خاطره ای از شهید مهدی نریمی به روایت همسرش
هفده ساله بودم که به خواستگاری ام آمد. خیلی آرام، سر به زیر و رسمی نشست و از اعتقاداتم پرسید ؟ از نماز خواندن، حجاب و ... بعد هم به من گفت :
- یک چیز را باید بدانی و آن هم این است که ( دستش را به علامت عدد دو بالا آورد و ادامه داد) تو خیلی خوشبخت باشی دوسال بیشتر شوهرداری نمی کنی وارد سومین سال اگر بشی بدون که دیگه خیلی خیلی خوشبختی که در کنار منی.
بدون این که به حرفش فکر کنم. گفتم :
- من حرف شما را قبول دارم و حاضرم با شما زندگی کنم .
زندگی مشترک ما دو سال و سه ماه و چهار روز بیشتر طول نکشید و در این مدت شاید فقط چند شبانه روز من و مهدی در کنار هم بودیم. اما این اتفاق و این حضور مهدی در زندگی من آن قدر پررنگ بود که اگر هزار بار دیگر این اتفاق بیفتد و من مجبور باشم این همه سختی، انتظار و دوری را تحمل کنم باز هم فقط برای آن چند شبانه روز حاضرم با او ازدواج کنم.
سال 66 بحث رفتن به سفر حج پیش آمد. می خواست برود به مکه اما پول نداشت، نمی خواستم ناراحت شود طلاهایم را به او دادم تا آن ها را بفروشد و برای سفرش هزینه کند. از طریق سپاه ما هرهفته نامه ای از مهدی داشتیم اما ارتباط تلفنی نه، در آخرین نامه اش مهدی نوشته بود که ماکت قدس را که از ایران آماده کردیم داریم روی هم می بندیم و من قرار است در ردیف اول ماکت را حمل کنم.
روز جمعه بود که خبر حمله مأموران سعودی به زائران را در مراسم روز برائت از مشرکین شنیدم. تلویزیون اعلام کرد که اشخاصی که ماکت قدس را حمل می کردند کشته شده اند. باشنیدن این اخبار احساس می کردم همه ی آرزوهایم در برابر چشمانم سوختند. با این خبر دیگر برهمه ی اعضای خانواده مسجل شد که مهدی شهید شده است. همه ی اعضای فامیل جمع بودند وگریه و زاری می کردند.
تا اینکه نزدیک اذان صبح صدای مهدی را شنیدم که مرا صدا میکند، وقتی به اتاق مان رفتم هیچ خبری از مهدی نبود. دلشکسته داشتم برمی گشتم که تلفن زنگ زد. صدایی را که میشنیدم باور نداشتم، نمیتوانستم به گوشهایم اطمینان کنم. باورم نمیشد خدای من این صدای مهدی بود که مرا به نام صدا میکرد و میگفت: من مهدیم، زنده ام!! تهرانم بیمارستان بقیه الله همین الان حرکت کن بیا.