«طيب حاج رضائي از 28 مرداد تا 15 خرداد »
نویدشاهد: بر اساس برخي از اسناد و گفته هاي كساني كه در جريان 28 مرداد نقش يا حضور داشتند، مرحوم طيب از سر تعصب و عرق ديني و احساس خطر از سوي توده ا ي ها كه به خصوص در چند ماه آخر منتهي به واقعه 28 مرداد، در نشريات خود به اصول و فروع دين مي تاختند و آنها را به مسخره مي گرفتند، وارد ميدان شد. به نظر شما آيا اين تحليل درست است؟ شخصيت و عملكرد مرحوم طيب را بايد از ابعاد مختلف بررسی كرد و ديد كه آيا او اسا ساً انديشه سياسي و اجتماعي داشته است يا نه؟ كسب و كار او تحت تاثير قدرت هائي چون ارباب زين العابدين و حاج خان خداداد بود كه سرپرست هاي ميادين ما بودند و به دليل اينكه از قبل بين طبقه مشد ي ها و لوتي ها رسم بود كه بايد به بزر گت رها احترام گذاشت، طيب هم به ارباب زين العابدين احترام ميگذاشت و يك جناب ارباب مي گفت، هزار تا جناب ارباب از بغلش مي ريخت. او بازوي ارباب زين العابدين و حاج خان خداداد بود.
اين روزها ميادين ما قدرت و نفوذي ندارند، ولي در آن زمان صحنه سياسي مملكت ما به دست امثال ارباب زين العابدين بود. سيد ضياءالدين طباطبائي وقتي مي آيد و حزب «اراده
ملي»
را درست مي كند، اول به سراغ حاج خان خداداد و ارباب زين العابدين مي رود، چون نيروهاي توده اي مردمي را مي شود با احزاب متشكل كرد و آن روزها در ايران حزبي نبود. فقط حزب توده بود كه روي سازما نهاي كارگري كار مي كرد، آن هم ه كارگران ميادين، بلكه كارگران خرده بورژوا. صبح كه به ميدان تهران مي رفتيد، مي ديديد كه سه هزار كارگر مشغول كار هستند، آن هم سه هزار كارگري كه با سه هزار خانوار در ارتباط بودند. اينها كساني بودند كه تمام كالاهاي شهر تهران را مي آوردند و در شهر توزيع مي كردند و تا حومه شهر تهران مي رفتند.
مسئله طيب و حاج خدادادخان و ساير لوتي هاي شبيه اينها، يك مقداري هم به قضيه ورز شهاي باستاني ربط پيدا مي كرد. اينها از نيروي جسماني بالائي برخوردار بودن دو اين نيرو را در زورخانه ها تخليه مي كردند، بنابراين زورخانه ها هم زير نظر اين گروه اداره مي شدند.
اينها از لحاظ فرهنگي، توان تحليل سياسي نداشتند كه مثلا بگويند من چپ هستميا راست، ولي تعصب مذهبي داشتند، چون مذهب در هر شرايطي در ايران نقش اصلي را بازي مي كند. تاريخ به ما نشان مي دهد كه سليمان ميرزاي اسكندري روزي كه حزب توده را در ايران تشكيل داد، داعيه مذهب داشت.
خود من كلاس ششم ابتدائي بودم كه به كميته مركزي حزب توده ايران در خيابان سعدي رفتم. حزب تازه تاسيسي بود و ما نمي دانستيم قضيه از چه قرار است؟
نمايش نامه اي روي سن تئاتر اجرا شد و بعد هم گفتند آقاي سليمان ميرزا مي آيد. او روي سن آمد و جانماز انداخت و نماز خواند! و من نماز خواندن سليمان ميرزا را روي سن تئاتر حزب توده ديدم! در آن زمان آيت الله آسيد ابوالحسن اصفهاني از مراجع تقليد فوت كرده و حزب توده از ميدان فردوس ي تا ميدان توپخانه، در دو طرف خيابان پرچم زده بود و كارگران حزب توده، سينه زنان و زنجيرزنان به راه افتاده بودند و مي خواندند: »رفت ز دارفنا/ حج تالاسلام ما «! ولي همين حزب توده، موقعي كه سليمان ميرزا فوت كرد، هنگامي كه جنازه او را از مسجد مجد حركت دادند، رضا روستا كه مسئول سازما نهاي كارگري حزب توده بود، به ميدان توپخانه آمد و درباره مواضع حزب توده و مسائل كارگري صحبت كرد و گفت: «دين افيون توده هاست! » از آن روز بود كه موضع حزب توده نسبت به مذهب معلوم شد و مردمي كه دنبال مذهب مي رفتند، مي گفتند كه اينها لامذهب هستند. بنابراين حزب توده از آن مقطع به بعد بود كه واقعيت الحادي خود را نشان داد.
همينطور است و درنتيجه مشخص شد كه اينها لامذهب هستند، وگرنه كميته مركزيا وليه حزب توده كساني بودند كه حتي با مرحوم مدرس همكاري صميمانه داشتند و بديهي است كه مرحوم مدرس با آدم لامذهب و ملحد همكاري نمي كرد. از زماني كه اين موضوع مشخص و مسئله الحاد و لامذهب بودن حزب توده برملا شد، مردم نسبت به آنها بي اعتماد شدند و نقطه ضعف چپ كه تا آخرين مرحله نتوانست در ايران آن طور كه بايد و شايد قشر كارگري را در اختيار بگيرد، روي همين مسئله لامذهب بودن آن بود. ديديم كه جريان چپ در آستانه انقلاب آمد و قاتي جريانات مذهبي شد، بعد هم انحراف ايجاد كرد؛ و يا در جريان نهضت ملي نفت آمد و قاتي شد، وگرنه شعار آنها غير از شعارهاينهضت ملي نفت و شعار وابستگي به اتحاد جماهير شوروي بود و مي گفتند كه نفت فقط بايد در جنوب ملي شود و در شمال نبايد ملي شود! به خصوص بعد از مسئله شيلات، اين تفكر شدت گرفت.
همه اينها حكايت از آن دارد كه گرايشات مذهبي در ميان توده هاي مردم همواره قوي بوده است. بخشي از اين گرايشات مذهبي در ميان طبقه لوتي ها و مشدي ها، در زورخانه ها و بخشي در فرهنگ عمومي خانواده هايشان نمود داشت. خانم هاي اينها چادر سر مي كردند و اول و و دوازه و سيزدهم ماه روزه مي گرفتند، هنوز شبهاي جمعه حتماً حضرت عبدالعظيم (س) می رفتند، اهل زیارت و توبه بودند و تعصبات و ريشه هاي مذهبي داشتند. اين ريشه ها و تعصبات در عرصه هاي سياسي، براي قدرتمندان صاحب اعتبار بود.
اين نيروها حول شخصيت هاي بزرگ ميدان يعني ارباب زين العابدين و حاج خان خداداد متمركز شده بودند و در نتيجه اينها مي توانستند آنها را بسيج كنند و به صحنه بياورند. آسيد ضياءالدين در خيابان سعدي جلسه اي برپا كرد تا حزب «اراده ملي » را معرفي كند. عصر آن روز 300 ، 400 نفر از كسبه كشور بلند شدند و به آنجا رفتند.
حزب ايران با تمام قدرتي كه بعد از شهريور 20 داشت، نتوانست در ميان مردم، تشكيلات سازماني راه بيندازد، ولي حزب آسيد ضياءالدين چون بر مبناي انديشه هاي مذهبي آمد، توانست مردم را جذب كند.
توده ايها كه ما به آنها تود هاينفتي مي گفتيم، در اواخر حكومت دكتر مصدق آمدند و گفتند اگر حكومت دكتر مصدق سركار بيايد، به روحانيون و علما توجهي نمي كند و حتي آنها را به مزارع مي كشاند! حزب توده اعلاميه هاي شديداللحني را كه با خطوط قرمز نوشته شده بودند، توسط اياد ي خود در تهران و شهرستا نها توزيع كرد. اين اقدام باعث تحريك مردم شد و احساس كردند كه مملكت ك مكم دارد به طرف كمونيسم مي رود.
گرايش ضد كمونيستي مذهب، موجب شد عواطف و علائق توده هاي مردم نسبت به جريانات ملي كم و حول محور لوتي ها و مشد يها متمركز شوند. حاكميت هم به آنها بها داد و از هر حيث به طيب كمك كرد. پشت پرده، اسدالله رشيديان كه عامل اصلي بود، آمد و طيب و دار و دست هاش را روبروي حركت مردمي قرار داد. چرا؟ چون بعد از اينكه طي باز اصل قضيه اطلاع پيدا كرد – كه نكته اصلي سؤال شما اينجاست- گفت نميدانستم و نمي فهميدم كه اصل قضيه چيست. در 28 مرداد، حكومت، طيب و دار و دست هاش را تجهيز مي كند. در شب آخر روضه طيب، مرحوم فلسفي منبر مي رود و آنها مبلغ بسيار كمي را در پاكت مي گذارند و به ايشان مي دهند. آقاي فلسفي اعتراض مي كند. طيب در مقابل ايشان مي ايستد و موضع مي گيرد و مي گويد:
«مگر قرار است ما به واعظ پول بدهيم؟» در ذهنش اين بوده كه وقتي آقاي فلسفي منبر مي رود، هر قدر پول كه به او دادند، حرفي نزند! از همين برخورد معلوم مي شود كه سطح آگاهي او چقدر بوده است.
