فرار از حلبچه
نویدشاهد: خاطرات يك افسر اسير عراقي فرمانده گروهان پشتيباني
در بخشي از كتاب فرار از حلبچه مي خوانيم: ما هر شب ميبايست در جلسهاي كه در مقر تيپ برگزار ميشد، شركت كنيم، فرمانده تيپ كه يك سرهنگ ستاد تكريتي بود، معمولاً در اين جلسات، تحولات جبهه و وظايف تيپ را برايمان تشريح ميكرد. آن شب ـ برخلاف معمول ـ هر چه انتظار كشيديم، سرهنگ نيامد. كم كم ميخواستيم جلسه را ترك كنيم.
ناگهان سراسيمه وارد شد و گفت: فوراً برويد و واحدهايتان را آماده كنيد. دقيقا 9 ساعت ديگر حركت ميكنيم! همين كه خواستم همراه بقيه فرماندهان از در خارج شوم، مرا صدا زد و گفت:
از اين لحظه، مسئوليت فرماندهي گروهان آتشبار با توست! ساعت پنچ ونيم صبح 88/8/12 (66/11/23)، در حالي كه به هيچ وجه نميدانستيم اوضاع از چه قرار است، به سوي مناطق شمالي جبهه راه افتاديم. همه افراد در اتوبوسها و كاميونهايي كه غرش كنان در پي هم روان بودند، مضطرب و پريشان خاطر نشسته و به فكر فرو رفته بودند؛ زيرا همه از محل و نوع ماموريت جديد و سرنوشتي كه به انتظارشان كمين كرده بود، كاملاً بي اطلاع بودند.
شب كه از راه رسيد، ما به نزديكي «خانقين» رسيديم و همان جا براي رفع خستگي اطراق كرديم. در ابتدا همه تصور ميكرديم كه منطقه ماموريتمان در همان حوالي است و اين تصور غلط باعث شد كه افراد تا حدي نرگان و بي قراري خود را فراموش كنند. با اطلاعاتي كه از آن منطقه داشتيم، ميدانسيتم كه آن چا نسبت به ساير مناطق تقريبا آرام و بدون درگيري است؛ ولي باز هم از اين كه ما را به يك منطقه آرام مامور كرده باشند، متعچب بوديم. تيپ ما غالباً به مناطق درگير اعزام ميشد. خوشحالي ما از بابت استقرار درخانقين زياد به درازا نكشيد و به دنبال فرمان جديدي كه صادر شد، حزن و اندوه، دوباره روي چهرههايي كه تازه رو به شكفتن ميرفت، خميه زد و سگرمه را درهم كشيد.
هنوز پرتوهاي طلايي و زيبايي خورشيد از افق سر بر نياورده بود كه قافله ما دوباره با دبدبه و كبكبه راه افتاد، راهي كه باز هم ما نميدانستيم به كجا ختم خواهد شد. پس از چند ساعت، هنگامي كه قافله محزون و ماتمزدهمان، بر روي جادهاي كه چون مار در دشتها وميان كوههاي ستبر و سر به فلك كشيده پيچيده بود، به سوي «سليمانيه» راه باز كرد، سخت متحير شديم، چون كه جز درگيريهاي پراكنده بين ارتش و نيروهاي كرد معارض اخيراً آتش هيچ نبردي در آن نواحي مشتعل نشده بود.
چرا ما را به آنجا ميفرستادند؟
سئوالي بود كه هيچ كس نميتوانست جوابي قانع كننده برايش بيابد. از طرفي هم سكوت راديو در مورد حوادث منطقه، تعجب ما را دو چندان مي كرد، زيرا اگر ايرانيها به آنجا حمله كرده بودند و آتش نبردي در آن منطقه درگرفته بود، حتماً گوشهاي از اخبار آن حوادث به راديو درز پيدا ميكرد.
