شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۹ ساعت ۱۱:۱۸
نوید شاهد - زمان کودکی من و مصطفی در آن زمان با بازی در محیط راه آهن، در بین واگن‌ها و ریل راه‌آهن می‌گذشت...

به گزارش نوید شاهد به نقل از پایگاه خبری فاش نیوز: بار دیگر به اواسط و اواخر آبان‌ ماه رسیدیم و خاطرات شیرین و تلخ زندگی برادرم مصطفی، اکنون که 54 سال از سال‌روز تولدش در 20 آبان‌ ماه 1345 و 33 سال از سالروز شهادش در 22 آبان‌ ماه 1366 از زندگی مصطفی گذشته و من تاکنون سکوت کرده بودم؛ حتی در سایت فاش نیوز که بالای  10 سال سابقه همکاری دارم و مطلب منتشر می کنم، به نام برادر شهیدم حتی یک بار اشاره نکردم، چون نمی‌خواستم عده‌ای فکر کنند می خواهم، از نخ و پارچه، شهادت برادرم مصطفی، کیسه ریاء و تزویر بسازم؛ ولی اکنون پس از 33 سال سکوت، احساس وظیفه و تکلیف دارم تا با نقد زندگی شهدا، مانند هم‌سنگرانم در دفاع مقدس و برادرم مصطفی، نسل جوان امروز با سیره و سلوک، زندگی واقعی نسل شهدا آشنا شوند و بدانند جوانان شهید ما، اسطوره و افسانه نبودند، بلکه جوانان عادی این سرزمین بودند که خداوند آنان را دست‌چین کرد. عده ای بیگانه با ارزش‌های انقلاب و دفاع مقدس، شهادت این عزیزان را زیر سئوال برده و عده‌ای نیز با باورهای عامیانه، و اقدام به تحریف در تاریخ جنگ تحمیلی، شهدا را غیر قابل دستیابی قرار داده و موجبات شکاف میان جوان امروزی با شهدا شده‌اند. امیدوارم این زبان الکن بتواند جمله‌ای درخور شخصیت واقعی شهدای هشت سال دفاع مقدس و برادرم مصطفی، حق آنان را ادا کند.

شهید مصطفی قنبری‌وفا در تاریخ 20 آبان ماه 1345 برابر با سالروز مبعث پیامبر گرامی اسلام حضرت محمد(ص)متولد شد. من در فروردین 1347 به دنیا آمدم و از روزی که چشم باز کردم، حضور مصطفی برادرم با حدود یک سال و نیم اختلاف سنی را شاهد بودم.

خانواده ما چند نسل اجدادی، با راه آهن ارتباط داشت، گویی زمانی که راه آهن شمال کشور  احداث شد، نسل پدران و مادران ما شکل گرفت و اجداد ما آمدند در حاشیه راه آهن ساری، در محلی به نام (سروینه باغ) ساکن شدند؛ به نحوی که نام خانوادگی ما «قنبری سروینه باغی» بود که از سال 58 پدرم آن را به(قنبری وفا) تغییر داد.

زمان تولد مصطفی و من، ما به خاطر شغل پدرمان، در بندر ترکمن ساکن بوده در خانه های سازمانی راه آهن زندگی می کردیم. از زیر 7 سالگی تصویر واضح و روشنی از خاطرات ندارم؛ اما بعد از رفتن به کلاس اول، خاطراتم پر رنگ و زنده تر شد.

ما خانواده متوسط، فرهنگی و مذهبی بودیم. پدرم(عباسعلی قنبری وفا) مرد عارفی بود و به دو زبان فرانسوی و روسی آشنایی داشت، البته کاملاً مسلط نبود اما به خاطر مطالعه ادبیات فرانسه و حضور پر رنگ روس ها در جنگ جهانی دوم در شمال کشور، با زبان آنها آشنایی پیدا کرده بود. از خصوصیات بارز اخلاقی پدرم این بود که هرگز اهل ریاکاری نبود و حرفش را رک و راست ابراز می داشت و محافظه کاری در کارش نبود که به فرزندانش هم این خصوصیات به ارث رسیده بود و از جمله مردانی بود که به سیر و سلوک زندگی و منش اخلاقی حضرت علی(ع) ارادت فوق العاده ای داشت و (یا مرتضی علی) در کلامش همیشه جاری بود.