او خبر نداشت پشت پرده چه خبر است و در 28 مرداد خيال مي كرد مملكت دارد در دامن جريان چپ مي افتد و دين و مذهب از بين مي رود و لذا تصور مي كرد كه بايد در برابر بي دين ها ايستاد.
در اينكه طيب نظريه پرداز سياسي نبود كه ترديدي نيست، اما بسياري مي خواهند اين شبهه را ايجاد كنند كه امث ال طيب در جريان 28 مرداد براي حمايت از شاه پول گرفتند، درحالي كه طيب به خاطر تعصب ديني و براي جلوگيري از تسلط كمونيست ها دست به اين كار زد، وگرنه با ثروتي كه او داشت، علي القاعده نيازي به اين پولها نداشت.
همين طور است، ولي به هرحال او تابع قدرت حاكم بود و آنها از ضعف بينش سياسي كه اين طبقه داشتند، استفاده و به نام مذهب از آنها اين بهره برداريها را كردند. من در جريان امور بودم و عملا مي ديدم كه لوتي ها ابتدائي ترين مسائل سياسي و اجتماعي را هم نمي دانند و تحت تاثير مس ائل خاص عاطفي هستند و بايد كساني كه هم عواطف مذهبي و هم بينش سياسي وا جتماعي داشتند، رويا ينها كار مي كردند.
بديهي است كه طيب به خاطر پول وارد جريان 28 مرداد نشد، بلكه روي علائق مذهبي خود به ميدان آمد. طيب وقتي در جريان 15 خرداد 42 قرار مي گيرد، همراه او كسي نبود جز حاج اسماعيل رضائي كه بسيار متمول، باگذشت و فداكار بود و اصلا نيازي به پول نداشت، بلكه به نام دين و مذهب به ميدان آمد.
آنهائي كه زيركانه اين كارها را مي كردند، با سلام و صلوات به مجالس روضه اي كه طيب راه مي انداخت، می رفتند و از او و دار و دست هاش بهره كشي مي كردند.
اينها هم آگاهي نداشتند كه مورد سوء استفاده قرار گرفته اند. يك وقتي در خانه ارباب زين العابدين بحث شد و ما از عبارت «بهر هكشي » استفاده كرديم، اينها گفتند مگر ما حيوان هستيم كه بخواهند از ما بهر هكشي كنند! يعني حتي لغات و الفاظ هم در ارتباط با آنها ايجاد مشكل و مسئله مي كرد.
بنابراين همه كساني هم كه در 28 مرداد آمده بودند، پول نگرفته بودند و عده اي به خاطر عرق مذهبي آمده بودند. برخي مي گويند طيب در روز 28 مرداد به صحنه نيامد و نوچه ها و تشكيلاتش را به صحنه فرستاد. آيا اين حرف صحت دارد؟
بله، طيب خودش به هيچ وجه به صحنه نيامد. حتي آن موقعي كه به كلوپ جبهه ملي ريختند ، كسي طيب را در ميان آنها نديد، ولي عوامل و اياديش قطعا از آقا طيب اجازه گرفته و آمده بودند. آقا طيب ستون بود و هيچ وقت ستون را جلو نمي اندازند، چون اگر او از بين برود، تشكيلاتش از هم مي پاشد. كساني كه طيب را كشتند، از اين موقعيت او به خوبي مطلع بودند. البته طيب دو سه بار چاقو خورده و زخمي شده بود. يك بار نصيري عده اي از بارفروش ها را به دستور شاه گرفت و به زندان قز ل قلعه برد و دستور داد كه همه دستهايشان را به ديوار تكيه بدهند. بعد بالاي سر هر كداميك گلوله خالي كرد و گفت: «ما قدرت داريم و مثل حكومت هاي قبلي نيستيم كه از شما بترسيم »
حكومت مي خواست بر ميدان تسلط داشته باشد. آن روز بود كه ميداني ها فهميدند اين حكومت زير بار كارهاي قبلي اينها نمي رود و به تدريج زير پاي امثال طيب خالي شد. آنها يك روز حاج علي نوري را كه روزگاري پادوي طيب بود، گرفتند. رضا و محمد كاشاني هم از نوچه هاي طيب بودند. اينها در كنار طيب بارفروشي مي كردند و طيب حجره اي به آنها داده بود. شبها هم اگر كافه و قهوه خانه اي می رفتند، يا در ما ه هاي صفر و محرم كه روضه خواني بود، طيب و نوچه هايش همه دور هم بودند. آنها مسائلشان را مطرح مي كردند كه مثلا آقا طيب! ما مي خواهيم دخترمان را شوهر يا پسرمان را زن بدهيم، مي خواهيم دكان و حجره داشته باشيم و قس علي هذا. همه اينها كار آقا طيب بود كه گره گشايي مي كرد. نيروي آقا طيب كه بود؟ نيروي ارباب زين العابدين كه بود؟ تمام ميدان اختيارش دست ارباب زين العابدين بود. رئيس كلانتري مي خواست عوض شود، مي پرسيد اول ببينم ارباب چه مي كند؟ رئيس شهرباني و بقيه ماموران دولتي هم همين طور.
بنابراين ارباب زين العابدي ن بود كه به طيب مي گفت ام روز اين كار را بكن يا نكن. مثلا شاه در مدرسه سپهسالار روضه خواني داشت. همان لحظه نيروي مجهز مي خواستند. سرباز و پاسبان را كه نمي شد براي مجلس روضه خواني فرس تاد. دانشگاه كه نبود كه دانشجوها را راه بيندازند. اگر هم مي گفتند، دانشجوها نمي آمدند، ولي كارشان در ميدان خيلي راحت بود. صبح مي گفتند بيائيد__ بعدازظهر 300 ، 400 نفر مي آمدند.
آن روزي كه مي خواستند استاديوم آزادي )آريامهر آن موقع( را افتتاح كنند ، ملك حسين را هم دعوت كرده بودند. اين واقعه را خود من عيناً شاهد بودم. مي خواستند استاديوم آزادي پر شود و به طيب مراجعه كردند و او 20 ، 30 تا اتوبوس پر را به آنجا فرستاد. گفته بود شما هرچند تا اتوبوس بفرستيد، من آدم مي فرستم. فقط ميدان تهران نبود، ميدان شوش، ميدان گمرك، ميدان انبار غله و ... كه لوتي هاي خودشان را داشتند و تمام منطقه شرق و غرب تهران را زير پوشش داشتند، با اشاره طيب مي آمدند. غير از اين، همه كالاهائي هم كه وارد ميدان مي شدند، افرادي به نام «پ يبار » بودند كه در چنين مواقعي اينها هم راه مي افتادند و می رفتند. عظمت كار و نيروي اينها در ميدان متمركز بود. اينها يك مقدار هم سمپاتي مذهبي داشتند.
طي باز فاصل ه 28 مرداد 32 تا سال 41 بهتدريج متحول شد، چون از يك طرف از دستگاه دلگير يهائي پيدا كرد و از سوي ديگر نيروهائي از اپوزيسيون با او تماس گرفتند. ظاهراً نقطه آغاز اختلاف طيب با دستگاه، دعوائي بود كه با نصيري كرد. از چند و چون آن دعوا اطلاعي داريد؟
نصيري با تكيه بر نيروهائي كه در دستگاه انتظامي داشت، مي خواست رياست كامل داشته باشد و حتي تمرين نخست وزيري هم مي كرد. ارباب زين العابدين به دفعات به كساني گفته بود: «اگر قرار است حرف بشنويم، از شخص اول مملكت مي شنويم، نه از شماها. قرار نيست
امثال شماها هم به ما بگويند نوكر». او به مرحوم مشد اسماعيل كري مآبادي كه از بزر گت رهاي صنف قهوه چي تهران بود مي گفت: « مشدي! اگر قرار است ما نوكري كنيم، نوكري اولي را مي كنيم نه نوكري دومي و سومي را. اينها خودشان بايد بيايند نوكري ما را بكنند. » نصيري اعتقاد داشت اگر شاه امري داشته باشد، آقاي هيراد )رئيس تشريفات دربار( به او مي گويد، يا آقاي بهبودي يا آقاي شكرائي- يا شكروي. اسمش درست يادم نيست- او را در جريان مي گذارند. قرار نيست هر كسي بيايد و حرفي بزند كه مثلا امروز رئيس ش هرباني اين را گفته، امروز نخست وزير اين حرف را زده.
