم هشت سال در جبهه بود برادران دیگرم هم چهار سال و دو جبهه بودند، حتی مادرم هم به جبهه رفت.
اوایل سال 59 بود که یک روز شهید ماشینی را به درب منزل آورد، مادرم گفت این ماشین چیست؟ گفت ماشین سپاه است، مادرم گفت من تو را نفرستادم که بروی سپاه و با این ماشین کشته شوی، تو سرباز خمینی هستی و باید بهخاطر امام بروی و شهید شوی، باید برای اسلام بروی، نکند با این ماشین بروی و جان خودت را بیهوده از دست بدهی!
مادرمان زینب گونه بود و از شهادت هیچ ترسی نداشت؛ البته ما خانوادهای عاطفی هستیم؛ اما مادر و پدرم مانند کوه ایستادند. پدرم از شهادت ناصر خیلی ناراحت بود؛ ولی سعی میکرد در جامعه سرپا باشد. در واقع بهخاطر شهداست که پدر و مادرهایشان زود رفتند، پدر من هم خیلی آدم سرحال و سرزندهای بود؛ اما یک شبه صد سال پیر شد و با این حال ندیدم که گلهای داشته باشد و یا اظهار ناراحتی کند.
علت تدفین شهید در اسدآباد
ناصر در چهارم اردیبهشت ماه 1360 به شهادت رسید؛ از طرفی هم پدرمان کارمند اداره دامپزشکی بود و سال 55 به اسدآباد منتقل و آنجا ماندگار شد؛ لذا امام جمعه وقت، حاج آقا حمزهای با اصرار زیاد خواستند که شهید آنجا به خاک سپرده شود و پدر من بهعلت احترامی که برای امام جمعه قائل بود قبول کرد، و ناصر نخستین شهید پاسدار اسدآباد شد.
37 سال است برادرم شهید شده است، عین این 37 سال پنجشنبه عصر یا جمعه صبح سر مزار هستم، حال یا سر مزار شهید جواد رنجبران برادر خانمم هستم یا برادر خودم، در واقع یاد شهید ما را به آن سمت میکشد.
منزل ما همیشه با یاد این عزیزان منور است، گذر زمان هر چیزی را کهنه میکند اما یاد شهدا همیشه تازه است و در اذهان ما هستند، در جمع فامیل نیمی از حرفها، از حرکات و سکنات شهداست و از خدا میخواهیم که عاقبت ما هم به شهادت ختم شود.
ما سعی کردیم شهادت برادرمان یک نقطه مثبت برایمان باشد و راه شهید را ادامه دهیم و این هم بهخاطر تأثیری بود که خود شهید روی خانواده ما گذاشت و شاید اگر ایشان به شهادت نمیرسید خود من این عقیده کنونی را نداشتم.
من 40 سال است که در مدرسه زبان انگلیسی تدریس میکنم، شاگردان 35 سال پیش من میگویند شاید ما نکات گرامری زبان را فراموش کرده باشیم؛ اما نکات اخلاقی که سر کلاس گفته میشد را فراموش نکردهایم.
جالب اینکه شهید وقتی میخواسته به جبهه برود، مادرم میگفت من راضی نمیشوم که جانباز و اسیر شوی، من طاقت ندارم، اگر میخواهی در راه خدا بروی، شهید شو. او هم به مادر میگوید مادرجان نگران نباش من اصلا جان نمیدهم تیری به مغز سرم میخورد و من همانجا به شهادت میرسم...
آقای نوروزی میگوید چون همه رزمندهها به شهادت رسیده بودند و فقط من و سید ناصر مانده بودیم و از طرفی هم دشمن داشت پیشروی میکرد، گفتم جنازه اینجا نماند که مفقود الاثر شود، جنازه را انداختم روی کولم و داشتم میآمدم که بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان سرپل ذهاب هستم، سراغ سید ناصر را گرفتم که گفتند شهدا در سردخانه هستند، رفتم و او را پیدا کردم.
