اشکهای پنهان یک مادر
قایق را کورمال پیش می بردم. ماه خودش را پشت تکه ابری پنهان کرده بود. ترس توی رگ هایم دوید. مسیر را اشتباه آمده بودم و به میدانچه ای از نیزار رسیده بودم. وقتی مسئول محور گفت با یک بلدچی، اورژانسی بروم سراغ مجروحی که سگ ماهی نیشش زده، گفتم به راه آشنا هستم و نیازی نیست! چند بار از آن آبراه برای نیروها غذا و امکانات تدارکاتی برده بودم. تنهایی اسلحه ای برداشتم و به راه افتادم. بمباران های هوایی و توپخانه ای باعث شده بود یا آبراه ها بسته شوند و یا فلش مسیر تغییر کند. از ترس اسلحه را مسلح کردم و با هر صدایی که از لا به لای نیزار بلند می شد. سمتش نشانه می رفتم. جزیره مجنون، باغ پرندگان بود. هر لحظه منتظر بودم غواصی عراقی از آب بالا بیاید و سیم گاروت را دور گلویم حلقه کند و راه نفسم را ببندد. چند تیر هوایی انداختم تا شاید کسی بیاید سراغم. سرگردان چشم می انداختم به اطراف که نگاهم خورد به جنازه روی بلم. هیچ نشانه ای نداشت تا بدانم عراقی است یا خودی. آنجا ماندن هم فایده ای نداشت. باید هرچه زودتر می رفتم سراغ مجروح. قایق جنازه را هم هدایت کردم به پد6 و برگشتم.
قایق را تحویل تعاون لشکر عاشورا دادم و سراغ مجروح را گرفتم. گفتند حالش خوب شده و سنگر کمین گفته نیازی نیست کسی برود سراغش. ولی چون وسیله ارتباطی نداشتم، نتوانسته بودند به من خبر بدهند. بعد از عملیات بدر که پیگیر هویت آن جنازه شدم، فهمیدم پیکر یکی از بچه های خلخال بوده که درعملیات خیبر مجروح شده و در آن بیراهه گیر افتاده . هیچ وقت دیگر نتوانستم آن میدانچه را پیدا کنم. گاهی فکر می کنم بی قراری و اشک های پنهان یک مادر در نماز شب هایش بود که نیمه های شب مرا به آن سمت کشانده بود.
منبع: در انحنای هور/ خاطرات رزمنده های یگان دریایی لشکر 31 عاشورا/ لیلا دوستی