«امضای سرخ» سکانس اول زندگی شهید در آن دنیا شد/ ماجرای امضای شهید «صالحی» بعد از شهادت زیر برگه امتحانی دخترش
کومله ها کامیون را محاصره کرده اند، نباید فرصت را از دست بدهند. کامیون را به رگبار می بندند و بی وقفه تیراندازی می کنند. دیگر صدایی از داخل کامیون نمی آید. برای اطمینان یکی از آنها درِ کامیون را باز می کند و چهره «سید مجتبی» را می بیند. لبخندی از رضایت می زند و تیر خلاص را روی پیشانی او خالی می کند. کومله ها به گمان خود عملیات را با موفقیت انجام داده اند اما نمی دانند که سکانس آخر زندگی دنیایی «سید مجتبی» 9 روز بعد از شهادت، زمانی که پای برگه امتحانی دخترش را امضا می کند، به پایان می رسد و کرامتش را با «امضایی سرخ» به مردم نشان می دهد.
شهید حجت الاسلام «سید مجتبی صالحی خوانساری»، قهرمان قصه این گزارش است؛ او که بعد از شهادت به خواب دخترش می آید، پای برگه امتحانی اش را امضا می کند و فردا ظهر که دخترش به آن برگه نگاه می کند، امضای پدرش را می بیند و ایمان می آورد که «شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.»
خانم «سیده زهرا صالحی خوانساری» فرزند شهید شهید
حجت الاسلام «سید مجتبی صالحی خوانساری» در یک روز لطیف پاییزی، میهمان «موزه
شهدا» بود؛ موزه ای که شاید بیشتر از هرجای دیگر بوی پدرش را بدهد زیرا سال هاست
که آن برگه امتحانی با امضای پدرش در این موزه نگهداری می شود. حضور خانم «صالحی
خوانساری» در «موزه شاهد» را مغتنم شمردیم و ساعتی پای صحبت های ایشان نشستیم و
درباره پدر شهیدش که مردمی بود و با
«امضای سرخ» پس از شهادت بین مردم بازگشت، سخن گفتیم. ماحصل گفت و گوی صمیمی نوید
شاهد با خانم «سیده زهرا صالحی خوانساری» را در ادامه می خوانید:
خانم صالحی در ابتدا معرفی کوتاهی از خود و خانواده تان بفرمایید.
بنده سیده زهرا صالحی خوانساری، فرزند سوم شهید هستم. سال 1351 به دنیا آمدم و زمانی که پدرم در سال 1362 به شهادت رسید، دوازه ساله بودم. مدرک کارشناسی زبان و ادبیات فارسی دارم و در حال حاضر قائم مقام کانون فرهنگی «عدالت پژوهان آل یاسین» که مخاطبان آن فرزندان محروم مادر سرپرست و فرزندان خوش استعداد هستند، فعالیت دارم. شهید صالحی شش فرزند داشت؛ ما چهار خواهر و دو برادر هستیم و فرزند کوچک شهید هنگام شهادت ایشان یک و نیم ساله بود.
از شهید صالحی چندین کرامت نقل شده است که شاید مهم ترین آن امضای برگه امتحانی شما بعد از شهادت باشد. به نظر شما شهید صالحی چه خصوصیاتی داشت که بعد از شهادت صاحب چنین کرامتی شد؟
خداوند به شهید صالحی نعمت های خوب و خصلت های خاصی داده بود. شهید خوش سیما، خوش صدا، خوش استعداد و بذله گو بود و روابط عمومی بسیار بالایی داشت. ایشان آنقدر که متعلق به جامعه بود، به خانواده تعلق نداشت. در هر جمعی که حاضر می شد، محال بود نشاط و خنده آنجا نباشد.
ایشان خوش استعدادی را در مسیر تحصیل علم و آموزش قرار داد. پدرم از صدای خوبی که داشت برای خواندن روضه اهل بیت (علیهم السلام) استفاده می کرد. مهارت بسیار بالایی در جذب جوانان داشت. مخاطبان شهید صالحی از فقیرترین تا غنی ترین، معتقدترین تا لائیک ترین افراد بودند. با قشرهای مختلف از افراد لشکری و کشوری گرفته تا عامه مردم ارتباط برقرار می کرد. محوری که شهید صالحی انتخاب کرد تا بتواند تمام استعدادهای خوبش را حول آن محور بچرخاند و از آن استفاده حداکثری کند، خصلت مردمی بودن بود. ایشان از یک طرف امین مراجع مختلف بود و از طرف دیگر دغدغه رسیدگی به محرومان جامعه را داشت.