شب 88/3/14 (1366/11/25)، به منطقهاي به نام «عربد» كه فاصله چنداني با خط مقدم نداشت، رسيديم و بنا به دستور فرمانده، بار و بنه خود را پايين گذاشتيم؛ اما هنوز جاگير نشده بوديم كه باران گلولههاي سنگين توپ و خمپاره زوزه كشان به سويمان سرازير شد و با استقبال داغ و كشندهشان، همه را غافلگير كردند. وحشت از مرگ تمام افراد را در بر گرفته بود و هر كس براي رهايي از شر تركشهاي سوزاني كه بي امان جان افراد را ميگرفت، به گوشهاي خزيد. علي رغم خستگي مفرط، آن شب سخت را با هزار مصيبت، در زير باران گلوله توپخانه سنگين ايرانيها، با چشماني بيدار و بدنهايي كوفته به صبح گره زديم. همين كه شب سايهاش را از سرمان برداشت، شتابزده بار و بنه را به داخل كاميونها ريختيم و دوباره راه افتاديم، اما اين دفعه ميدانستيم كه مقصد «حلبچه» است.
با اين كه رانندهها با آخرين توان پايشان را روي پدالهاي گاز ميفشردند و ماشينها را با سرعتي سرسامآور و ديوانه وار به پيش ميبردند،اما باز هم توپهايي كه از عربد به استقبالمان آمده بود، دلشان نميخواست لحظهاي ما را به حال خود رها كنند. بنابراين با انفجارهاي مهيب و پي درپي خود، دلهاي وحشتزده ما را چون آوار فرو ميريختند وگاهي هم با فرو كردن تركش در بدن يكي از افراد فرياد درد آلودش را به هوا بلند ميكردند. حدود هشت سال از آغاز جنگ ميگذشت و براي اولين بار بود كه من در چنين مخمصه مرگباري گرفتار شده بودم.
سرانجام پس از مسافرت سخت و كشنده، به موضع مورد نظر رسيديم و در آنجا اطراق كرديم. ماموريت ما حفاظت از درياچهاي بود كه به دور شهر حلبچه حلقه زده و آن را چون نگيني در ميان گرفته بود. لحظه اي بيش از ورودمان به موضع نگذشته و هنوز هيچ يك از واحدها جا و ماواي مناسبي نيافته بودند كه دوباره گلولههاي بيامان توپخانه ايرانيها بر سرمان باريدن گرفت. ابتدا تصور كرديم اين آتشبار هم اتفاقي است و زودگذر؛ اما با تصحيح شدن نقطه اصابت يكايك گلولهها كه خيلي دقيق افراد و ادوات واحد را هدف ميگرفت و آنها را به هوا ميفرستادف فهيمديم كه به طور حتم ديده باني توپخانه ايران در چند قدمي ما پرسه ميزند كه آتش توپخانهاش را با اين دقت روي سرما ميريزد. از اين رو براي يافتنش، از ميان دوربينهايمان، وچب به وجب منطقه را زير ديد برديم. آتش هم چنان ميباريد و ستونهاي دود را از گوشه و كنار موضع به آسمان علم ميكرد؛ اما ما هر چه بيشتر در دوربينها خيره ميشديم كمتر نشاني از ديدهبان كه حالا به وجودش در همان اطراف يقين داشتيم مييافتيم. كم كم داشتيم نااميد ميشديم كه ناگهان سايه سر ديده بان كه آن سوي درياچه در پشت صخره نشسته و سرگرم گرا دادن بود، بر روي لنز يكي از دوربينها جا خوش كرد. لحظهاي بعد، به دستور فرمانده تيپ، پدافندهاي هوايي، آن نقطه را هدف گرفته، غرش كنان گلولههاي مرگبارشان را بر روي صخرهخالي كردند. ديده بان جسور ـ كه گويا از قبل آمادگي فرار از چنين صحنهاي را داشت ـ در يك چشم به هم زدن، به داخل خودرويي كه كمي آن سوتر به انتظارش ايستاده بود، پريد و چون برق از آنجا دور شد.