از آن طرف، خانواده ها و بستگان بزرگ پدر و مادرم در سروینه باغ ساری، زندگی می کردند و ما زمان تعطیلات با قطار می آمدیم ساری، نزد فامیل و اقوام پدری و مادری.

پدر بزرگ ما (پدر مادرم) به نام (حاج علیرضا عمادی)، شخصی بسیار متدین و خوشنامی بود و ما از همان کودکی، تعالیم مذهبی را نزد مادرمان فرا گرفتیم و پدربزرگمان نیز همیشه، به نوعی ما را در حفظ سوره های قرآن و نماز تشویق می کرد. به یاد دارم به خاطر حفظ سوره حمد در نماز، پدربزرگم(دو ریال) به من پاداش داد که حلاوتش را هنوز احساس می کنم. پدر بزرگم از زمانی که خودم به یاد دارم تا بازنشستگی اش مسئول حساب، کتاب(شرکت تعاونی مصرف کارکنان راه آهن ناحیه شمال) بود و هیچ گاه ریالی از حساب و کتابش کم و کسر نشده بود و با همان زندگی کارمندی، کاملاً حلال و پاک، دو بار به حج تمتع مشرف شده بود. از هشت فرزندش، پنج پسر داشت، بسیار اهل تحصیل، که سه تن از آنان قبل از وقوع انقلاب برای ادامه تحصیل و زندگی به شهر(سن خوزه در ایالت کالفرنیا) مهاجرت کردند اما هرگز اصالتشان عوض نشد و بدون هیچ حاشیه اخلاقی یا سیاسی به راحتی به ایران تردد داشته و دارند و دارای همسر ایرانی هستند، از این سه دایی، ندیدم وارد جزئیات حرف های سیاسی شوند و در بسط عقیده فقط یک جمله داشتند که: «تمام این مشکلات مردم ایران و آمریکا، زیر سر این جهودهاست(صهیونیست ها)» دو دایی دیگر ما ساکن در ایران، هر دو دارای تحصیلات عالیه بوده و هر دو نیز مرحوم شدند.

آن زمان(قبل از انقلاب) بندر ترکمن را (بندر شاه) می نامیدند و از شهرهای استان مازندران محسوب می شد و متاسفانه توجهی به آن نمی شد و شهر کوچک و دورافتاده ای بود؛ بر خلاف اکنون که در استان گلستان شهر بزرگی محسوب می شود. اکثر مردم شهر، ترکمن های سنی مذهب بودند و ما مراوده زیادی با آنان نداشتیم و اکثر دوستان ما در کودکی و دبستان همان عده قلیل فارسی زبانی بودند که در راه آهن شهر شاغل بودند. در زمان ایام محرم و عزاداری عاشورا، ما حتی روحانی شیعه هم نداشتیم و هر سال محرم، یک روحانی که ما او را «آقا مشهدی» خطاب می کردیم  از مشهد، به شهرمان می آمد و شب های محرم را هر شب در یکی از خانه های فارسی زبانان شیعه مذهب، مجلس نوحه و عزای امام حسین(ع) برگزار می کردیم.

در ضمن ما هیچ خویشاوندی در آنجا نداشتیم و مادرم نسبت به پدرم، که صرفاً یا در شیفت کاری بود یا استراحت، تمام مسئولیت های زندگی در غربت را به دوش می کشید و شیطنت های ما سه برادر که کم هم نبود، تحمل می کرد و اگر ما در بیرون از خانه بودیم، ملزم بودیم که بدون استثناء هنگام اذان مغرب در خانه باشیم.

زمان کودکی من و مصطفی در آن زمان با بازی در محیط راه آهن، در بین واگن ها و ریل راه آهن می گذشت. به خاطر کم بودن اختلاف سنی ما، سرگرمی ها و دوستان مشترکی داشتیم و منچ و شطرنج بازی می کردیم، تا زمان وقوع انقلاب، از قبل از وقوع انقلاب، خانواده ما از طریق پستی، با آدرسی که هنوز یادم هست(قم، صندوق پستی شماره 5) با روحانیت و مراجع مترقی شیعه، آن زمان در قم مکاتبه داشتیم و مرتباً آخرین اطلاعات مذهبی و فتواهای مرجع تقلیدمان حضرت امام(ره) را از این آدرس دریافت می کردیم. حتماً فعالین سیاسی مذهبی شیعه قبل از انقلاب، در کشور با این آدرس و صندوق پستی در سراسر کشور، آشنا هستند.