باید هوشیار باشیم
تا به انقلاب صدمه وارد نشود
مردم ما به یک رشد فکری و عقلی رسیدهاند که الان را با قبل از انقلاب مقایسه کنند، من چون کوچک بودم خیلی آن زمان را درک نمیکنم؛ اما در شلوغیهای انقلاب بودم و شرکت داشتم، خانه ما اولین خانهای بودکه بعد از انقلاب عکس امام وارد آن شد.
اسم اسلام روی انقلاب ما است و عرق و اعتقادات مردم نسبت به اسلام و اعتقادات زیاد است و از ابتدای انقلاب تا کنون دشمن نتوانسته به ما ضربه بزند. از مردم میخواهم هوشیار باشیم، مطالعه کنیم و بیگدار به آب نزنیم و طبق سفارش شهدا پشتیبان ولایت فقیه باشیم، انقلابهای دنیا به این دلیل شکست خوردهاند که یک رهبر خوب بالای سرشان نبوده؛ ولی ما ولایت فقیه را داریم.انقلاب ما ثبات دارد و وقتی به 40 سالگی برسد دیگر کسی نمیتواند به آن ضربه بزند، بهویژه اگر زنان ما به هویت خود پی ببرند نقشههای دشمن نقش بر آب میشود، چون دشمن به دنبال نابود کردن بنیان خانواده است.
کلام آخر
ما در کشور مشکلات معیشتی و اقتصادی را داریم؛ اما مسئله ما فقط این نیست، آیا فقط باید بهخاطر مسائل اقتصادی عقبنشینی کنیم؟ عشق به امام خمینی و ولایت و انقلاب مردم را در صحنههای مختلف انقلاب نگه داشته است، حتی اگر گرسنگی بکشیم از انقلاب دست برنمیداریم. دشمن باید بداند که مردم بهخاطر مسائل اقتصادی کوتاه نخواهند آمد.
البته این جوانان منتظر ساده زیستی مسئولان بودند؛ اما برخی با عملکرد بد خودشان نگذاشتند جوانان ذائقه شیرین انقلاب را بچشند. در صورتی که در ابتدای انقلاب اینگونه نبود و استانداری را دیدم که صبحانه بسیار مختصری میخورد و میگفت من باید اینگونه بخورم که بتوانم با مسائل روبهرو شوم.
خواهر شهید موسوی نیز در ادامه گفت: من بچه آخر خانواده هستم، ایشان متولد 41 بود و من متولد 47هستم.
شهادت سید ناصر زمانی بود که بنی صدر ملعون رئیسجمهور بود و آن زمان امکانات و ادوات جنگی به رزمندهها داده نمیشد؛ البته من آن زمان 13 ساله بودم و اینها را در تاریخ خواندهام.
برادرم در مرحله دوم که به جبهه اعزام شد، در منطقه قراویز در غرب کشور عملیات کوچکی را انجام میدهند و بعد از آن عملیات 11 شهریور انجام میشود، تیپ زرهی عراق با توپ و تانک و هلیکوپتر به اینها حمله کرده بوده و درگیریها طوری پیش میرود که نزدیک به تن به تن میشود؛ اما رزمندهها اجازه ندادند که اینها وارد خاک وطن شوند.
برادرم پشت یک دستگاه کالیبر 50 بوده و آنقدر این اسلحه خراب بوده که مدام از کار میافتاده، رزمنده دیگری به نام آقای نوروزی که همسنگر برادرم بوده میگوید این اسلحه با این همه سر و صدا یک باره ساکت شد، سید ناصر را صدا زدم دیدم صدایی نمیآید، نگران شدم، رفتم دیدم با اسلحه کلنجار میرود که آن را درست کند، آنقدر این کار را کرده بود که دستش خونی شده بود و وقتی میخواسته عرق صورتش را پاک کند صورتش هم خونی شده بود و من هم فکر کردم که زخمی شده است؛ ولی سید ناصر گفت هنوز زنده هستم. بعد چند دقیقه دیدم که صدایی نمیآید؛ لذا رفتم و دیدم که با اصابت گلوله قناصه به سرش به شهادت رسیده است.
منبع: روزنامه کیهان
نظر شما