پدرم در حوزه علمیه درس می خواند اما از آنجا که فعالیت های اجتماعی گسترده ای انجام می داد، فرصت نمی کرد در تمام کلاس های حوزه شرکت کند بنابراین شهریه حوزه را نمی گرفت. باورش این بود که شهریه حوزه برای طلبه ای است که پای درس استاد بنشیند. مجموع این خصوصیت ها شهید صالحی را بنده خاص خدا کرده بود.
البته ایشان «استاد ناب دیده» بود و این موضوع تاثیر بسیاری در رشد فکری و معنوی شهید داشت. شهید دوره کوتاهی در مدرسه «مجتهدی» تهران در خدمت «آیت الله مجتهدی» درس خواند. استاد ناب ایشان، شهید «آیت الله سعیدی» بود. شهید آیت الله سعیدی برای شهید صالحی پدری کرده است. تلمذ این استاد که قطره قطره خونش را به پای مرام و اعتقاد استادش، امام خمینی (ره) گذاشت، توفیقی بود که نصیب شهید صالحی شد. مادرم تعریف می کرد اگر تمام غم هایی که شهید صالحی در دوران حیات متحمل شد را روی هم بریزیم، به اندازه یک سرسوزن غم از دست دادن شهید سعیدی نبود. پدرم به دست شهید سعیدی ملبس شده بود.
سال 1349 که شهید سعیدی برای آخرین بار دستگیر و به دنبال آن به شهادت رسید، پدرم همراه ایشان دستگیر شد اما استاد جرم شاگرد را به گردن گرفت. شهید سعیدی پدر معنوی و فکری شهید صالحی بود. پدرم از سال 1349 (سال شهادت شهید سعیدی) تا سال 1362 ( سال شهادت شهید صالحی)، مسیر را استاد پیش گرفت. بعد از شهادت شهید سعیدی، در محضر آیت الله «موسوی همدانی»، مترجم «المیزان» دروس حوزوی را ادامه داد.
از روزهایی زندان خاطره ای برایتان نقل می کرد؟
پدر همواره تحت نظر بود و زمانی که با شهید سعیدی دستگیر می شود، مورد ضرب و شتم ساواک قرار می گیرد به گونه ای که دو دندانش شکسته می شود و 70 ضربه کتک می خورد. تعریف می کنند هنگامی که ساواک، پدرم را جلوی شهید سعیدی کتک می زده، عمامه از سر پدرم می افتد. شهید سعیدی به ایشان می گوید: «سید! عمامه ات را جمع کن. این عمامه از جدت به ارث رسیده است.» شاید این سوال پیش بیاید که پدرم با دست بسته چگونه می توانسته عمامه اش را بردارد اما استاد لحظه آخر این درس را به شاگردش می دهد که «حرمت لباست را نگه دار.»
شغل ایشان چه بود؟
پدرم خیاط بود و از زمانی که در شهرستان خوانسار
زندگی می کرده، این کار را انجام می داده است. از 17 سالگی
هم که برای تحصیل به تهران می آید، همچنان به خیاطی ادامه می دهد. ایشان در خانه
خیاطی می کرد و امورات خانه را با این شغل و همچنین روضه خوانی می گذراند.
کرامت شهید صالحی، کرامت خاصی است و حتما در آن دوران اگرچه فضای جامعه، فضای ارزش نهادن به کرامت شهیدان بود اما به طور قطع باور این موضوع برای خیلی ها سخت بوده است.
