از نسل غدیریم که سربند به دستیم/شعری از مجتبی خرسندی
بسم الله الرحمن الرحیم
آن روز که در حسرت انکار خودش بود
تاریخ در آیینه ی تکرار خودش بود
شک بود که در جلد یقین آمده بود و
شیطان به طرفداری دین آمده بوده و
می خواست که یکباره گل آلود شود آب
تا صورتی از آتش نمرود شود آب
چون از طرف معجزه احساس خطر کرد
پیراهن خود را به تن چند نفر کرد
آن عده ی لالی که به حرف آمده بودند
در چله ی گرما پی برف آمده بودند
تصمیم گرفتند که از دامن فتنه
خود را برسانند سر گردن فتنه
آن فتنه عبا بود که یک مرتبه کت شد
سنگ محکی بود که صیقل شد و بت شد
بر آن بت سنگی به سجود آمده بودند
آن جمع که با قصد صعود آمده بودند
آن عده که ننگ سر پیشانی دینند
شیخند که در میکده سجاده نشینند
عمری ست که دندان طمع تیز نمودند
آن روز به امید شکار آمده بودند
غافل شده بودند که ما مرد نبردیم
در معرکه هرگز به ولی پشت نکردیم
از نسل غدیریم که سربند به دستیم
این لطف خدا بوده که از پا ننشستیم
ما تیغ زبان یکسره در کام نگیریم
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم"
"موجیم که آسودگی ما عدم ماست
عشق علی و فاطمه تیغ دو دم ماست
هیهات! بترسید که ما نعره ی شیریم
در وقت خطر گوش به فرمان امیریم
چون نام علی بر سر هر بام بلند است
تا روز ابد پرچم اسلام بلند است...
شاعر: مجتبی خرسندی