هنوز ساعتي نگذشته بود كه دوباره دستور مركز فرماندهي ما را واداشت كه خود را براي يك جابه جايي سريع آماده كنيم. طول نكشيد در موضع جديدي كه در داخل شهر حلبچه قرار داشت، مستقر شديم. از قرار معلوم، ايرانيها داشتند به سرعت به سوي شهر پيش ميآمدند و واحدهاي مستقر در منطقه هم تاكنون نتوانسته بودند در مقابل آنها تاب مقاومت بياورند. اوضاع كمي كه بدتر شد، يكي ازهنگ هاي ما هم به دنبال دستور فرماندهي مجبور شد تا به يك ضد حمله عليه نيروهاي ايراني ـ كه خود را به حاشيه شهر رسانده بودند ـ دست بزند. اما در حالي كه آن همه نيرو نتوانسته بودند جلو ايرانيها را بگيرند، اين ضد حمله جز شكست و به جاي گذاشتن تلفات واقعاً سنگين چه سرنوشت ديگري ميتوانست داشته باشد؟
صبح روز بعد با اين كه قواي ايراناز حركت ايستاده بود، ولي از آن جا كه هر لحظه بيم حمله مجدد آنها ميرفت، ما با آمادگي بيشتر، ضد حمله ديگري را شروع كرديم. البته باز هم آن همه تدارك و دبدبه و كبكبه كه راه انداخته بوديم، هيچ ثمري نبخشيد، زيرا در اوج درگيري خبرناگواري به گوشمان رسيد. لحظاتي قبل، قواي ايران موفق شده بودند تنها جاده اصلي منطقه ـ كه ارتباط حلبچه با ساير مناطق را ميسر و ممكن ميكرد ـ قطع كنند. به اين ترتيب،آنها كمكها و تداركاتي را كه به سوي ما ميآمد، به غنيمت گرفته بودند. وقتي از رسيدن قواي كمكي و پشتيباني نااميد شديم، آخرين رمق مقاومت را ه ماز دست داديم. در حالي كه يكي از هنگها هنوز به شدت سرگرم نبرد با ايرانيها بود، فرمانده تيپ از من خواست تا با آتش خمپاره هايم افراد هنگ را زير پوشش ببرم. من واقعاً مات و متحير مانده بودم كه چطور از عهده انجام اين فرمان برآيم؛ به خاطر اين كه من نه منطقه را ميشناختم و نه حتي مي دانستم كه نيروهاي خودي كجا هستند و فاصلهشان از ايرانيها چقدر هست. آنجا يك منطقه مسكوني بود و براي من كاملا ناشناخته. حداق چيزي كه در اين شرايط سخت ميتوانست تا حدي مرا از اين سر درگمي نجان دهد، يك نقشه معمولي از شهر بود كه من آن را هم نداشتم! به همين دليل با چنين وضعيتي، تامين آتش براي واحدم عمال غير ممكن بود. از طرفي ديگر، من خوف آن را داشتم كه اگر دير بجنبم و به هر دليلي خمپارهها را شكليك نكنم، خيلي راحت به ترسويي و حتي كارشكني متهم شوم و بنا براين، همين ترس و دلهره ـ كه چندان هم بيمورد نبود ـ مرا واداشت تا آتش خمپارههايم را به هر سويي كه صفير شليك گلولهها از آنجا به گوش مييسيد، سرازير كنم. ديگر زير پوشش بردن افراد خودي برايم مهم نبود؛ بلكه تمام هدفم فرار از اتهام و سوءظن فرماندهان بود و بس.
درست در زماني كه همه افراد واحدهم سخت به تكاپو افتاده بودند، يكي از سربازها كه از شدت ترس و وحشت دچار يك حالت رواني شده بود، خود سرانه به سراغ يكي از قبضههاي ( I.P.G.9 ) كه اصلا سلاح سازمانياش نبوده و طرز كار آن را هم نميدانسته، ميرود و بدون توجه به آتش عقبه پر حجم آن بيهدف شليك ميكند. همزمان به صداي گوشخراش شليك گلوله ( I.P.G.9 ) ناگهان من احساس دردر شديدي كردم، بدنم به هوا پرتاب شد و بعد ديگر چيزي نفهميدم. لحظاتي بعد بدون اين كه به ياد بياورم چه اتفاقي افتاده است، با كمك چند نفري كه دورم را گرفته بودند، به سختي از جا بلند شدم. همه جا تاريك بود و سياه. در يك لحظه تصور كردم روح از بدنم خارج و كارم تمام شده است. اصلا سنگيني هيكلم را حس نميكردم. نه صدايي به گوشم ميرسيد و نه چيزي را ميديدم. خيلي زود دردي كه در بدنم پيچيده بود، مرا به خود آورد و ترسي مرگبار را در دلم كاشت؛ چون نه چشمهايم قادر به ديدن بودند و نه گوشهايم توان شنيدن داشتند. اگر وضعم به اين وخامت ميماند، من چطور ميتوانستم تحمل كنم. افكار شوم پي در پي به ذهن خستهام هجوم ميآورد و مرا بيش از درد و سوزشي كه در بدنم پيچيده بود، رنج ميداد. طولي نكشيد كه پرده گوشم آرام آرام به ارتعاش در آمد صداهاي مبهم و خفيفي را به من رساند و مرا تا حدي از آن همه وحشت نجات داد. لحظهاي بعد، از سيل دشنامها و لعن و نفرينهايي كه به سوي سرباز شليك كننده گلوله جاري شد، فهميدم كه موضوع از چه قرار است. شعلهآتش عقبه سلاحآن قدر پر حجم وشديد بود كه پاي راستم را به شدت سوزانده و لباسهايم را هم جزغاله كرده بود. هنوز از بابت چشمهايم به سختي نگران بودم. از اين رو قبل از اين كه از درد و سوزش پاي سوختهام ناله سردهم، سراسيمه و وحشتزده پرسيدم:
چشمهايم، چشمهايم هم سوخته؟!