ارباب زين العابدين به مشدا سماعيل كري مآبادي مي گفت: «آقا! شما عيبتان اين است كه نوكري شاه را قبول نداريد »كري مآبادي هم مي گفت : «نه، ما طرفدار دكتر مصدق هستيم » نصيري مي گفت:چون شما نوكري شاه را قبول نداريد، ضربه مي خوريد. ما اين يكي را قبول كرده ايم و مشكلمان حل است. شما هم خودتان را معطل كرد ه ايد. با اين همه ميبينيم كه س پهبد بختيار از مشد اسماعيل كري مآبادي حر فش نوي دارد، چون او پايگاه مردمي داشت.
روساي اصناف در ايران نقش بسيار مؤثري داشتند و اين نقش از زماني كه نيروهاي مذهبي وارد صحنه سياسي ايران شدند، از بين رفت. تاثير فدائيان اسلام را در اين عرصه دست كم نگيريد. آنها عناصر متعصبي بودند كه با تلا شهاي خود ميتوانس تند روي تود ههاي مردم اثر بگذارند. آنها آمدند و در بين كس به و پيش هوران و در هيئات مذهبي نفوذ پيدا كردند و مجري ظواهر اسلام شدند، نه اينكه بيايند و بنشينند و تحليل مذهبي كنند.
آنه ا با اعتقاد به حلال و حرام و محرم و نامحرم و به نواميس مردم نگاه نكردن و اين ظواهر را رعايت كردن، ميتوانستندل وت يها و مشد يها را در اختيار بگيرند. نواب از طريق حاج مهدي عراقي، با طيب در ارتباط بود، چون خود حاج مهدي از لوتي ها و مشديهاي جنوب
ش هر و ميدان خراسان بود و كارش نوعا طوري بود كه با آنها ارتباط داشت. حاج مهدي و طيب همراه لوتي ها و مشد يها به زورخانه می رفتند، در مهمان يهاي گلريزان ش ركت داشتند، در ما ههاي محرم و صفر و رمضان، مراسم خاص اين ما هها را برگزار مي كردند و در نتيجه رابطه اين دو با هم خيلي خوب بود.
اين حرفي را كه دارم مي زنم، از كمتر كسي شنيد هايد. قبل از انقلاب، ما در كاروانسرا سنگي ميتينگي را تشكيل داده بودي م و نيروهاي حكومتي ريختن د و ما را زدند. من خانمم را به مكه فرستاده بودم و بچه هايم هم منزل خواهرم بودند. كليد خانه در جيب من بود و رفته بودم ميتينگ. ما را حسابي زدند و له كردند. از آنجا كه عمرمان به دنيا بود، ديديميك آقائي ما را انداخت روي كولش و برداشت آورد. توي راه من فقط توانستم به او نشاني خانه ام را بدهم. مرا به كوچه ميرزا محمود وزير آوردند. همسايه ام كليد خانه را از جيبم در آورد و مرا به داخل خانه بردند. اولين كس ي كه از ماجرا باخبر شد، حاج مهدي عراقي بود كه آمد و گفت: «شيخ شجوني به من گفت
كه فلاني را زده اند و جناز ه اش را برد هاند و من آمده ام به تو سركشي كنم. » حاج مهدي عراقي آدم با معرفت و انساني بود. او ده روز
از من پرستاري كرد.
ديدگاه حاج مهدي عراقي درباره طيب چه بود؟ اعتقاد داشت كه او بچه است و گولش مي زنند. به او مي گويند كه ما نوكر انگليس هستيم. مدام به او مي گويند كه آيت الله بروجردي اينها را از خان هاش بيرون كرده است، ولي ارتباط حاج مهدي و طيب با هم بس يار صميمي بود، طوري كه چكه اي همديگر را پرداخت مي كردند. در هرحال نصيري مي گفت اگر قرار است نوكري كنم، نوكري شاه را ميكنم. او به حس ين خداداد كه الان در امريكاست، اج ازه داده بود كه جنوب تهران را برق بكشد. حاج خداداد فوت كرد و حسين خداداد به اين ترتيب به دامن نصيري افتاد، اما طيب مي گفت من توي دامن نصيري برو نيستم. نصيري آمد و كركره حجره طيب را پائين كشيد و گفت: «حالا ببينم ميتوني اين كركره رو بالا بكشي؟ »
طيب نگاهي به يكي از لوتي هايش به اسم رضا كه چوب قپان زير شان هاش بود، انداخت و گفت: «لوتي رضا! برو كركره را بكش بالا». لوتي رضا رفت و ديد كه پنج شش سرباز و نصيري آنجا ايستا ه اند. پشتش را به آنها كرد و يا علي گفت و كركره را بالا كشيد. نصيري گفت: «يك لوتي رضا جوابت را ميدهد، حالا تو آمدي براي ما كباده ميكشي؟ ما نوكرا رباب زين العابدين هستيم وا و هم نوكر شاه است. حالا برو و هر موقع خواستي با ارباب حرف بزن، ببينم كركره را چه كسي مي تواند بالا و پائين بكشد. هر كس توانست بيايد. » طيب خيلي عصباني مي شود.
نصيري گفت: «آن پس رك را بگيريد. » طيب گفت: «او را بگيريد، ميدان را تعطيل ميكنم.» نصيري گفت: «پس اينطور؟ » طيب گفت: «امتحان ش كاري ندارد.» لوتي رضا هم هرچه از دهنش درآمد، گفت و فرار كرد. اينها ديدند الان است كه كار به تيراندازي بكشد و رفته بودند. سرلشكر نصيري هم رفته بود. بعد كساني واسطه شدند و مهماني دادند كه در اين مهماني بين اينها آشتي داده شود. ارباب به طيب گفت: «حق نداري بروي» و خودش هم نرفت. نصيري هم تنها ماند. خبر را به شاه رساندند و او در اين كار دخالت كرد و به نصيري گفت: «به اينها كاري نداشته باش. اينها مال من هستند نه مال تو. اينها با باباي من رفيق بودند و او هم جزو لوتي هاي تهران بود. حالا هم هر روزي كه اينها را بخواهم، با ما هستند. » اين حر فها را ارباب زين العابدين براي ما مي گفت. نصيري تا آخر نتوانست روضه طيب را تعطيل و او را اذيت كند و كينه طيب در دلش ماند. ظاهراً در روز تولد وليعهد هم بين اينها مسائلي پيش__ آمده بود.
آن روز چند تا طاق نصرت زده بودند. موقعي كه فرح بچه را بغل كرد كه سوار ماشين شود و جهانشاه صالح و بقيه هم حضور داشتند، موقعي كه مي خواستند بروند، چندين و چند گوسفند جلوي پاي او قرباني شد . طيب هم آمده و تبريك گفته بود، درحالي كه در برنامه شان قرار نبود طيب اين كار را بكند. و قرار بود او فقط كنار طاق نصرت بايستد، اما او گوشش به اين حر فها بدهكار نبود و جلو رفت و تولد وليعهد را تبريك گفت. مفصل هم اين كار را كرد. نصيري گفته بود: «از اينجا برو »، ولي طيب هم گفته بود: «اگر تو رفتي، من هم مي روم ». اين جر و بح ثها بين اينها شده بود. نصيري رفت و طيب ماند و شكايت حتي به اعليحضرت هم رسيد. شاه هم در سلام بعد به شهردار تهران كه اسمش يادم نيست گفته بود كه از طيب دلجوئي كنيد كه دلش نشكند، چون خيلي زحمت كشيده و از الان نسبت به وليعهد ما عشق دارد. ولي به هر حال به نصيري برخورده بود. بله، چون شاه طيب را به او رجحان داده بود، ولي نصيري بيغيرت تر از اين حر فها بود. او مي خواست مقام و موقعيت بالاتري داشته باشد. خصلت هاي لوتيگري و مشديگري و عياري را شما فقط در پهلوانها مي بينيد، در ادار يها و تحصيلكرد هها نمي بينيد. صفات لوتيگري در طيب بود و بسيار زياد هم بود.
به نظر مي رسد كه طيب با شاه مشكلي نداشته است، ولي يكي دو بار زندان رفتن بر سر برگشت چك و دعواهائي كه كرد، باعث شد كه طيب به تدريج از شاه زده شود. جريان اين چكها و دعواها چه بود؟
در اطراف گرگان منطق هاي بود به نام قرق كه هندوان ههاي معروفي داشت و به صورت ديم كاشته مي شد. همه اين زمينها دست بنياد پهلوي به سرپرستي ملكه مادر بود. اينها را دست طيب داده بودند و تا يكي دو سال سود بسيار خوبي هم داشت. طيب اينها را بين 15 نفر
تقسيم كرده بود – هما نهائي كه بعدها نصيري به عنوان سردمداران ميدان گرفت و شلاق زد- و براي هر كدام روزي يك كاميون ميآمد و آنها بارشان را مي فروختند.
پول خوبي هم گيرشان ميآمد، پول طيب را مي دادند و چك هائي كه طيب داده بود، پاس مي شد.