بله، حتی بعضی از دوستان شهید صالحی که ایشان را به خوبی می شناختند، نمی توانستند به راحتی این کرامت را باور کنند. خاطرم هست پدرم دوستی داشت که سال ها در نبود ایشان گریه می کرد. مدت ها بعد از جریان امضا سراسیمه به خانه مان آمد. تعریف می کرد «مدت ها با خودم کلنجار می رفتم که آیا قضیه امضا ساخته و پرداخته ذهن یک دختر نیست! از شهید خواستم که این تردید را از وجودم خارج کند. شهید صالحی به خوابم آمد و گفت اگر کسی در ارتباط با این امضا در شک است، باید تا قیامت در شک بماند اما برنامه امتحانی زهرا را خودم امضا کردم.» به خاطر شکی که نسبت به امضا داشت، آمده بود تا از ما معذرت خواهی کند.
در صحبت هایتان به این موضوع اشاره کردید که «مردمی بودن» یک از خصلت های بارز شهید صالحی بود. ایشان برای مردم چه کارهایی انجام می داد؟
روحیه مردمی، محور زندگی اش بود. آنچه که امروز جامعه ما در کسوت روحانیت به آن نیاز دارد، روحیه مردمی بودن است. در این زمینه باید شهید صالحی به عنوان یک الگو معرفی شود که تاکنون اتفاق نیفتاده است. به ایشان بارها پیشنهاد می دهند که نماینده مردم در مجلس شورای اسلامی شود و علاوه بر آن دیگر پست ها را پیشنهاد می دهند اما شهید صالحی این پست ها را به دوستانش واگذار می کند. این اصل را همواره موردنظر قرار می داد که نباید از مردم جدا شد بنابراین هرچیزی که قرار بود شهید را از مردم جدا کند، حتی درس و حوزه را نمی پذیرفت.
مادرم، شهید صالحی را «آقا مجتبی» خطاب می کرد. به ایشان می گفت «چرا اصرار داری شهریه حوزه را نگیری؟» پدر می گفت: «شهریه حوزه برای طلبه ای است که پای درس استاد می نشیند و این نشستن پای درس استاد من را محدود می کند. در این صورت نمی توانم در بین مردم باشم.»
پدرم هفته ای حداقل سه چهار مرتبه از تهران به قم می آمد. مادرم به ایشان می گفت: «ماشین بخر تا راحت تر رفت و آمد کنی.» پدرم این گونه استدلال می کرد: «اگر ماشین بخرم، از مردم جدا می شوم. ماشین برای من حکم قفس دارد. از تهران که به قم می آیم در اتوبوس مردم را می بینم. مردم به ما نیاز دارند. اگر روحانی در بین مردم نباشد، درد مردم را نمی فهمد.»
ایشان در خیریه «المهدی» قم 400 نفر را تحت پوشش داشت. روحانی کاروان حج بود و به تک تک اعمال زائران با دقت نظارت می کرد تا اعمالشان را درست انجام دهند. بسیاری از کارهایی که انجام می داد را بعد از شهادت متوجه شدیم. ایشان شب های چهارشنبه در مسجد مقدس جمکران دعای توسل می خواند اما ما از این موضوع بی اطلاع بودیم. بعد از شهادت ایشان مراسمی در مسجد جمکران گرفتند و ما را دعوت کردند. دعای توسل را که می خواندند، به فراز حضرت زهرا (س) که رسید، صدای شهید صالحی پخش شد. آنجا احساس کردیم اتفاقی مانند «امضای سرخ» در حال رخ دادن است. فکر نمی کردیم صدای ضبط شدن ایشان باشد. تازه آن روز متوجه شدیم که شب های چهارشنبه در جمکران می آمده است.
چرا خانواده در جریان کارهای ایشان نبود؟
دلیل آن اخلاص است. افراد مختلفی در خواب از شهید صالحی می پرسند که چگونه می شود به این مقام رسیدید؟ در جواب می گوید «اخلاص، اخلاص، اخلاص»
شهید صالحی چه مدت ساکن تهران بود؟
در دوران نوجوانی از خوانسار به تهران می آید و سال
54 از تهران برای ادامه دروس حوزوی به قم می رود اما مرکز تهران را رها نمی کند.
حدود 70 درصد فعالیت های اجتماعی ایشان در تهران بود.