 با وقوع انقلاب سال 57 شهر ما هم متاثر از فضای کشور، البته با جمیعت به مراتب کمتر در راهپیمایی ها شرکت و شعار می دادیم و روز 22 بهمن سال 57 را به خوبی به یاد دارم. من 10 سال داشتم و مصطفی 12 سال داشت اما جریانات پس از پیروزی انقلاب در آن جا محسوس تر بود. با نا آرامی ها در غائله گنبد، در بدو پیروزی انقلاب، این ماجرا به بندر ترکمن هم رسید و ترکمن های خشمگین در یک روز به محل کسب بهائیان، که بزرگترین فروشگاه های شهر را در اختیار داشتند، حمله کرده و تمام اموال آنان را نابود کردند.

این نا آرامی ها ادامه داشت و یک روز ترکمن ها به خانه ما، به عنوان یک خانواده فعال سیاسی، مذهبی شیعه ریختند، اما ریش سفیدها و بزرگان شهر ترکمن، سریعاً واسطه شدند و اعلام کردند که خانواده ما تهدیدی برای آنان(ترکمن ها) نیست و ترکمن ها بدون تخریب، خانه ما را ترک کردند، این ماجرا با اعلام نام شهر از(بندر شاه) به(بندر ترکمن) تا حد زیادی  فروکش کرد و ما به آرامش نسبی رسیدیم.

در سال 58 خانواده ما از شهر بندر ترکمن به ساری نقل مکان کرده و در خانه پدری خودمان که پدرمان، در همان سروینه باغ احداث کرده بود، مستقر شدیم؛ البته ما غریبه نبودیم و اهالی محل ما را می شناختند و فقط همسایه های ما عوض شده بودند.

این پایان ماجرا نبود و ناگهان با طغیان سیل گروه های ضد انقلاب مانند مجاهدین خلق(منافقین)، چریک های فدایی خلق(اکثریت، اقلیت) و گروه افراطی فرقان مواجه شدیم که طلب سهم خواهی از سفره انقلاب داشتند. من 11 ساله بودم و مصطفی 13 ساله و ساری نسبت به بندر ترکمن شرایط بسیار متفاوتی داشت. ساری مرکز استان محسوب می شد؛ با این حال باز هم خانواده ما فراگیر، درگیر این موضوع شدند.

مصطفی از کودکی عاشق ورزش های رزمی بود و از همان زمان کودکی، دیوار اتاق ما پر بود از عکس بروس لی، در ضمن مصطفی فوتبالیست بسیار فرز و چابکی بود و در محل هیچکس نبود تا بتواند توپ را از زیر پای مصطفی بگیرد. فوتبال در خون او بود و برعکس من فوتبالیست قابلی نبودم و هنگامی که به ساری آمدیم، به تبعیت پسر عمه ام جذب بازی بسکتبال شدم و در این رشته هم پیشرفت محسوسی نیز داشتم؛ چون مصطفی می گفت حتماً ورزش را ادامه بده، حالا فوتبال نشد یک بازی دیگر، مهم ورزش کردن است.

در زمان برخوردها با عوامل ضد انقلاب به سال 59 رسیدیم و نا آرامی ها شدت گرفت. مصطفی که آن زمان 14 سال داشت. به رودخانه های حوالی، رفته و بدون هیچ ترس و واهمه ای، اقدام به گرفتن مارهای آبی  زنده، که در شمال، فراوان و بدون زهر هستند، اقدام می کرد و پس از اینکه مدتی آن را(در جیب) خود زنده نگاه می داشت، آن مارها را در ظرف الکل گذاشته و به کلکسیون مارهای خود اضافه می کرد. در هنگام درگیری های فیزیکی با منافقین، گروه زیادی از منافقین را دختران جوان تشکیل می دادند و مصطفی، کابوس دختران منافق بود؛ چرا که هنگام درگیری ها چون بچه های ما با نام (حزب الهی ها) از دست زدن به دختران اکراه داشتند، مصطفی ناگهان مار زنده  را از جیب خود خارج و در صورت دختران منافق پرتاب می کرد و دختران دچار ترس شدید و غش می شدند و با التماس از مصطفی می خواستند مار خود را بردارد و مصطفی می گفت: فقط یک بار دیگر شما را ببینم بدتر می کنم و مار را به گردن شما گره میزنم، آنان بدون استثنا با وحشت تمام پا به فرار می گذاشتند. در هر درگیری، حضور مصطفی سوپاپ اطمینان، بچه های ما بود و دختران و حتی بسیاری از پسران منافق با دیدن مصطفی همگی فرار می کردند؛ چون می دانستند مصطفی همیشه ماری در آستین دارد.