در چنين شرايطي بحران پيش آمد. توقع دربار يها هم بالا رفت و امنيتي هاي آن موقع دخالت كردند و گفتند بايد از اين هندوانه ها به ارتش بدهيد. طيب زير بار نمي رفت و مي گفت اين بار را خريده ام و به هيچ وجه به كس ديگري نمي دهم. آنها شروع به كارشكني كردند، به اين ترتيب كه كاميو نهاي بار هندوانه را وسط راه مي گرفتند و ميبردند و بين واحدهاي ارتشي تقسيم مي كردند.
طيب جلوي چكها را گرفت و آنها برگشت خوردند، آن هم چك طيب! حاج علي نوري و اصغر كاشاني و ديگران حاضر شدند مبلغ چكها را بپردازند، اما طيب گفت: «ولش كنيد. هيچي از چكها را نمي خواهد بدهيد، ببينم اينها ميخواهند چه كار كنند؟ » آنها هم چكها را اجرا گذاش تند و به خاطر بدهكاري طيب را گرفتند و بردند.
اين قضيه مربوط به چه سالي است؟
قبل از كابينه اميني، حدود سا لهاي 38 ، 39 بود كه طيب را به زندان انداختند. آقايان رفتند كمك كنند، ولي طيب ابداً زير بار نرفت. او در زندان بود و بايد به دادگاه ميرفت كه كابينه عوض شد و علي اميني آمد و احمد صدر حاج سيد جوادي دادستان تهران شد. آن روزها
عده اي بودند كه به وسيله حسن كلانتري خدمت آسيد رضا زنجاني مي آمدند. حسن كلانتري در شهرداري به حسن هفت رنگ معروف بود و پادويش هردار بود.
ارباب زين العابدين هم به او اعتماد داشت. ارباب وقتي مي خواست با دسته دومي هاي ميدان مثل رضا عمومي، محمد هفت رنگ، هفت كچلون كه هر كدام در شهر تهران براي خودشان قدرتي بودند، تماس بگيرد، از طريق حسن كلانتري اين كار را مي كرد و اينها در اختيار حسن كلانتري بودند. حسن كلانتري غير از ارتباط با شهردار، پادوي امير اسدالله علم هم بود. همه كساني كه به شاه ارادت داشتند، به علم هم ارادت داشتند. آنها حتي اگر با نصيري و هويدا و بقيه كنار نمي آمدند، ولي علم را به عنوان نوكر خان هزاد شاه ميشناختند و با او مرتبط بودند، از اين جهت به او خيانت نمي كردند.
مسائل خانه 143 كه پيش آمد و به آنجا ريختند، هياهو در گرفت. كابينه اميني سر كار بود. آقايان آمدند و زدند و خود من جزو كتك خورده هاي آن روز بودم. بعد از آن آقاي حاج سيد رضا زنجاني، از طريق حسن كلانتري، با دسته دوميها ارتباط گرفت. شاه روي سفارشي كه امير اسدالله علم در باره حاج سيد رضا زنجاني در ارتباط با اصلاحات ارضي كرده بود، دستور داد در مورد ايشان اقدامي نشود و اموال ايشان را نگيرند. آقاي زنجاني، علم را نه به عنوان يك آدم سالم، بلكه به عنوان يك رابط مناسب با شاه كه در هنگام بحران بشود از او استفاده كرد، نگه داشته بود.
ما تحقيق كرديم و ديديم فتح الله فرود، شهردار تهران، از طريق ارباب زين العابدين و طيب عده اي را به خانه 143 ريخته. طيب به اينها گفته بود دار و دسته محمود مسگر و محمود سماورساز و دروديان و ... بعد از آنكه ناهار مفصلي خوردند، به خانه 143 ريختند تا با فحش و فضاحت آنجا را تعطيل كنند. آقاي اميني از نظر سياسي و اجتماعي در آن زمان يك چهره مردمي داشت يا دستكم اينطور نش ان ميداد... بعد از آن روز بود كه جبهه اي ها به آسيد رضا زنجاني متوسل شدند و ايشان گفت من مسئله را حل مي كنم. ايشان از طريق حسن كلانتري، اينها را خواست كه همراه طيب، خدمت آسيد_ رضا زنجاني آمدند. مگر طيب در زندان نبود؟ چگونه آزاد شد؟
اين اتفاقات فاصله بين زندان او بود. آقاي زنجاني آمد و به حاج سيد جوادي گفت ميتواني طيب را آزاد كني؟ گفت: «بله، به قيد كفيل مي شود آزادش كرد. » قبلي ها به قيد كفيل آزاد نمي كردند. آمدند پول دادند و طيب از زندان آزاد شد.
هفته بعد صبح جمعه آقاي زنجاني نشست داشت. حسن كلانتري و طيب حاج رضائي و چند نفر ديگر به خانه ايشان آمدند. باز ملاحظه بفرمائيد كه كار ريشه مذهبي دارد. طيب گفت: «آقا! قربان جدتان بروم. خيلي زحمتكش يديد. بزرگواريد و ما ميدانيم هرچه داريم از جد شماست» و از اين حر فها. بعد هم دست و صورت آقا را بوسيدند و گفتند هرجوري بگوئيد ما در اختيار شما هستيم.
جلسه اول با اين حر فها تمام شد. جلسه دوم در منزل ارباب زين العابدين ناهاري داده شد و چند نفري آمدند. در آنجا فقط طيب بود و دار و دست هاش نبودند.
من هم بودم. آقاي زنجاني روي طيب كار كرد كه: «تو موقعيتي و شخصيتي و عنواني داري و نبايد بگذاري مورد سوء استفاده قرار بگيري. هر گناهي كرده باشي خدا ميبخشد. » و از اين حر فها خيلي به طيب زد و يك مقدار او را تحت تاثير قرار داد.
پنج شش روز بعد آقاي زنجاني آمد و به حسن كلانتري گفت: «اگر ما اين رفيق تو را ببينيم بد نيست. » دو باره طيب را آوردند و گفت: «يك بار با بچه كاشي هاي ميدان كه به اللهي ار صالح خيلي علاقه دارند، برويد به خانه اش و ببينيد اين كه وكيل مردم كاشان و آدم خوبي است، كيست؟ » خلاصه او را آماده كرد. از اين طرف هم به اللهيار صالح خبر داد و او هم گفت: « بد نيست. با كاشي ها بيائيد. » طيب همراه با كاشي هائي كه برايش بار مي آوردند، دو بار با اللهيار صالح ديدار كرده بود كه من در آن دو جلسه نبودم. در آن دو ديدار از اين جور حر فها كه چه تعدياتي دارد مي شود، دولت چه مي كند، در دوره رضاشاه و پسرش چه ظلم هائي به مردم شده، مطرح مي شود. اين حر فها را هم خود آقاي زنجاني، هم سه چهار تا از پيرمردهاي كاشاني و هم عده ديگري از كاشي هائي كه حضور داشتند، گفتند. از آن به بعد خود طيب تنها پيش آقاي زنجاني مي آمد. اين ريشه ارتباط اپوزيسيون با طيب بود. از آن به بعد به خانه 143 و به كلوپ ملي ها در خيابان شاه حمله نشد. حاكميت يك مقدار از اين مسائل را ميدانست. البته ما بعدها فهميديم كه تذكراتي هم به طيب داده بودند، ولي او زيربار نرفته بود. به ارباب زين العابدين گفته بودند كه چرا به خانه اينها ميروي؟ اينها دروغ مي گويند، اينها با امريكا هستند و او هم به مرحوم كريم آبادي گفته بود، ولي طيب ديگر در آن خط افتاده بود و مسير سياسي مملكت هم عوض شده بود.
شبي در واقعه 15 خرداد، در روض هخواني مجلس طيب، ديگر مرحوم فلسفي حرف نميزند، بلكه شيخ باقر نهاوندي حرف ميزند كه در آن موقع جزو آخوندهاي اپوزيسيون بود و تا موقعي هم كه زنده بود، هر سال روز 14 اسفند سر خاك دكتر مصدق ميرفت . بچه هاي فدائيان اسلام هم از اينكه دستكم طيب با شاه نباشد، خوشحال بودند.