خانم صالحی، کرامت خاصی که درباره شهید صالحی روایت می شود، ماجرای امضای سرخ است که برای شما اتفاق افتاد. کرامت «امضای سرخ» چگونه رقم خورد؟
قبل از آن که ماجرای این کرامت را تعریف کنم باید بگویم این قضیه برای شهید «سیدمجتبی صالحی خوانساری» اتفاق افتاده است و قضیه دختر شهید نیست. همیشه این سوال در ذهنم بود که چرا این کرامت نصیب پدرم شد؟ سبک زندگی شهید صالحی به صورتی بود که خدا به ایشان جایزه داد. آیا این جایزه صرفا پاسخ به نیاز عاطفی یک دختر بود؟ نیاز عاطفی دختر مقدمه ای بود که خدا به شهید صالحی جایزه بدهد. مقدمه چینی به این صورت بود که شهید صالحی از 6 فرزندش و پست و مقام چشم پوشی کرد اما از مسائل بسیاری هم چشم پوشی نکرد. ایشان در زندگی چهل ساله اش دو کار انجام داد؛ از خواسته های بسیاری چشم پوشی کرد و بسیاری موارد به شدت چشم هایش را با دقت باز کرد و راحت نگذشت.
خداوند در دهه 60 بنده های خاصی داشته است. البته این بندگان در دهه های بعد از جمله نسل شهدای مدافع حرم هم وجود دارند. خداوند از کنار بنده های خاص خود، خاص می گذرد. امضای سرخ، جایزه شهید صالحی است.
و اما ماجرای امضای سرخ
بعد از مراسم های متعددی که برای پدر گرفتند، مادرم به همراه تعدادی از اقوام برای شرکت در مراسمی به زادگاه شهید صالحی یعنی خوانسار رفتند. مادرم از ما خواست که به مدرسه برویم. من، خواهر و برادر کوچکترم در خانه ماندیم و خاله و تعدادی از خانم های فامیل پیش ما ماندند. روز نهم اسفندماه بود که به مدرسه رفتم. احساس غربت می کردم. همان روز در مدرسه مراسمی برای پدرم گرفتند و فرزند شهید «عاشوری»، از شهدای هفتم تیر، آنچان با اقتدار صحبت کرد که از او قدرت گرفتم و از حالت خمودگی بیرون آمدم.
سرکلاس که رفتیم، خانم نکویی که ناظم مدرسه بود، پیش من آمد و گفت: «زهرا جان این برگه ساعت امتحانات را به خانه ببر، بده امضا کنند و برایم من بیاور.» شیفت بعدازظهر بودم و زمانی که به خانه آمدم، نزدیک مغرب بود. به خانه که رسیدم، خاله ام گفت از خوانسار زنگ زده و گفته اند که قرار است برایمان مهمان بیاید، باید نان تهیه کنیم. من و خواهرم به همراه خاله ام به نانوایی رفتیم زیرا آن دوران زمان جنگ بود و به هر یک نفر، 10 عدد نان بیشتر نمی دادند. نانوایی حدفاصل گلزار شهدا و خانه ما بود. از نانوایی که به خانه برمی گشتیم، هوا تاریک بود و هر سه نفر احساس کردیم نور سبزرنگی دنبالمان می کند. هیچکدام این موضوع را به زبان نیاوردیم تا این که خواهرم گفت: «خاله من می ترسم. انگار نور سبزی دنبالم می کند.» به خانه که آمدیم. آن شب برق ها قطع شد. خانه تاریک بود و چراغ های گردسوز را روشن کرده بودیم. دوباره همان حس غروب به سراغمان آمد و احساس کردیم صدای قرآن خواندن پدرم از زیرزمین خانه می آید. ابتدا کسی به روی خودش نیاورد تا این که خواهر بزرگترم گفت: «صدای آقاجان است.» بعد از آن همگی اذعان کردیم که صدا را می شنویم. به زیرزمین رفتیم، صدا از طبقه بالا می آمد. این اتفاق حدود 10 دقیقه تداوم داشت.
قبل از آن هم این اتفاق افتاده بود. زمانی که خبر شهادت پدر را شنیدیم، منزل دایی ام بودیم که از همانجا به تهران آمدیم. همسایه ها آن شب از خانه مات صدای پدرم را شنیده بودند که قرآن قرائت می کرد. مادرم این موضوع را نپذیرفت. می گفت: «شهید صالحی نصف شب قرآن بخواند که همسایه ها را بیدار کند!»