وقتي پاسخ منفي اطرافيانم را شنيد، علي رغم اين كه پايم به شدت ميسوخت، دلم واقعا آرام گرفت. در همين اثنا فرمانده تيپ براي كسب اطلاع از كار واحد خودش را به ما رساند. او تا حال زار مرا ديد، فورا مسئوليت اداره گروهان را به يكي از درجهدارها سپرد و از سربازها خواست تا مرا به جاي امني منتقل كنند. شادماني فراهم شدن بهانه مناسب براي خلاصي از جبهه و تخليه به منطقه امنتر، چنان د روجودم ريشه دواند كه ميرفت درد و سوزش پايم را هم از يادم ببرد؛ اما وقتي به خاطر آوردم كه جاده به دست ايرانيها قطع شده، مثل يخ وا رفته، همه اميدم را از دست دادم.
هوا به شدت سرد بود و شب هم رفته رفته از راه ميرسيد. حال كه دستم از فرار از معركه بريده شده بود، به هر سختي و زحمتي بود، خود را به داخل ماشين كشاندم تا لااقل زخم پر سوز و گداز پايم را از سرماي شبانگاهي حفظ كنم.
زمان آن قدر سخت و كند ميگذشت كه گويا از حركت ايستاده بود؛ شايد هم نگراني و بيقراري بيش از حد من، آن شب سرد و هولناك را چنان طولاني جلوه ميداد. منطقه مملو بود از نيروهاي پيش مرگ كرد و قواي آماده به حمله ايران؛ بنابر اين هر لحظه ممكن بود ما طعمه هجوم وسيع و بي امان كردها و ايرانيها شويم.
بالاخره بدون اين كه اتفاق ناگواري بيفتد، آن شب ظلماني و سرد، جايش را به سپيده صبحگاهي داد و رفت.
صبح همان روز، برابر با 88/3/15 (1366/12/24) از آن جا كه حالم انداكي بهتر شده بود، فرمانده تيپ از من خواست تا موضع خمپاره اندازها را به سرعت عوض كنم. از اين دستور متوجه شدم كه فاصله ايرانيها با ما خيلي كمتر شده است. چند ساعت بعد، پس از نقل و انتقالات،هنگامي كه در موضع جديد با دوربين سرگرم ورانداز به طرف شهر حلبچه پيش آمدهاند.
همه چيز حاكي از آن بود كه با نرسيدن نيروهاي كمكي و تداركات كافي، افراد ما به هيچ وجه نتوانسته بودند در مقابل حمله گسترده ايرانيها مقاومت كنند. به اين ترتيب انتظار وضعي بدتر و وخيمتر، تصوري بيجا نبود. در همين اثنا فرمانده تيپ دوباره سراسيمه خود را به ما رساند و با لحني مايوسانه گفت:
فوري خمپارهها را بكشيد داخل شهر!... در موقع لزوم، از آنجا راحتتر ميتوانيم عقب بكشيم!... ايرانيها به سرعت دارند ميآيند جلو!
ما هم كه از قبل منتظر چنين فرماني بوديم، بدون آن كه لحظهاي به نبودن راه گريز از حلقه محاصره فكر كنيم، شتابزده باروبنه را برداشته، به داخل شهر عقب كشيديم. با اين كار مي توانستيم لااقل لحظه مواجهه با ايرانيها را ـ كه مطمئناً فرار از آن غير ممكن بود ـ تا ساعتي به تاخير بيندازيم.
