ما در حوالي آب، آتش گرفتهايم...
مادر سلام!
خوش آمدي!
صندلي ات را همين جا
كنارِ نگاهِ من، بگذار
تنها تو ميداني
تا صبح فاصلهاي نيست
و قصه را بايد
در سكوت ثانيهها، شنيد
مادر!
براي دخترم بگو!
دستهايِ من هنوز
از هرمِ همان روزها، ميسوزند
كه پارههاي برهور خفتهي آفتاب را
بردوش ميكشيدم
تا بدرقهي خاك
براي دخترم بگو!
من از شرم آن داغ
كه ناگهان شبي
برگونههاي دخترانِ حلبچه روييد
ميسوزم
در من
شهري از كودكان سوخته،
نفس ميكشند
براي دخترم بگو!
كه مادران حلبچه
كربلاي پنج را
برطاقت شانههاي من
ميگريند
براي دخترم بگو!
جغرافياي زخم
در من،
چه گسترده است!
من وارثِ داغهاي يك قبيلهام
از هور
تا حلبچه
از هور
تا ماووت
از هور
تاقلههاي شاخ شميران
از هور
تا كربلاي پنج
از كربلاي پنج تا ظهر، تا عطش
مادر!
من برگرد نيزهها
گيسوي پريشانِ خورشيد را
طواف كردهام
كه تاول تاول
واژهي لبيك ميشنوم
تنها هنوز
جرعهاي آفتاب نوشيدهام
مادر!
اين شعلهيِ زخمها
شاعر: شيما عالي