بسیجی لر
نوید شاهد: در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم. کمتر از احوالات خودش حرف می زد. هرگاه از او سوالی می پرسیدیم یک کلام می گفت: من بسیجی لر هستم!
گردان به مرخصی رفت. به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم. او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم رفت.
جلو رفتیم و در زدیم. وقتی ما را دید خیلی ناراحت شد. گفت: چرا مرا تعقیب کردید؟
گفتیم: ما لشگر علی ابن ابی طالب (ع) هستیم. آقا گفته از احوالات زیردستهای خودتان با خبر باشید.
وارد منزل شدیم. زیرزمینی بسیار محقر با دیوارهای گچ و خاک و پیرزنی نابینا که در گوشه ای نشسته بود!
از پیرمرد در مورد زندگی اش، بسیجی شدنش و این پیرزن سوال کردیم. گفت : ما اهل شاهین دژ تبریز بودیم. در دنیا یک پسر داشتیم که فرستادیم قم طلبه و سرباز امام زمان (عج) شود.
مدتی بعد انقلاب پیروز شد. بعد هم در کردستان درگیری شد. آمد شهرستان و با ما خداحافظی کرد.
راهی کردستان شد. چند ماه از او خبر نداشتیم. به دنبااش رفتیم. بعد از پیگیری گفتند: شهید شده. جنازه اش هم افتاده دست ضد انقلاب!
بعد از مدتی خبر دادند: پسرت را قطعه قطعه کرده اند و سوزانده اند. هیچ اثری از پسرت نمانده!
همسرم از آن روز کارش فقط گریه بود. آنقدر گریه کرد تا اینکه چشمانش نابینا شد!
از آن روز گفتم: هر چیزی که این پیرزن داغدیده بخواهد برآورده می کنم. یک روز گفت: به یاد پسرم برویم قم ساکن شویم.
ما هم اینجا آمدیم. من هم دستفروشی می کردم.
یک روز گفت: آقا یک خواهشی دارم. برو جبهه و نگذار اسلحه فرزندم روی زمین بماند. من هم آمدم. از آن روز همسایه ها از او مراقبت می کنند.
شب عملیات کربلای پنج بود. هرچه آن پیرمرد اصرار کرد نگذاشتم به عملیات بیاید. گفتم: هنوز چهره آن پیرزن معصوم در ذهنم هست. نمی گذارم بیایی!
گفت: اشکالی ندارد. اما من می دانم. پسرم بی معرفت نیست!
از پیش ما به گردانی دیگر رفت. در حین عملیات یاد او افتادم. گفتم: به مسئولین آن گردان سفارش کنم. نگذارند پیرمرد جلو بیاید.
تماس گرفتم. با فرمانده گردان صحبت کردم. سراغ پیرمرد را گرفتم.
فرمانده گردان بی مقدمه گفت: دیشب زدیم به خط دشمن. بسیجی لر یا همان پیرمرد به شهادت رسید. پیکرش همانجا ماند!
بدنم سرد شد. با تعجب به حرفهای او گوش می کردم. خیلی حال و روزم به هم ریخته بود.
بعد از عملیات یکسره به سراغ خانه آنها رفتم.
جلوی خانه شلوغ بود. همسایه ها آمدند و سوال کردند: چه نسبتی با اهل این خانه دارید؟!
خودم را معرفی کردم. بعد گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به او سر بزنیم دیدیم همانطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جان داده و روحش به ملکوت پیوسته!