من از همه رانندهها گروهان خواستم كه لحظهاي از كنار ماشينها رد نشوند و براي زمان فرار كاملا آماده باشند. هيچ دل و دماغي براي افراد نمانده بود و همه مضطرب و پريشان خاطر براي صدور فرمان عقب نشيني لحظه شماري ميكردند! حتي بعضي از افراد، پيش از آن كه دستور عقب نشيني برسد، پا به فرار گذاشتند. زمان زيادي طول نكشيد كه ديديم افراد واحدهاي پياده، يكي پس از ديگري ـ وحشتزده و هراسان ـ با لباسهاي غرقه به خون، از خط درگيري به سمت عقب فرار ميكنند. اين فرارها كه لحظه به لحظه بيشتر ميشد، فرمانده تيپ را كه كمتر از بقيه نميترسيد، وادار كرد كه به افرادش دستور عقب نشيني دهد به محض اين كه خبر عقب نشيني به گوش افراد رسيد، آنهايي كه به خودروها نزديكتر بودند بدون اين كه كمترين مجالي به ساير افراد دهند ـ سراسيمه داخل ماشينها پريدند و مثل برق از آنجا دور شدند. آنهايي هم كه از ماشينها عقب مانده بودند، بناچار با پاي پياده به دنبال ماشينها راه افتادند. تنها يك جاده در مقابل كاميونهاي مملو از افراد وحشتزده قرار داشت؛ بنا براين علي رغم اين كه مطمئن بوديم اين جاده سرانجام به خط محاصره ايرانيها ختم ميشود، چون برق به پيش ميرفتيم. هيچ راه گريز ديگري در مقابلمان نبود. كار ايرانيها واقعاً دقيق و حساب شده بود. آنها پيش بيني كرده بودند كه واحدهاي ما مجبور ميشوند از اين جاده عقب نشيني كنند؛ لذا از قبل آتش توپخانهشان را روي جاده تنظيم كرده، به محض اين كه ما به نقطه مورد نظر آنها رسيديم، ناگهان چنان باراني از گلولههاي مرگبار توپخانه و خمپاره بر سرمان باريدن گرفت كه نتوانستيم حتي يك متر جلوتر رويم. سراسيمه از ماشينها بيرون پريديم و پشت صخرههاي كنار جاده پناه گرفتيم. انفجارهاي مهيب و هولناك، لحظه به لحظه بيشتر ميشد و با تركشهاي سوزانش بدنهاي بيجان بسياري از افراد را يكي پس از ديگري نقش زمين ميكرد. نه ماندن بيش از آن در آن مهلكه هولناك عاقلانه بود و نه سوار شدن درون ماشينها، از اين رو آنهايي كه تا آن لظحه از شر تركشها در امان مانده بودند، بدون اين كه كمترين اعتنايي به داد و فريادهاي عاجزانه مجروحان كنند، با پاي پياده راه افتادند. پس از ساعتي راهپيمايي،خسته و از پا افتاده به روستاي «عنب» رسيديم. ظاهر آرام آن جا ما را كه ديگر ناي و رمق راه رفتن نداشتيم، وسوسه كرد تا لااقل براي ساعتي درون خانههاي روستا استراحت كنيم. ايرانيها با همان سرعتي كه ما فرار ميكريم، پا به پايمان پيش ميآمدند و هرلحظه امكان داشت به ما برسند. افراد، تازه خودشان را روي زمين ولو كرده بودند كه ناگهان آتش توپخانه و خمپاره اندازهاي ايرانيها دوباره به سراغمان آمدند. اين آتش خبر از نزديك شدن ايرانيها ميداد؛ از اين رو دوباره سراسيمه راه افتاديم.
شب سرد ديگري از راه رسيد و ما هم چنان از تيررس آتش ايرانيها فرار ميكرديم. فرو كش كردن آتش توپخانه و انفجارها حاكي از آن بود كه ايرانيها تمام منطقه را آزاد كرده، احتمالا سرگرم پاكسازي مواضع قبلي ما هستند. ما در تمام طول شب ظلماني و هولناك،هيكلهاي خسته و كوفته و بعضاً زخم خورده خود را براي فرار از چنگ ايرانيها از كنار بركهها و در ميان جنگلها، از اين سو به آن سو ميكشانديم. تيرهايي كه گهگاه به سويمان شليك ميشد، قلبمان را از شدت ترس به تپش بيشتري ميانداخت و نفس را در سينههايمان حبس ميكرد. هر لحظه ممكن بود ايرانيها ما را به دام انداخته، كارمان را تمام كنند.