حاج اس ماعيل رضائي از نظر فهم مسائل اسلامي و ارتباط با علما و حتي با امام، خيلي با طيب تفاوت داشت. شخصيت او چگونه بود؟
حاج اسماعيل رضائي يك لوتي متدين بود و از طريق طيب آمده و حجره دار و كاسب شده بود. در كسب، صداقت و درستي بسيار زيادي داشت، به همين دليل بدون اينكه مس اعده بدهد، در ميدان براي او بار زياد مي آوردند و روز به روز محبوبيتش در ميدان و نزديكي او با طيب بيشتر مي شد. اين عامل باعث شد كه شخصيت حاج اسماعيل مطرح شود. بعد يك هيئت مذهبي درست كرد و تصميم گرفت به مكه برود. در سرچشمه تهران فردي بود به نام حاج حسن نادرخاني كه هيئتي مذهبي به نام «هيئت حسني » داشت و حمل هدار هم بود و حاجي به مكه ميبرد. او برميخورد به حاج اسماعيل و مي گويد بيا با هم برويم. حاج اسماعيل تصميم مي گيرد با كاروان حاج حسن نادرخاني به مكه برود و مي رود و رفقاي خودش را كه سه چهار نفر و ميدان خراساني و هم تيپ خودش بودند، ميآورد. حاج محمد رزاقي نامي بود كه اتا ق ساز معروفي بود، حاج آقا رضا حداد عادل و حاج محمد بختيار ميآيند و در كاروان حاج حسن با هم رفيق
مي شوند. اينها خودش ان هيئتي به نام «هيئت ابوالفضل» درست مي كنند كه رئيس آن آقاي آسيد مهدي لال هزاري از آخوندهاي موجه تهران بود و در مسجد لال هزار نماز ميخواند و با طبقه لوتي ها و مشديها در ارتباط بود. اين هيئت نضج پيدا كرد. آنهائي كه مكه رفته بودند، موقعي كه برگشتند، همگي آمدند و در «هيئتا بوالفضل » متمركز شدند و كار آن هيئت به جائي رسيد كه ش بها 300 تا
500 نفر بودند و هر كسي كه كمكي مي خواست به سراغ اين هيئت مي آمد.
خوب بودن حاج اسماعيل رضائي با تمام امكانات مالي كه داشت و ساد ه زيستي بيش از حد و عاري بودن از غرور و خودخواهي و كمك كردن به مردم، او را صاحب وجاهت عجيبي كرده بود و مورد احترام تمام متدينين و هيئات مذهبي بود. ارتباط او با روحانيت شروع شد و
حاج مهدي عراقي هم به تورش خورد. حر فهائي كه آقاي خميني مي گفت، در يك آدم لوتي و مشدي خيلي اثر ميگذاشت. در ضمن حر فه اي آقاي لنگرودي كه امام جماعت مسجد حاج ابوالفتح بود، همين طور حر فهاي آقاي آشيخ جواد فومني، پدرزن آقاي شجوني
كه در مسجد خيابان خراس ان امام جماعت بود، روي طيب اثر ميگذارد. اين آدم متدين متعصب لوتي مشدي در راه دين و مذهب پول خرج ميكند و دو نيروي مردمي و اعتقادي و مالي به هم ميپيوندند و اين دو نفر زمامدار حرك تهاي مذهبي در ميادين تهران مي شوند.
آيت الله بروجردي فتوا مي دهند كه پپسي حرام است. كارخانه پپسي كولا در سر خيابان جيحون در خيابان آيزنهاور )آزادي فعلي( درست شده بود. اينها مي گويند بايد در مقابل آنجا، مسجدي درست كرد. حالا ديگر اينها موضع گيريهاي سابق را نسبت به شاه ندارند
و مواضعش ان تند شده و او را به نام حاجي اتاباي كه بهائي است ميشناسند. حاج اسماعيل زمين آن مسجد را ميخرد و قصد مي كند مسجد بسازد. براي ساختن آن سايرين هم كمك مي كنند كه همان مسجدا مام زمان)عج( در اول خيابان بهبودي فعلي است. در نيمه شعبان قرار مي شود اين مسجد را كه درست روبروي پپسي كولاي بهائ يها درست شده، افتتاح كنند. مردم كمتر متوجه اين__ مسائل هستند. حاج اسماعيل از ميدان انقلاب ) 24 اسفند آن وقت( تا مسجد امام زمان)عج( را چراغاني كرد و به مردم شربت داد. اين كار خيلي در شهر تهران صدا كرد، چون همزمان با او هيئات ديگر هم در خيابان لال هزار اين كار را كردند.
همه اينها از تفكر آسيد مهدي لال هزاري نشأت گرفته بود. بعد به اين نتيجه ميرسند كه فقط اين كارها كافي نيست و بايد كارهاي ديگري هم كرد و به سراغ ارباب زين العابدين مي روند. زمين هاي شترخان، كاروانسراي شترها در اختيار گمركات بود. گمركات اين زمين ها را داشت ميفروخت. اينها بخش هائي را ميخرند و يك شركت رفاقتي، نه ثبت شده درست مي كنند و عد ه اي منجمل هحاج اسماعيل رضايي، حسن فر حبخش، اسماعيل كري مآبادي، ارباب زين العابدين و رئيس صنف بستني فروش ها كه اسمش يادم نيست و دو سه نفر ديگر جمع مي شوند و آنجا را ميخرند تا براي مردم گرفتار و بيچاره خانه بسازند. شفاهاً توافق مي شود و پشت دكان آجيل فروشي حسن فرح بخش در خيابان شاه آباد پاتوق اينها مي شود. باغچه اي بود و می رفتند و مي نشستند و صحبت مي كردند.
قرار مي شود آنجا را نقشه برداري كنند و تلاش كنند براي ز نهائي كه در اثر عسرت و پريشاني دچار بدبختي و فساد شده اند
و مردهائ ي كه در ميادين هستند، خاصه جواناني كه از شهرست ا نها آمده اند و به دليل قلتمال، زن و بچه اي ندارند و در تهران دچار بحرا نهاي هوا و هوس هستند، خانه تهيه كنند. با ارباب هم مذاكره مي كنند و او مي گويد خيلي فكر خوبي است. آزادي عمل هم داشتند و مي توانستند با شهرداري و بقيه ادارات هم كنار بيايند. رفتند و در آنجا خانه هائي ساختند به مساحت 60 متر كه دو تا اتاق و حياط و حوض و آشپزخانه و توالت داشت. اين خانه ها هنوز هم هستند. آبهم داشت. بعد تلاش مي كنند زناني را كه در مسير فساد افتاده بودند و مردهائي را كه در ميدان كار مي كردند و دچار بحران بودند، آموزش بدهند و بعد هم امكان ازدواج آنها را با هم فراهم كنند و از اين خانه ها به آنها بدهند.
خانم ها را مي آوردند و نزد خانم هاي متدين تهران برايشان كلاس درس ميگذاشتند و آنها به اين زنان آموزش اخلاقي ميدادند تا دست از روش قبلشان بردارند. از آن طرف هم آن جوانان ميداني را تحت كنترل مي گرفتند و بعد از اينكه خيالشان از دو طرف آسوده مي شد، جشن ازدواجي مي گرفتند و اينها با هم ازدواج مي كردند. من به يكي دو تا از اين جشن ها رفتم. بسيار در حالات آن زن و مرد دقت مي شد و حتي تا مد تها رفتار و اعمالشان تحت كنترل بود و اگر در زندگي و رفتارش ان موفق بودند، آن وقت سه دانگ خانه به نام مرد و سه دانگ به نام زن مي شد. اول هم خانه را به صورت اماني به آنها مي دادند و هيچ پولي از آنها نمي گرفتند، ولي شرطش اين بود كه اگر توانستند، پول خانه را بدهند تا پو لها جمع شود كه براي ديگران هم مسكن تهيه شود. اگر هم آنها مي خواستند پس از مدتي در جاي ديگري خانه تهيه كنند، به آنها كمك مي شد.
در قالب اﯾﻦ ﻃﺮح در ﺣﺪود 130 ،120 ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪﯾﺪ 75درﺻﺪ آﻧﻬﺎ ﺣﺎﺻﻞ ﻫﻤﺖ رﻓﯿﻖ ﺷﻬﯿﺪ ﻋﺰﯾﺰﻣﺎن، ﺣﺎج اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﻮد. ﻣﺮﺣﻮم ﻃﯿﺐ ﻫﻢ آن ﺟﻮاﻧﺎن را ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد. اﯾﻦ ﮐﺎري ﺑﻮد ﮐﻪ ﺧﺎﻃﺮ هاش در ذﻫﻦ ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪ. ﭼﻨﺪ وﻗﺖ ﭘﯿﺶ رﻓﺘﻢ و دﯾﺪم آن ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﻣﻨﺘﻬﯽ دﺳﺖ ﺑﻪ دﺳﺖ ﮔﺸﺘﻪ اﻧﺪ. اﯾﻦ روﺣﯿﻪ ﺧﺪﻣﺘﮕﺰاري ﻟﻮﺗﯽ ﻫﺎ و ﻣﺸﺪي ﻫﺎ ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﺮدم و ﺻﺪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻮار ﺑﻪ اﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺳﺮ و ﺳﺎﻣﺎن ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و از زﻧﺪﮔﯽ آﻟﻮده ﻧﺠﺎت ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﻧﺪ. ﺣﺎج اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎر اﻧﺴﺎن ﻓﺪاﮐﺎري ﺑﻮد.