جریان امضا مقدمه می خواست تا قابل پذیرش باشد. آن شب همه با گریه خوابیدیم. همان شب در خواب دیدم که ایشان به خانه آمد، از در وارد شد، لباس هایش را منظم در گوشه ای از خانه گذاشت، بلوز و شلوار سفیدی به تن داشت. «مهدی» و «نرگس» را بغل و با آنها بازی کرد. من نگاهشان می کردم. به پدرم گفتم: «آقاجون ناها خورده اید؟» گفت: «نه بابا! ناهار نخوردم.» به آشپزخانه رفتم تا برای ایشان غذا گرم کنم. غذا را روی اجاق گاز گذاشتم، من را صدا کرد و گفت: «زهرا جان! نامه ات را بیاور تا امضا کنم.» گفتم: «کدام نامه؟» گفت: «همان برنامه امتحانی مدرسه ات را بیاور!» به سمت کمد کتابهایم رفتم و برگه را برداشتم. دنبال خودکار آبی یا مشکلی بودم. برگه و خودکار را به ایشان دادم تا امضا کند، به آشپزخانه برگشتم تا غذا را آماده کنم. با سینی غذا که برگشتم، ایشان نبود. اضطراب دیشب به سراغم آمد و با سینی غذا به سمت حیاط رفتم. پدرم داشت باغچه را بیل می زد. گفت: «نزدیک عید است، باید سروسامانی به باغچه بدهیم.»
همان طور که ایشان این کار را انجام می داد و من هم از ایوان ایشان را تماشا می کردم، ناگهان دیدم که پدرم در حیاط نیست. در خواب به شدت مضطرب شدم و مانند شب گذشته به دنبال ایشان می گشتم. چندین مرتبه از زیرزمین به طبقه بالا و از طبقه بالا به زیرزمین رفتم تا پدرم را پیدا کنم. صبح که بیدار شدم، خاله ام می گفت دیشب در خواب خیلی گریه می کردی. یادم نمی آمد که چه خوابی دیده ام. سرکمد کتاب هایم رفتم تا کتاب هایم را برای مدرسه آماده کنم. کتاب علومم را که برداشتم، برگه امتحانی وسط آن بود. یکدفعه دیدم که پدرم برگه امتحانی را امضا کرده و نوشته است «اینجانب نظارت دارم سید مجتبی صالحی» ناگهان خواب به یادم آمد و آنجا فهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. دست خواهر کوچکترم را گرفتم و گفتم: «فائزه من دیشب خواب آقاجون را دیدم.» و همه چیز را برایش تعریف کردم. از خواهرم خواستم که به کسی نگوید. با یک حال عجیب و مضطربی به مدرسه رفتم. سرکلاس که بودیم، نماینده کلاس برگه ها را جمع کرد. به من گفت: «زهرا برگه ات را بده» گفتم: «نمی توانم» و خوابم را برایش تعریف کردم. گفت: «برگه را نشانم بده». برگه را که دید دوباره گفت: «این اتفاق ها درباره شهدا درست است.» برگه را از دست من گرفت و به سمت دفتر مدرسه شروع به دویدن کرد. در مسیر فریاد می زد: «برای شهید صالحی معجزه شده است.» برگه را مدیر مدرسه داد. بعد از چند دقیقه، مدیر، ناظم و تعدادی از معلمان به کلاس آمدند، بچه ها را از کلاس خارج کردند و با من تنها شدند. از من پرسیدند «اگر ساخته و پرداخته ذهنت است، قضیه را همین جا تمام کنیم.» هرکدام یک جور از من سوال می کردند و من جواب درستی به آنها می دادم. با دفتر آقای منتظری و بیت امام خمینی (ره) در قم تماس گرفتند و از همان جا برگه امتحانی با امضای پدرم به جاهای مختلف رفت.
من مانده بودم که به خانه رفتم درباره برگه چه بگویم. یکی از اقواممان که در مدرسه ما درس می خواند، زودتر از من به خانه شان رفته و ماجرا را تعریف کرده بود. پدرش هم به خانه ما آمده و ماجرا را تعریف کرده بود. من با طمانیه به خانه رفتم. حیاط خانه مملو از جمعیت بود و همه آمده بودند تا ببینند ماجرا از چه قرار است. مادرم جلوی در ایستاده بود، من را به آغوش گرفت ماجرا را از من پرسید. حال عجیبی داشتیم، انگار دوباره خبر شهادت شهید صالحی را آورده بودند.