حدود ساعت دونيمه شب، به جادهاي باريك رسيديم كه تابلو نصب شده در كنارش، خبر از نزديكي دهكدهاي به نام «سيروان» ميداد. از آن جا كه حسابي از پا افتاده بوديم و گرسنگي هم به شدت بر همه افراد غلبه كرده بود، بهترين راه را استراحتي كوتاه در سيروان كه تصور ميكرديم از وقواي ايران خالي است، ديديم. به همين دليل آرام آرام به طرف سيروان راه افتاديم. ديگر چيزي به روستا نمانده بود كه ستون ادوات سنگين نظامي مستقر در جاده دلمان را مثل آوار فرو ريخت. در لحظه اول فكر كرديم آن ستون زرهي متعلق به ايرانيهاست؛ بنابراين ـ در آن شب سياه ـ قبل از اين كه كسي ما را ببيند، خيلي سريع خودمان را در پستي و بلنديهاي كنار جاده و در پشت صخرههاي پنهان كرديم، لحظات مرگبار و سختي برما ميگذشت. فكرهاي شومي كه پياپي به ذهن خستهام هجوم ميآوردند، لحظهاي آرامم نميگذاشتند: اگر اين ستون واقعاً مال ايرانيها باشد، حتما كار ما ساخته است؛ چون ما در مقابل اين همه تانك واقعا هيچ كاري نميتوانيم بكنيم.
وقتي چند دقيقه گذشت و ديديم هيچ سر و صدايي ـ حتي صداي حرف زدن هم از اطراف آن ستون زرهي به گوش نميرسد، چند تا از افرادمان، آرام و با احتياط، خود را به نزديك تانكها و خودروها كشيدند. هنگامي كه خبري نشد، ما هم به طرف ادوات رفتيم. خيلي عجيب بود. آن ستون نظامي مربوط به نيروهاي عراقي بود؛ اما هر چه داخل تانكها و ماشينها و اطراف ستون را گشتيم، هيچ اثري از نيروها نيافتيم. اين جريان تا حدي وحشت ما را بيشتر كرد؛ چون ممكن بود ايرانيها در اطرافمان كمين كرده باشند. اما اگر واقعا نيروهاي ايراني در آن حوالي بودند، چرا به طرف ما شليك نميكردند؟
اين افكار تا حدي ما را متقاعد كرد كه هيچ خبري نيست از اين رو دوباره آرام به طرف خانههاي روستا راه افتاديم. انگار هيچ جنبدهاي در روستا وجود نداشت. خانهها همه خالي ازسكنه بود. افراد گروه گروه شده، هر كدام به داخل يكي از خانهها رفتند. من هم همراه فرمانده تيپ و محافظانش و تعداد ديگري از افسران تيپ وارد يكي از خانهها شدم. اول هرچه خوراكي بود، خورديم تا جبران آن گرسنگي طولاني را كه حسابي زجرمان ميداد، بكنيم. بعد هم هر كدام گوشهاي افتاده به خواب رفتيم.
چيزي به طلوع سپيده نمانده بود كه با صداي فرمانده تيپ كه سعي ميكرد به وسيله بيسيم با فرماندهي لشكر تماس بگيرد، از خواب كوتاه خود بيدار شديم. وقتي تماس با فرماندهي لشكر برقرار شد، بيچاره فرمانده تيپ از فرط خوشحالي نميدانست چه بگويد. اما صدايي كه از آن سوي سيم ميآمد، هالهاي از ياس و نااميدي را بر همه ما مستولي كرد. لشكر كلا در محاصره افتاده بود و حالا آنها براي نجات جانشان، دست كمك به سوي ما دراز كرده بودند!
فرمانده تيپ ـ كه انگار هنوز خود را براريكه قدرت ميديد، بدون اين كه از اوضاع منطقهاي كه در آن بوديم، اطلاع دقيقي داشته باشد، گفت:
نگران نباشيد، ما به زودي با يك ستون زرهي حلقه محاصره را ميشكنيم!