ﺗﺎ ﻣﺪت ﻫﺎ ﺧﺒﺮي از ﺣﺎج اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ، ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ و ﺣﺴــﯿﻦ ﺷﺎ هﺣﺴــﯿﻨﯽ را ﺑﻌﺪ از ﺟﺮﯾﺎن 15 ﺧﺮداد ﺑــﻪ زﻧﺪان ﺑﺮدﻧﺪ. ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺷــﻨﯿﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ ﻃﯿﺐ و ﺣﺎج اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ و ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻧﺪ، وﻟﯽ از آﻧﻬﺎ ﺧﺒﺮ ﻧﺪاﺷﺘﯿﻢ. ﺣﺘﯽ ﻣﺼﺎﺣﺒﻪ ﭘﺎﮐﺮوان را ﻫﻢ ﺷﻨﯿﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ از او ﭘﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮدﻧﺪ آﯾﺎ ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻠﯽ در اﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻧﺎت ﻧﻘﺶ داﺷﺘﻪ و او ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد ﻧﻪ و اﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﯾﮏ ﻣﻘﺪار ﻣﺎﯾﻪ دﻟﮕﺮﻣﯽ ﻣﺎ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﯾﮏ روز ﺻﺒــﺢ دﯾﺪﯾﻢ در زﻧﺪان را زدﻧــﺪ و آﻗﺎي دﮐﺘﺮ ﺷــﯿﺒﺎﻧﯽ و ﻣﻦ و ﺣﺎج ﺣﺴﻦ ﻗﺎﺳــﻤﯿﻪ را ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ ﺗﻮي آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ و ﺑﺮدﻧﺪ و ﯾﮑﯽ ﯾﮏ ﻧﻤﺮه ﻫﻢ ﮔﺮدﻧﻤﺎن اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻤﺎ در ﻗﻀﯿﻪ 15 ﺧﺮداد ﻧﻘﺶ داﺷﺘﻪ اﯾﺪ. ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎ ﮐﻪ در زﻧﺪان ﺑﻮدﯾﻢ. ﻣﺎ را ﺑﺮدﻧﺪ و ﺗﺎ ﻋﺼﺮ ﮔﺮداﻧﺪﻧﺪ و ﻋﺼﺮ ﺑﻪ زﻧﺪان ﺷــﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻪ اﻻن ﺷﺪه ﺗﻮﺣﯿﺪ ﺑﺮدﻧﺪ. ﺳﻪ روز آﻧﺠﺎ ﺑﻮدﯾﻢ و ﺑﻌﺪ ﻣﺎ را ﺑﻪ زﻧﺪان ﻗﺰل ﻗﻠﻌﻪ ﺑﺮدﻧﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻣﺴﺌﻠﻪ اي ﺑﻮد و ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و دﯾﮕﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺰدﻧﺪ ﺗﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ روز ﻣﺠﺪدا ﻣﺮا و ﻣﺮﺣﻮم ﻗﺎﺳﻤﯿﻪ را ﺻﺪا زدﻧﺪ و دو ﺑﺎره ﻧﻤﺮه را ﮔﺮدﻧﻤﺎن اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ. اﯾﻦ ﺑﺎر دﮐﺘﺮ ﺷﯿﺒﺎﻧﯽ ﻧﺒﻮد. ﻣﺎ را ﺑﻪ زﻧﺪان ﻋﺸﺮت آﺑﺎد ﺑﺮدﻧﺪ. ﯾﮏ روز زﻧﺪان ﺑﻮدﯾﻢ. ﻓﺮدا ﺻﺒــﺢ ﮐﻪ آﻣﺪﯾﻢ دم ﺣﻮض وﺿﻮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ﻣﺮﺣﻮم ﻃﯿﺐ و ﺣﺎج اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ رﺿﺎﯾﯽ را دﯾﺪﯾﻢ. ﺑﺎﻻي ﺳﺮ آﻧﻬﺎ ﻣﺎﻣﻮر اﯾﺴــﺘﺎده ﺑﻮد، وﻟﯽ ﺑﺎﻻي ﺳﺮ ﻣﺎ دو ﻧﻔﺮ ﻣﺎﻣﻮر ﻧﺒﻮد. وﺿﻮ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ، ﺑﻪ ﻃﯿﺐ و ﺣﺎﺟﯽ ﺳﻼم ﮐﺮدم. ﻫﺮ دو ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب و ﺷﻨﮕﻮل ﺑﻮدﻧﺪ.
ﻋﮑﺲ ﻫﻢ ﻣﻌﻠﻮم اﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺸﺎن ﺧﻮب اﺳﺖ. ﻫﯿﭻ ﮐﺪام ﺑﺎور ﻧﻤﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻤﯿﺖ ﺗﺎ اﯾﻦ ﺣﺪ رذاﻟﺖ ﺑﻪ ﺧﺮج ﺑﺪﻫﺪ و آﻧﻬﺎ را ﺑﮑﺸﺪ. در ﺑﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ رﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ زﻧﺪان ﻫﺎﯾﻤﺎن ﺟﺪا ﺑﻮد، اﻣﺎ درﻫﺎ ﺑﺎز ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﺎ اﻟﺒﺘﻪ ﺧﻮدﻣﺎن رﻋﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﺮدﯾﻢ، ﭼﻮن ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷــﺪه ﺑﻮدﯾﻢ ﮐﻪ درﺳﺖ اﺳــﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ را ﺑﻪ اﺗﻬﺎم ﺷــﺮﮐﺖ در ﺟﺮﯾﺎن 15 ﺧﺮداد ﺑﻪ زﻧﺪان آورد هاﻧﺪ، وﻟﯽ اﺻﻞ ﺟﺮﯾﺎن ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮي اﺳﺖ. روز ﺳﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺮﺣﻮم ﻃﯿﺐ آﻣﺪ و از ﻣﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ: »ﺷﻤﺎ را ﭼﺮا آورد هاﻧﺪ؟ « ﮔﻔﺘﯿﻢ: »ﻣﺎ ﻣﺪﺗﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ زﻧﺪان ﻫﺴﺘﯿﻢ و ﺣﺎﻻ ﻣﺎ را ﺑﻪ اﯾﻨﺠﺎ آورد هاﻧﺪ. « ﮔﻔﺖ: »ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎل ﺑﺎﯾﺪ ده ﺑﺎر ﻣﺎ را ﺑﻪ ﺣﻖ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﻨﺪ و ﻧﮑﺸﺘﻨﺪ، وﻟﯽ اﯾﻦ دﻓﻌﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺎﺣﻖ ﺑﮑﺸﻨﺪ.« ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﻬﺎرﻣﺴﺖ ﮐﻪ وﮐﯿﻞ ﺷﻤﺎﺳﺖ« ﮔﻔﺖ: »ﮐﺴﯽ ﮔﻮﺷﺶ ﺑﺪﻫﮑﺎر اﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ. اﺻﻼ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ اي در ﮐﺎر ﻧﯿﺴــﺖ.« ﮔﻔﺘﻢ: »ﻧﺴــﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﻮاﺑﻘﺘﺎن رﻋﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.« ﮔﻔﺖ: »ﻧﻪ، اﯾﻨﻬﺎ ﻧﻤﮏ ﻣﯽ ﺧﻮرﻧﺪ و ﻧﻤﮑﺪان ﻣﯽ ﺷﮑﻨﻨﺪ. رﻓﻘﺎي ﺷﻤﺎ ﭼﻄﻮرﻧﺪ؟« ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.« ﭘﺮﺳﯿﺪ: »آﻗﺎ ﭼﻄﻮرﻧﺪ؟« ﻣﻨﻈﻮرش آﺳﯿﺪ رﺿﺎ زﻧﺠﺎﻧﯽ ﺑﻮد، ﮔﻔﺘﻢ: »ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺧﻮب اﺳﺖ.« ﮔﻔﺖ: »اﮔﺮ دﯾﺪﯾﺪ، ﺳﻼم ﻣﺎ را ﺑﺮﺳﺎﻧﯿﺪ.« ﺣﺎج اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ را ﻣﻦ از ﻃﺮﯾﻖ ﺣﺎج ﺣﺴﻦ ﻣﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ. زﯾﺎد ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺎﻫﺎر و ﺷﺎم ﺧﻮرده ﺑﻮدﯾﻢ. ﺑﺎ ﻃﯿﺐ ﺣﺮف ﺳﯿﺎﺳﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻧﺰدﯾﻢ. ﮔﻔﺖ: »ﻓﻌﻼ ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺧﺪا ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ.« ﺳﻪ ﭼﻬﺎر روز ﺑﻌﺪ ﻣﺎ را ﺑﻪ زﻧﺪان ﻗﺰل ﻗﻠﻌﻪ ﺑﺮدﻧﺪ و آﻧﻬﺎ را ﺗﯿﺮﺑﺎران ﮐﺮدﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﺮدﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﺮا ﻣﺎ را ﭼﻨﺪ روز ﺑﻪ آﻧﺠﺎ ﺑﺮدﻧﺪ، ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻤﺎ را ﺑﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ رواﺑﻂ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ ﭼﻪ ﺟﻮري اﺳﺖ؟ ﺑﻌﺪ دﯾﺪﻧﺪ ﭼﯿﺰ ﺟﺪﯾﺪي ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ دﺳﺘﮕﺎه ﻧﻔﻬﻤﯿﺪه ﺑﺎﺷﺪ.
