کرامات شهدا - بازگشت از دیدار
بعد از این خواب نیمه های شب با ترس و اضطراب از خواب برخاستم. تمام وجودم به شدت می لرزید. بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم و دو رکعت نماز خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است. از یک طرف حالت شوق داشتم که می خواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود می گفتم براستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد. حالت توام با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.
چند روزی در این حالت بود که بالاخره در یکی از شبها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: آقا جان شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلا در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند. ما دست و پاهایت را از تو می پذیریم، اما خودت فعلا نمی آیی. پرسیدم: بعدا چی؟ گفت: بعدا خواهی دانست. پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: به آن جایی که اشاره می کنم نگاه کن. نگاه کردم دیدم همان دوستانی که قبلا به شهادت رسیده اند، دورهم نشسته اند و یک جای خالی در بین آنهاست. گفت: آن جای تو است، ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی. از خواب که بیدار شدم به خود گفتم: دیگر شهادت بی شهادت منتها دانستم که دست و پایم قطع می شود.
زمان گذشت. پس از مدتی در یک صبح خونین که هنوز آفتاب نزده بود کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو. در منطقه بچه ها درگیر شده اند، شما باید سریع خودتان را به جلو برسانید. پرسیدم: چند نفر؟ فرمانده گفت: هشت نه نفر آماده باشند، بروند ببینند وضعیت چطور است و گزارش را سریع به ما برسانند. همین که بلند شدم فهمیدم روز حادثه است و در این روز آن خواب محقّق می شود و همانطور هم شد. در کمین ضدّ انقلاب افتادیم و از ناحیۀ دست و پا تیر خورده و مجروح شدم. هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطراف من به شهادت رسیدند.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجایی/ ناشر: نشر شاهد