تایمر سرنوشت
دو چادر بزرگ، هم محل دیوار به دیوار کلاس های آموزش تئوری ما بودند. آموزش هایمان آبی- خاکی بود. آموزش های آبی را در سد دز می گذراندیم. چند متر آن طرف تر در همسایگی چادرها، دوکانکس دوازده متری بود که از کف تا سقف شان، مین های خنثی شده عراقی ها را چیده بودیم.
از صلات ظهر گذشته بود و عرق از هفت چاک آدم بیرون می زد. بچه ها یکی یکی جمع می شدند زیر سایه چادرها، چند نفری دور کانکس ها می چرخیدند و نگهبانی می دادند. شب و روزشان را در کانکس دوم می گذراندند که انبار چاشنی مین ها بود. دستم را برایشان بالا بردم و سایه دستم تا نزدیکشان کشیده شد. توی چادر رفتم. کلاس هنوز شروع نشده بود و هر کس با بغل دستی اش مشغول صحبت بود که صدای انفجار زمین را لرزاند.
حالا جای خالی کانکس ها جا بجا شعله های کوچک آتش بود که توی ذوق می زد. یکی از بچه ها فریاد« یا ابالفضلی» زد و دوید آن سمت. ما هم پشت سرش راه افتادیم. هنوز نرسیده بودیم که صدای برخورد محکم چیزی بلند شد. گیج شده بودیم. سرم را بالا گرفتم. تکه های کانکس به هوا رفته، آسمان را می شکافت و می افتاد روی بچه ها. فریاد زدم: «عطایی گوزلش!» تکه کانکس افتاد روی پایش. دادش هوا رفت. رگ پایش را بریده بود و خون بیرون می پاشید. چند نفر دیگر هم زخمی شدند که همه آن ها را فرستادیم بیمارستان.
هیچ اثری از نگهابان ها نمانده بود؛ تکه های دست و پا، یا حتی یک کیلو خاکستر هم نمی شد پیدا کرد. بغض گلویم را گرفت. فکر کردم چطور می شود در عرض چند ثانیه سرنوشت عوض شود. چاشنی ها به هم برخورد کنند و کانکس را منفجر کنند. آن وقت مرگ به زندگی گره بخورد. انگار دلم را چنگ زده باشند. حالم را گرفت. کلاس تعطیل شد و هر کس پکر به سمتی رفت.
راوی: ابوالحسن احمدی
منبع: در انحنای هور/ خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا/ لیلا دوستی