ﺳــﺎل ﮔﺬﺷــﺖ و ﻣﺎ از زﻧﺪان ﺑﯿﺮون آﻣﺪﯾﻢ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻣﺮﺣﻮم زﻧﺠﺎﻧﯽ و ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺢ ﻧﻈﺮﺷﺎن اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺳﺮﻟﺸﮕﺮ ﺑﻬﺎرﻣﺴﺖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد اﯾﻨﻬﺎ ﺧﻄﺸﺎن را ﻋﻮض ﮐﺮده و ﺑﻪ ﺧﻂ ﻣﺨﺎﻟﻔﯿﻦ اﻋﻠﯿﺤﻀﺮت رﻓﺘﻪ اﻧﺪ و اﯾﻦ ﺑﺮاي ﺷﺎه ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺒﻮد، وﮔﺮﻧﻪ آﻧﻬﺎ را ﻧﻤﯽ ﮐﺸﺖ. اﯾﻦ را ﻫﻢ آﻗﺎي ﺻﺎﻟﺢ و ﻫﻢ آﻗﺎي زﻧﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻨﺪ.
ﻃﯿﺐ ﺑﻪ رﻏﻢ اﯾﻨﮑﻪ ﻋﮑﺲ اﻣﺎم را در ﺗﮑﯿﻪ و روي ﻋﻠﻢ و ﮐﺘﻞ ﻫﺎي دﺳﺘﻪ اش زده ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻧﻘﺶ اﺳﺎﺳﯽ در 15 ﺧﺮداد ﻧﺪاﺷﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺑﻬﺎﻧﻪ، او را از ﺳﺮ راه ﺑﺮدارﻧﺪ. آﯾﺎ اﯾﻦ ﺗﺤﻠﯿﻞ درﺳﺖ اﺳﺖ؟
ﺑﻠﻪ، ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮر اﺳــﺖ. در واﻗﻊ او را در اﯾﻦ راه ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ، ﭼﻮن ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻃﯿﺐ را از ﺳﺮ راه ﺑﺮدارﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺮاي ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ داﺷﺘﻨﺪ راﻫﺸﺎن را ﻋﻮض ﮐﻨﻨﺪ، درﺳﯽ ﺑﺸﻮد. ﻣﺤﻤﻮد ﻣﺴﮕﺮ ﺑﺎ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﻗﻮم و ﺧﻮﯾﺶ ﺑﻮد. ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﺗﺎ ﯾﮏ ﺳﺎل ﺑﻌﺪ از اﻧﻘﻼب ﻫﻢ زﻧﺪه ﺑﻮد. ﻣﺤﻤﻮد ﻣﺴﮕﺮ ﺑﻪ او ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮد: »ﺧﻮب ﺷﺪ ﻣﺎ ﮔﻮل ﻧﺨﻮردﯾﻢ و ﻗﺎﺗﯽ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪﯾﻢ، وﮔﺮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ«. وﻟﯽ ﻣﺮﺣﻮم ﻃﯿﺐ در ﺑﺎزﺟﻮﺋﯽ ﻫﺎ زﯾﺮ ﺑﺎر ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ از اﻣﺎم ﭘﻮل ﮔﺮﻓﺘﻪ و ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﺮده ﺑﻮد ﮐﻪ اﮔﺮ از زﻧﺪان ﺑﯿﺮون ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﺗﮑﻠﯿﻔﺶ را ﺑﺎ ﺷﺎه ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻫﯿﭻ ﺑﺎورش ﻧﻤﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ او را ﺑﮑﺸﻨﺪ. ﻃﯿﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ دﯾﺪﯾﻢ ﻫﻨــﻮز ﻫﻤﺎن ﻗﺪرت و ﺻﻼﺑﺖ ﻗﺒﻠﯽ را داﺷــﺖ. ﻣﻦ دو ﺳــﺎل و ﻧﯿﻢ ﺑﻌﺪ از اﯾﻨﮑﻪ از زﻧﺪان ﺑﯿﺮون آﻣﺪم، ﭘﺴﺮ ﺣﺎج اﺳــﻤﺎﻋﯿﻞ را دﯾﺪم. از درﺳﺘﯽ و ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ و رأﻓﺖ ﭘﺪرش ﺑــﺎ او ﺣﺮف زدم. ﯾﮏ روز ﻫﻢ آﻧﻬﺎ ﻣﺎ را دﻋﻮت ﮐﺮدﻧﺪ و ﻓﺮزﻧﺪان آن ﻣﺮﺣﻮم ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ از ﻓﻀﺎﺋﻞ ﭘﺪرﺷﺎن ﺑﺮاي آﻧﻬﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم.
نظر ﺷﻤﺎ ﻃﯿﺐ ﭼﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ و ﭼﻪ رﻓﺘﺎري داﺷﺖ؟رﻓﺘﺎرش ﻣﺜﻞ ﭘﻬﻠﻮان ﻫﺎي ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺴﻮت ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﻮد، ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﺷﻌﺒﺎن ﺟﻌﻔﺮي. ﺷﻌﺒﺎن در ﺣﺮف زدن ﻫﯿﭻ رﻋﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﮐــﺮد و وﻗﯿﺤﺎﻧﻪ ﺣﺮف ﻣﯽ زد، وﻟﯽ ﻃﯿﺐ، ﻣﺸــﺪي ﺑﻮد. ﺻﻨﻒ ﻗﻬﻮ هﺧﺎﻧﻪ ﭼــﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﺮادران ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ دﮐﺘﺮ ﻣﺼﺪق ﺑﻮدﻧﺪ. اﺑﺮاﻫﯿﻢ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﮐﺎﻧﺪﯾــﺪاي ﻣﺠﻠﺲ ﺑﯿﺴــﺘﻢ و ﻣﺪﯾﺮ ﻣﺠﻠــﻪ اﺻﻨﺎف ﺑﻮد.
ﺳــﻤﺎﻋﯿﻞ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻃــﻮر. ﮐﻮدﺗﺎ ﮐﻪ ﺷــﺪ، رﯾﺨﺘﻨﺪ و ﻫﻤــﻪ ﺳــﺎزﻣﺎن ﻫﺎي ﺳﯿﺎﺳــﯽ را ﮐﻮﺑﯿﺪﻧــﺪ و اﺗﺤﺎدﯾــﻪ ﺻﻨﻒ ﻗﻬﻮ هﭼﯽ ﻫــﺎ را ﺗﺼﺮف ﮐﺮدﻧﺪ و اﺑﺮاﻫﯿﻢ و اﺳــﻤﺎﻋﯿﻞ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي را ﮐﻨــﺎر ﮔﺬاﺷــﺘﻨﺪ. ﺷــﻬﺮداري ﺗﻬﺮان ﻫﻢ دﺳﺘﻮر داد ﮐﻪ در ﺗﻤﺎم اﺻﻨﺎف ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺠﺪﯾــﺪ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﺷﻮد، ﻣﻨﺠﻤﻠﻪ ﺻﻨﻒ ﻗﻬﻮ هﭼﯽ ﻫﺎ. اﻋﻼﻣﯿــﻪ دادﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﻤــﻪ آﻗﺎﯾﺎن ﺻﻨﻒ ﻗﻬﻮ هﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ در ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ در ﻣﺤﻞ اﺗﺤﺎدﯾﻪ در ﻣﯿﺪان ﺑﻬﺎرﺳﺘﺎن ﺣﻀﻮر ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻨﺪ. ﺨﺎﺑﺎت ﺟﺪﯾﺪ اﻧﺠﺎم ﺷﻮد.
ﺣﺎﻻ ﻗﺪرت در دﺳــﺖ ﻃﯿﺐ و ﺷﻌﺒﺎن ﺟﻌﻔﺮي و اﻣﺜﺎل اﯾﻨﻬﺎﺳﺖ. ﻣﺨﺎﻟﻔﺎن ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺑﺮادران ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﺗﻮي دار و دﺳﺘﻪ ﺷﻌﺒﺎن رﻓﺘﻪ اﻧﺪ ﮐﻪ در اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﺗﻮﻓﯿﻖ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﻨﺪ. اﺑﺮاﻫﯿﻢ و اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﻫﻢ ﻫﯿﭻ ﺗﻼﺷــﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ و ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد، ﺑﺸﻮد، ﻣﺎ ﮐﻪ ﻗﺪرﺗﯽ ﻧﺪارﯾﻢ. در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺻﻨﻒ ﻗﻬﻮ هﭼﯽ ﺑﻪ ﻧﺎم ﻣﺸــﺪ اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﺑﻮد و ﺗﻮاﻓﻖ ﺷــﺪه ﺑﻮد ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ رﺋﯿﺲ اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺷﺪ، ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﻪ او واﮔﺬار ﮐﻨﻨﺪ.