برگه دست به دست می چرخید تا این که به دست مرحوم آیت الله «خزعلی» رسید و سالها نزد ایشان بود. این برگه بعد از هفت هشت سال به دست ما رسید و ما هم آن را به موزه شهدا اهدا کردیم. به نظر من خداوند با «امضای سرخ» شهید را به دل مردم بازگرداند.
در ارتباط با محل دفن شهید صالحی، گویا ابتدا قرار بوده که ایشان در حرم حضرت معصومه (س) به خاک سپرده شود اما با تصمیم مادرتان در گلزار شهدا دفن می شود. چرا نظر ایشان تغییر کرد؟
پیکر پدرم ابتدا در تهران و بسیار با شکوه تشییع شد. بعد از آن پیکر ایشان را به قم آوردیم، در حرم حضرت معصومه (س) تشییع شد و قرار بود آنجا به خاک سپرده شود. از آنجا که کارهای اداری آن تمام نشده بود، گفتند که فردا شهید را در حرم به خاک بسپریم. مادرم قبول نکرد زیرا نمی خواست مردم معطل شوند و می گفت: «همسر من مردمی بوده و باید جایی به خاک سپرده شود که مردم راحت بتوانند بر سر مزارش بیایند.»
پیکر شهید را به گلزار شهدا بردند. آن روز هم روز عجیبی بود. بعد از آن که بر پیکر ایشان نماز خواندند، عمویم از من خواست برای مردم درباره پدرم صحبت کنم. زود قبول کردم زیرا می دانستم چه باید بگویم. دو ماه قبل از شهادت پدر، انشایی درباره «شهید» نوشته بودم. برای نوشتن آن، کتاب «شهید» شهید مطهری را خواندم و بخش زیادی از انشایم، خلاصه آن کتاب بود. انشایم را در کلاس خواندنم و معلمم تشویقم کرد. آنروز پدرم بعد از سه چهار روز به خانه آمد و از من پرسید «از مدرسه چه خبر؟» انشا را برای ایشان خواندم و همان جا گفت: «این انشا برای مراسم تشییع یک شهید خوب است.» این حرف پدر، خاطرم ماند و از آنجا که انشا را بارها خوانده بودم در ذهنم تثبیت شده بود و آن انشا را در حرم برای پدرم خواندنم.
ایشان شب شهادت حضرت زهرا (س) به شهادت رسید و تیر به پلهویش اصابت کرده بود. در آن یکی دو روز تشییع شعر «بریز آب روان اسما» را برای پدرم می خوانند. در دو روز تشییع یک لحظه از تعداد جمعیت کم نمی شد. ایشان بسیار تاثیرگذار بود.
در مراسم هفتم ایشان، مرحوم آیت الله «بهجت» در مسجد «المهدی» قم، جلوی در ایستاده و به مردم خوش آمد می گفت.
نحوه شهادت ایشان به چه صورت بود؟
شهید صالحی نقش فعالی در ارسال کمک های مردمی به جبهه داشت. سال 1395 در مصاحبه ای گفتم که شهید صالحی، پایگاهی مردمی در حسینیه «خوانساری ها» ایجاد کرد و کمک های مردمی را به جبهه ارسال می کرد. گفته بودم هفت آمبولانس و لباس ضد شیمیایی وآذوقه به جبهه می فرستاد.
سرهنگی که مسوول جمع آوری اطلاعات شهدای تدارکات جنگ بود، مصاحبه را که خوانده و گفته بود «در آن زمان فرستادن هفت آمبولانس به جبهه شاهکار بوده و از نهادها برمی آمده است. این شهید حتما با نهادی در ارتباط بوده است.» درباره شهید تحقیق کرده و متوجه شده بود ایشان در بسیج و سپاه عضو نبوده است. با خودش گفته بود شاید دختر شهید اطلاعات اشتباه داده است. پایگاه را بررسی کرده و به این نتیجه رسید که شهید صالحی هنگام شهداد در حال بردن محموله ها و کمک های مردمی به جبهه بوده که در کمین کومله ها گرفتار شده و به شهادت می رسد. در عین حال گمنام بوده و این موضوع جز معماهاست. ایشان چه قدرت و نفوذی داشته که می توانسته این کار را اداره کند. در همان سال شهید صالحی به عنوان شهید شاخص «تدارکات» شناخته شد در حالی که کار شهید، تدارکات نبود.
