در اين شب پاييزي
غرش چشمه ي يادهاي تو
رگ درخت عمر مرا به هيجان مي آورد
پريشان از ريشه هاي خويشم
آويخته در هفت كهكشان
روياي بامدادي اين منظومه
از خورشيدهاي مرده سخن مي گويد
مردگان به سخن در مي آيند آيا؟
كاش پرنده اي بودم نه درخت!
پر هفت آسمان را مي گشودم
بهشت مجسم را دوره مي كردم
پار در كوچه هاي حلبچه
نگاه تو ريشه هايش را از من گرفت
چيزي نماند مگر انبوه برگ هاي زرد
مردگان به سخن در مي آيند آيا؟
رو به رو
تنها توفان برگ
غرش تندرها
ساكت بدن ها
پرنده پر مي گشايد و مي رود
آشيانه به جا مي ماند
روي دستان درختي ام
ريشه بر اَبر مي زنم
بال به كهكشان!
من و پرنده يكي شده ايم
و حلبچه تنهاست
مردگان
در دل زمزمه مي كنند
«دوش خوابي گران
برچشم هامان سنگين شد
و رويا و غبار
در واپسين سرايش «خردل»
خانه ها را در برگرفت
به آواي شاد
و گاه سكر آور
براي دوزخيان».
زمزمه تان را بلندتر كنيد
شايد تا هفت آسمان بالا شود
رود اشك فرشتگان
از كوه پايه هاي ابر به زير مي ريزد
و مردگان را
در فرصت اندوه
غرق مي كند
سروده: نجيبه
احمد