روز اﺧﺬ رأي ﺷــﺪ. ﺳﺮ ﺳﺎﻋﺖ 4 ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ، ﺧﻮد ﻣﻦ ﻧﺎﻇﺮ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﻮدم. ﻋﺼﺮ آن روز اﺑﺮاﻫﯿﻢ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎ. ﻣﺎ ﺑﭽﻪ ﻣﺤﻞ ﺑﻮدﯾﻢ. ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﻓﺘﻢ و دﯾﺪم ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮔﺎن اﺗﺤﺎدﯾﻪ آﻣﺪ هاﻧﺪ و ﺻﻨﺪوق ﻫﻢ وﺳــﻂ ﺣﯿﺎط اﺳــﺖ ﺗﺎ زﻣﺎن اﺧﺬ رأي اﻋﻼم ﺷﻮد. ﺣﺎج ﻧﺼﺮاﷲ، ﻣﺪﯾﺮ ﻗﻬﻮ هﺧﺎﻧﻪ آﺋﯿﻨﻪ ﻫﻢ آﻣﺪه و رﺋﯿﺲ ﻫﯿﺌﺖ ﻧﻈّﺎر ﺷــﺪه ﺑﻮد. دﻓﺘﺮ اﺗﺤﺎدﯾﻪ را آوردﻧﺪ. ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ اﺳﻢ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ، ﺣﻖ رأي داﺷﺖ. ﺑﻪ ﻣﺠﺮد اﯾﻨﮑﻪ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ﺷﺮوع ﺷﺪ، ﺷﻌﺒﺎن ﺟﻌﻔﺮي ﺑﺎ ﯾﮏ ﻋﺪه اراذل و اوﺑﺎش آﻣﺪ و ﺷــﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪ ﻓﺤﺶ و ﻓﻀﺎﺣﺖ و ﺣﺮف ﻫﺎي زﺷﺖ زدن و در ﺟﻬﺖ ﺣﻤﺎﯾﺖ از ﺷﺎه و اﺷﺮف و اﯾﻨﻬﺎ داد و ﻫﻮار ﮐﺮد. ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ رﺑﻊ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻃﯿﺐ ﺑﺎ ﻫﻔﺖ ﻫﺸﺖ ده ﻧﻔﺮ آﻣﺪ. از راه ﮐﻪ رﺳﯿﺪ، وﺳﻂ ﺻﺤﻦ آﻣﺪ و ﺻﺪا زد ﻋﺒﺎس آﻗﺎ! ﻋﺒﺎس آﻗﺎ ﻣﺴــﺘﺨﺪم اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﺑﻮد. ﮔﻔﺖ: »ﻋﺒﺎس آﻗــﺎ! ﭼﻬﺎرﭘﺎﯾﻪ را ﺑﯿﺎور.« ﭼﻬﺎرﭘﺎﯾــﻪ را آوردﻧﺪ و ﻃﯿــﺐ رﻓــﺖ روي ﭼﻬﺎرﭘﺎﯾﻪ اﯾﺴﺘﺎد و ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ: »آﻗﺎ! ﮐﻮدﺗﺎ ﺷﺪ و ﺷﺎه آﻣﺪ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪم ﮐﻪ ﺷﺎه ﺑﺎﺷﺪ. دﮐﺘﺮ ﻣﺼﺪق ﻫﻢ رﻓﺖ و در زﻧﺪان اﺳﺖ. ﻣﻦ و ﻣﺎ ﻫﻤﮕﯽ ﻧﻮﮐﺮ ﻣﺶ اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ ﮐﺮﯾﻢ آﺑﺎدي ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻫﺴــﺘﯿﻢ. اﺗﺤﺎدﯾﻪ ﻣﺎن را دﺳــﺖ ﻫــﺮ آدم .... ﻧﻤﯽ دﻫﯿﻢ. اﺗﺤﺎدﯾــﻪ ﺻﻨــﻒ ﻗﻬﻮ هﭼﯽ و ﻗﻬﻮ هﭼﯽ ﻫﺎ، اﺧﺘﯿﺎرﺷﺎن ﺑﺎ ﻣﺶ اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ اﺳﺖ. ﻣﺸﺪي ﻫﺮﭼﻪ ﺑﮕﻮﯾــﺪ، ﻣﺎ ﻣﯽ ﺷــﻨﻮﯾﻢ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺸــﺪي رأي ﻣﯽ دﻫﻢ، ﺷــﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺸــﺪي رأي ﺑﺪﻫﯿﺪ ﮐﻪ ﺎ ﺑﺎ ﻣﺸﺪي ﻫﺎ ﺳﺮوﮐﺎر دارﯾﻢ، ﻧﻪ ﺑﺎ ... ﻫﺎ».
اﯾــﻦ ﺣﺮف ﻫــﺎ را زد و از ﭼﻬﺎرﭘﺎﯾﻪ آﻣﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ. ﺷــﻌﺒﺎن ﻧﮕﺎﻫــﯽ ﺑﻪ رﻓﻘﺎﯾﺶ ﮐﺮد و ﺳﺮﺷــﺎن را اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ ﭘﺎﺋﯿﻦ و رﻓﺘﻨﺪ. ﺷــﻌﺒﺎن ﺑﺮﺧﻼف ﻇﺎﻫﺮش، ﮐﺘﮏ ﺧﻮر ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮد و ﺑــﻪ ﮐﺘﮏ ﺧﻮري ﻣﻌﺮوف ﺑﻮد. ورزﺷــﮑﺎر ﻧﺒﻮد و ﺗﻮي زورﺧﺎﻧﻪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻣﯽ آﻣﺪ، اﻟﮑﯽ ﭘﺸﺘﮏ وارو ﻣﯽ زد و اداي ورزﺷــﮑﺎرﻫﺎ را در ﻣــﯽ آورد، وﻟﯽ ﻃﯿﺐ اﯾــﻦ ﮐﺎره ﺑﻮد. ﺷﻌﺒﺎن ﮐﺴــﯽ ﻧﺒﻮد، ﻣﯽ زدﻧﺪ و او ﻣﯽ رﻗﺼﯿﺪ، وﻟﯽ ﻃﯿﺐ ﻟﻮﺗﯽ ﮔﺮي ﻫﺎ و ﻣﺸﺪي ﺑﺎزي ﻫﺎي اﻧﺴﺎﻧﯽ داﺷﺖ. ﻣﺮﮔﺶ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺎ و ﻣﺮداﻧﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﻮد.
ﺧﺎﻧﻢ دوم ﻃﯿﺐ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: »ﻃﯿﺐ ﻣﺮا ﺳﻌﺎدﺗﻤﻨﺪ ﮐﺮد« و ﺑﻌــﺪ از ﻣﺮگ ﻃﯿﺐ ﮔﻔﺖ: »ﻫﺮ ﮐﺲ ﻃﻠﺒﯽ دارد، ﺑﯿﺎﯾﺪ و از ﺳــﻬﻢ اﻻرث ﻣﻦ ﺑﺒﺮد. راﺿﯽ ﻧﯿﺴــﺘﻢ ﻃﯿﺐ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺮض ﮐﺴﯽ ﺗﻮي ﻗﺒﺮ ﻣﻌﺬب ﺑﺎﺷﺪ. ﻫﺮ ﮐﺲ ﻃﻠﺒﯽ دارد ﺑﯿﺎﯾــﺪ از ﻣﺎﺗﺮك و ﺳــﻬﻢ اﻻرث ﻣﻦ ﺑﺒﺮد.« ﻫﻨﻮز ﻫﻢ وﻗﺘــﯽ ﯾﺎد ﺣﺮف آن ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯽ اﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻃﯿﺐ ﻣﺮا ﺧﻮﺷــﺒﺨﺖ ﮐﺮد، ﮔﺮﯾﻪ ام ﻣﯽ ﮔﯿﺮد. آن روز ﻫﻢ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﻫﺎ ﮐﻪ آﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ، ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮدﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮏ زن ﺑﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷــﺠﺎﻋﺖ و ﺷﻬﺎﻣﺖ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ زﻧﺪﮔﯽ ام را ﻣﯽ دﻫﻢ ﮐﻪ ﺷــﻮﻫﺮم ﺑﺪﻫﮑﺎر ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﯾﮑﯽ از ﻃﻠﺒﮑﺎرﻫﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻃﻠﺒﯽ از ﻃﯿﺐ ﻧﺪارم و ﻫﻤﻪ را ﻣﯽ ﺑﺨﺸﻢ.« ﻃﯿﺐ ﺧﯿﻠﯽ اﻧﺴﺎن ﺑﻮد. ﺧﺪا ﻫﻢ ﻃﯿﺐ را ﻃﯿﺐ و ﻃﺎﻫﺮ ﮐﺮد.
منبع: ﯾﺎدﻣﺎن ﺷﻬﯿﺪﻃﯿﺐ ﺣﺎج رﺿﺎﯾﯽ / ﺷﻤﺎره 68 / ﺗﯿﺮﻣﺎه 1390