شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ باور داشته باش
تشییع شهدا قبل از ظهر با شکوه خاصی برگزار شد. عصر همان روز مراسم دیگری برای شهدا برگزار شد. موقع غروب و در حین مداحی جوانی از میان جمعیت برخاست و گفت: می خواهم مطلب مهمی را بگویم!
مردم اجازه صحبت به او نمی دادند. اما او با اصرار شروع به صحبت کرد و گفت: امروزصبح که برای مراسم تشییع می آمدم پر از تردید بودم! زمانی که زیر تابوت یکی از شهدا بودم با خودم حرف می زدم: یعنی اینها چه کسانی هستند. مشتی استخوان و...
بجای تکرار جملات مداح به شهدا می گفتم: باید چیزی نشان دهید تا من اطمینان پیدا کنم. باید کاری کنید تا تردید من از بین برود. صحبتهای درونی من تا زمان تدفین ادامه داشت.
ظهر بعد از نماز به خانه رفتم. بعد ازناهار مشغول استراحت شدم. به محض خوابیدن جوان زیبایی را دیدم که به سمت من می آمد.
بعد به من اشاره کرد و گفت: باور داشته باش!
من همان شهیدی هستم که زیر تابوت من گلایه می کردی. آمده ام بگویم امیدوار باش، باور داشته باش
آرامش خاصی پیدا کردم. خوشحال شدم. رو به شهید گفتم: شما خواسته مرا اجابت کردی. من را از تردید خارج کردی. آیا من می توانم برای شما کاری انجام دهم.
جوان نگاه پر محبتی کرد و گفت: آری، من هادی هستم! بچه اهواز فلکه چهار شیر کوچه ... نشان به آن نشان که مرا در محل به نام دانشجوی مفقودالاثر می شناسند!
به مادر پیرم بگو منتظر من نباش. نشانی من را به او بده.
صحبت جوان تمام شد. او را به کناری کشیدم. با او صحبت کردم. جوان پاک دلی بود. با یکی از دوستانم در بنیاد شهید خوزستان تماس گرفتم. ماجرا را تعریف کردم. ساعتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت: پیگیری کردم. همه گفته ها صحیح است.
با هم به اهواز رفتیم. آدرس را پیدا کردیم. زنگ خانه را زدیم. پیرزن رنجوری با قد خمیده در را باز کرد بی مقدمه گفت: از هادی من خبر آوردید؟!
راوی: آقای نظام اسلامی( مجری سیما)
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393