از اين جمله او، همه جا خورديم. صداي آن سوي سيم كه واقعا قطع اميد كرده بود، با شنيدن اين خبر خوش چنان به وجد آمد كه چند بار ديوانه وار تكرار كرد:
پس زودتر بياييد، عجله كنيد... زودتر...!
وقتي فرمانده بيسيم را كنار گذاشت، خطاب به افسران تيپ گفت:
زود برويد نيروهايتان را آماده كنيد؛ ما با همين ستون بايد حلقه را بشكنيم.
با طلوع سپيده روز 88/3/16 (1366/12/25)، هوا داشت رو به روشني ميرفت كه ما مهياي بيرون زدن از خانهها شديم؛ اما صفير دلخراش گلولهها و رگبارهايي كه صاعقه وار سكوت صبحگاهان روستا را در نورديد، چنان ترس و وحشتي را در دلهايمان كاشت كه توان هيچ گونه عكس العملي را در خود نميديديم. ايرانيها دور تا دور خانههاي روستا را محاصره كرده، با شليكهاي پي در پي قصد داشتند ما را وادار به تسليم شدن كنند. حالا تازه متوجه شديم كه ايرانيها سايه به سايه ما پيش آمده بودند، ولي به انتظار رسيدن چنين لحظهمناسبي كه هيچ راه گريزي برايمان باقي نمانده باشد، دورا دور ما را تحت نظر گرفته بودن. آتش آنه همزمان و از همه طرف به سويمان سرازير شده بود و واقعا هيچ كاري از ما ساخته نبود. من به راحتي ميديدم كه افراد واحدها گروه گروه از خانهها بيرون آمده، دستها را روي سر ميگذاشتند و خود را تسليم ايرانيها ميكردند. با اين عمل، آنها حداقل از اين مهلكه حتمي جان سالم به در ميبردند.
اما موقعيت من با آنها خيلي فرق ميكرد؛ زيرا خانهاي كه من در آن پناه گرفته بودم، هنوز تحت سيطره و فرمانهاي متكبرانه آن سرهنگ تكريتي ـ فرمانده تيپ ـ قرار داشت. ظاهرا به سادگي تسليم ايرانيها شدن، هم براي او سخت و ناگوار بود و هم براي ساير فرماندهان واحدهاي تيپ كه به دورش حلقه زده و در فكر مقابله با ايرانيها بودند. وقتي داد و فرياد فرمانده هنگ و دستورهاي پياپياش انگشتان افراد ـ به ويژه اطرافيانش را روي ماشه تفنگها فشرد، چنان درگيري شديد و خونباري ايجاد شد كه تا لحظاتي قبل هرگز تصورش را هم نميكردم. هر چه آتش ايرانيها شديدتر و سنگينتر ميشد، مقاومت افراد ما هم كمتر ميشد؛ به نحوي كه خانهها يكي پس از ديگري پس از تسليم شدن افرادش سقوط ميكرد. هنوز ساعتي نگذشته بود كه جز از خانهاي كه ما در آن لحظات مرگ و زندگي را ميگذرانديم. هيچ گلولهاي به طرف ايرانيها شليك نميشد. قواي اسلامي وقتي سماجت ما را كه از كبر و غرور بيجاي فرمانده تيپ و اطرافيانش نشأت ميگرفت، ديدند، آتش خود را بيشتر و بيشتر كردند؛ اما فرمانده تيپ كه گويا خوي و خلقش دست كمي از تكبر و عناد صدام جنايتكار نداشت، به هيچ وجه حاضر نبود خود را تسليم كند. تعداد زيادي از افراد ـ به خصوص محافظانش ـ بيجان در گوشه و كنار خانه نقش زمين شده بودند. آنهايي هم كه در حياط خانه بودند، براثر انفجار نارنجكهايي كه پياپي از آن سوي ديوار به درون خانه پرتاب ميشد ـ يكي پس از ديگري فرياد كنان زمينگير ميشدند.
