خاطراتی از شهید مهدی نریمی روایت هم رزم شهید محمود جمشیدی
زمستان سال 64 بود، سرما از راه رسیده بود و باران های شدید و گاه و بیگاه رفت و آمد در جزیره را سخت تر کرده بود. برای واحد مخابرات که در هر شرایط آب و هوایی باید ارتباط را برقرار می کرد شروع زمستان سنگینی وظایف را بیشتر می کرد . یک روز مهدی آمد سراغم و گفت :
- جمشیدی آماده شو باید برویم برای نصب آنتن روی دکل لیله القدر .
سوار استیشن فرماندهی شدیم و راه افتادیم. ظهر شده بود که به جزیره رسیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی با بچهها، مهدی آنتن را برداشت و از دکل بالا رفت تا شروع به نصب آنتن کند. من هم دنبالش از دکل بالا رفتم، هر چه به من گفت :
- جمشیدی، تو همان پایین بمان، نمی خواد بیای بالا
من قبول نکردم و پایم را در یک کفش کردم و گفتم :
- پس برای چی منو با خودت آوردی ؟
- برای این که اگر مشکلی پیش آمد شما این جا باشید و کار را انجام دهید .
مهدی خیلی تند و تیز بالای دکل 30 متری رفت و مشغول شد، اما من هنوز نصف دکل را بالا نرفته بودم که سر و کله ی یک هواپیمای عراقی پیدا شد و شروع کرد به بمباران جزیره، مهدی خیلی خونسرد و آرام، بدون توجه به اطرافش در حال نصب آنتن بود . اصلاً انگار نه انگار که ممکن است هر لحظه یکی از آن بمب ها کنار دکل بیفتد و از ما دو نفر چیزی باقی نماند . او به چیزی غیر از اتصال آنتن فکر نمی کرد . با خودم گفتم: حاج علی هاشمی خوب کسی رو برای مخابرات انتخاب کرده .
هواپیما بعد از بمباران کردن جزیره وقتی ماموریتش را انجام داد و در حال بازگشت بود انگار تازه متوجه حضور ما دو نفر روی دکل شده بود، شروع کرد به شلیک کردن به سمت ما و دکل را به رگبار بست، گلوله ها به دکل می خورد و من نمی دانستم چه باید بکنم، مهدی که در این فاصله آنتن را نصب کرده بود نگاهی به من انداخت و گفت: جمشیدی چرا ایستادی بدو برو پایین .
من که دست پاچه شده بودم و بین زمین و هوا مانده بودم با صدای مهدی به خودم آمدم و شروع کردم به پایین آمدن از دکل، هنوز چند متری با زمین فاصله داشتم که از بالای دکل خودم را به پایین پرت کردم و شروع کردم به دویدن سمت سنگر، اما مهدی با آرامش خاصی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده از دکل پایین آمد.
این شجاعت و اعتماد به نفساش را فقط می توانم با توجه به رابطهی عمیقی که بین او و خدا برقرار بود توجیه کنم.