درباره نحوه شهادت ایشان باید بگویم که شهید صالحی همواره دغدغه انقلاب و جنگ تحمیلی را داشت. در آخرین مرتبه که کمک های مردمی را بار کامیون می زند و به سمت «سرپل ذهاب» می رود. در منطقه «جوانرود» در کمین کومله ها گرفتار می شود. در کامیون سه نفر بودند. همراهانش تعریف می کردند که چند دقیقه قبل از اتفاق، از آنجا که شب شهادت حضرت زهرا (س) بوده، شهید صالحی روضه حضرت زهرا (س) را می خواند و گریه می کند. در همان حین پسته هم مغز کرده و به همراهانش می داده است. ناگهان تیراندازی شروع شده و کامیون را به رگبار می بندند. تیر به پهلوی شهید اصابت کرده و حدود هشت دقیقه بعد شهادت می رسد. خانمی از در کامیون بالا می آید، سر شهید را بالا گرفته و می گوید: «خودش است» این موضوع نشان می دهد برای شهید صالحی کمین کرده بودند و همان موقع تیرخلاص را به پیشانی شهید می زنند.
بعد از آن ماشین را آتش می زنند که مردم آن حوالی خودشان را به آنجا می رسانند و نجاتشان می دهند. پیکر پدرم تاحدودی سوخته بود و امکان داشت در ماشین بماند و بسوزد. مواد غذایی داخل کامیون را بین فقرا تقسیم می کنند. آن طور که تعریف می کنند مردم آن حوالی شهید صالحی را می شناختند.
درباره شهید صالحی باید این را بگویم که ایشان مادر
مومنی داشت و تعریف می کنند هیچ گاه نماز شبش ترک نمی شده است. مادر بزرگم ساکن
خوانسار بوده و یک شب که به پشت بام می رفته تا نماز شب بخواند، از پله ها افتاده
و زمین گیر می شود. قطعا از دامن چنین مادری فرزندی چون شهید صالحی پرورش می یابد.
خانم صالحی در پایان از ناگفته هایتان درباره پدر برایمان بگویید.
به باور من امضای سرخ سکانس آخر زندگی شهید در این دنیا یا سکانس اول زندگی شهید در آن دنیا بود که در هم تنیده شد. کرامت شهید قالب خود را با کرامت های بعدی حفظ کرد و هنوز هم ادامه دارد. کرامت شهید به پای اخلاص درونی اش امضا شد و خداوند پای آن اخلاص را امضا زد تا علنی شود.
ایشان مرتبه
آخری که به حج می رود، به همراهانش می
گوید: «این سفر آخر است و من شهادت نامه ام را از خدا گرفته ام.» و شش ماه بعد
شهید می شود. پدرم با رفتار و کلام نافذ خود، مسیحی را مسلمان و بی حجاب را با
حجاب کرد. ایشان کارهایی از این دست بسیار انجام داد. امیدوارم شهید صالحی و تمام شهیدان
از ما راضی باشند و بتوانیم ادامه دهنده راه آنها باشیم.
تهیه و تنظیم از نیره دوخائی
امروز به گلزار رفته بودم اصلا ایشون رو نمی شناختم یکی از اقوام گفت بریم کنار قبر شهیدان زین الدین . گفتم بلد نیستم بالاخره هرجور بود پیداشون کردیم بعد از فاتحه یکدفعه تابلوی بزرگ نصب شده پایین پای این دو شهید نظرم رو جلب کرد نوشته بود شهید حجه الاسلام سید مجتبی صالحی خوانساری و اشاره به داستان معجزه شهید و امضای برگه کرده بود اونجا دنبال قبرش گشتیم که با فاصله کمی از تابلو پیداش کردیم. فاتحه ای خواندیم و چند عکس گرفتم.
حالا اومدم تا برای دانستن اصل ماجرا در اینترنت تحقیق کنم که این گفتگوی زیبا رو دیدم از شما هم ممنونم.