چند نفر از ايرانيها كه روي صخرههاي مشرف بر روستا موضع گرفته بودند، به راحتي با قناصههاي خود، افراد ما را كه هنوز اسلحه را بر زمين نگذاشته بودند، نشانه ميرفتند. از سرو صدايي كه از بيرون خانه به گوش ميرسيد، به سادگي ميشد فهميد كه ايرانيها خانهاي را كه ما در آن پناه گرفته بوديم، كاملا محاصره كردهاند. براي لحظاتي، سكوت دوباره بر فضاي دود گرفته روستا خودنمايي كرد؛ اما هنگامي كه درخواستهايي پيدر پي ايرانيها از ما براي تسليم شدند بيخواب ماند، آن آرامش آني ـ ناگهان ـ با انفجار نارنجكي كه از منفذ ديوار به داخل خانه افتاد، در هم شكست و از بين رفت. نارنجك ها بيامان ـ يكي پس از ديگري ـ ميآمدند و با فرو كردن تركشهاي برنده و سوزانشان به بدن تعدادي از افراد، آنها را ناله كنان به زمين ميافكندند. در همين اثنا، يكي از تركشهاي آتشين هم دست راست مرا شكافت و در آن جا خوش كرد. وقتي نارنجكهاي دستي هم نتوانستند فرمانده مغرور و خودخواه را وادار به تسليم شدن كنند، گلولههاي آرپي جي به سويمان سرازير شد. من كه ديگر كار را تمام شده ميديدم و جسم غرقه به خونم را در زير آوار، زيرا هر لحظه ممكن بود ديوارها و سقف خانه ـ كه پس از هر انفجار، قسمتي از آن فرو ريخت ـ روي سرمان پايين بيايد و زنده به گورمان كند. از محافظان فرمانده تيپ، جز يك نفر كسي باقي نمانده بود و تقريبا همه فرماندهان واحدها، از جمله سرهنگ دوم ... معاون فرمانده تيپ و سرگرد... رئيس اركان كشته شده بودند. با اين حال، هنوز هم كبر و نخوت فرمانده به او اجازه نميداد كه لااقل دست از سر ما بردارد. اما لحظاتي بعد، هنگامي كه غرش موتورهاي دو تانك ايراني كه پس از جلو آمدن سعي داشتند در مقابل خانه موضعي براي شليك بگيرند، در گوشهايمان طنين افكند، نظر فرمانده عوض شد. عبوس و محزون، نگاهي به اجساد پيرامونش كرد و بعد خطاب به افراد باقيمانده گفت:
درجههايتان را بكنيد! تمام مداركتان را هم از بين ببريد! در حالي كه افسرها شتابزده در حال كندن نشانهايشان بودند، يكي از سربازها كه گويا مدتها رسيدن چنين لحظهاي را انتظار كشيده بود پس از آويختن زير پيراهن سفيدش به تكه چوبي، آن را آرام آرام از رخنه در بيرون داد. نفسها در سينههايمان حبس شده، قلبهايمان ميرفت كه از تپش بايستد. هيچ كس نميتوانست تصور كند كه تا لحظاتي ديگر زنده خواهد بود يا ميميرد. پس از آن مقاومت طولاني و بيجا و شليك آن همه گلوله به طرف ايرانيها فكر ميكرديم كه ايرانيها با شليك يكي ـ دو گلوله تانك، خانه را روي سرمان خراب ميكنند و غائله را خاتمه ميدهند؛ اما بر خلاف تصورمان هرچه انتظار كشيديم، هيچ گلولهاي شليك نشد. وقتي سكوت دوباره به آن روستا روي آورد، ما هم دل و جرات پيدا كرده، با بالا بردن دستهايمان ـ آرام آرام ـ از در خارج شديم. باور كردن آن چه در مقابل چشمان حيرت زده مان قرار داشت، برايمان سخت بود. برخلاف تصورات قبلي، كساني كه ما را به زانو در آورده بودند، جواناني بودند كم سن و سال، با چهرههايي خندان و بشاش. ما از يك سو از روحيه رزمي واقعا بالا و عزم و اراده اين جوانها يكه خورده و از سوي ديگر شرمنده وخجالت زده رفتار خوب و اخلاق نيكشان شده بوديم. تا چند دقيقه قبل، ما بدون اعتنا به اصرار آنها براي سالم ماندن، هم چنان به سويشان آتش ميريختيم؛ ولي حالا آنها با مهرباني و محبت، آب و نان و بيسكويت پخش ميكردند و با دست خودشان، به گلوله خشكيده مجروحانمان آب ميريختند. من وقتي اين برخورد را از آنها ديدم، با كمال ميل هر چه اطلاعات داشتم در اختيارشان گذاشتم.
پايان
منبع: كتاب فرار از حلبچه، ترجمه حميد محمدي، انتشارات حوزه هنري، سال 1372.