با آغاز جنگ، برادر بزرگترم راهی مناطق جنگی غرب کشور شد و به عضویت سپاه درآمد، اما درگیری های منافقین تمامی نداشت و در تیر ماه سال 60، روزی که شهید بهشتی شهید شد، ناگهان ما با یک روحیه مضاعف، برای خون خواهی خون شهید بهشتی، دیگر بدون ملاحظه و محافظه کاری، به خانه های تیمی منافقین که سرشناس بودند، وارد شدیم و تمام نشریات و کتاب های آنان را نابود کردیم.

در کنار این درگیری ها مصطفی همچنان به بدن سازی و تمرین ورزش های رزمی ادامه می داد. مصطفی، اکبر و مسعود زیر نظر اصغر به عنوان مربی در فضاهای بکر طبیعت که آن زمان هنوز ساخت و ساز نشده بود، اقدام به تزکیه روح و پرورش جسم خود می پرداختند. مصطفی عضلات بسیار قوی و قابلیت های رزمی زیادی داشت و فقط 4 عدد "نان چکو" متفاوت چوبی و فلزی، در خانه داشت و هر روز در خانه هم، با آن تمرین داشت.

من و مصطفی از زمان کودکی خودمان در کنار درس، کارهای جانبی می کردیم و یاد گرفته بودیم تا پول تو جیبی خودمان را، خودمان کسب کنیم و از سال 59 که پدرم بازنشسته شد، دیگر من و مصطفی هیچ پولی از پدرمان نگرفته و متکی به خودمان بودیم. پس از سوم راهنمایی مصطفی که در درس توفیقی نداشت تحصیل را کنار گذاشته و تمام وقت کار می کرد. مدتی شبانه تحصیل را ادامه داد ولی در نهایت از ادامه تحصیل صرف نظر کرد و به کارهای مختلفی چون کار در قنادی، نجاری و میکانیکی پرداخت ولی اجازه نمی داد که من تحصیل را رها کنم و می گفت: «تو درس خودت را بخوان و تمام هزینه هایت پای من، نگران هزینه هایت نباش» و به عنوان برادر بزرگ تر همیشه حمایتم می کرد.

ماجرای درگیری ها با عوامل ضد انقلاب، به ظاهر تقریباً به اتمام رسید و فضای نسبی آرامی در شهرها به چشم می خورد، ولی همیشه پی گیر اخبار جنگ بودیم. جنگ دغده تازه خانواده ما شده بود. سرنوشت خانواده ما با سرنوشت جنگ، گره خورده بود، تا جایی که پس از آغاز جنگ، دیگر هیچ گاه عید سال نو، اعضای خانواده‌ی ما همگی دور هم نتوانستیم یک جا جمع شویم.

مصطفی کار می کرد و من درس می خوندم و در ایام تابستان من هم کارهایی مانند کارگری در نانوایی یا کار ساختمانی انجام می دادم. آن زمان دستمزد یک کارگر 1500 ریال بود و به نوعی سعی می کردم تمام وقت، شرمنده مصطفی که بی منت و بی حدیث، هر چه اراده می کردم در اختیارم می گذاشت، نباشم. مصطفی برای من همیشه، حاشیه امن اجتماعی و اقتصادی گذاشته بود.

 

«یک خاطره»

مصطفی 15 ساله و من 13 ساله بودم و داشتیم به طرف مدرسه راهنمایی طبری در نزدیکی خانه پدری‌مان می رفتیم تا بسکتبال بازی کنیم. ساعت 5 غروب بود و مصطفی در حالی که با توپ بسکتبال به زمین ضربه می زد، رد می شدیم؛ هنگامی که به روبه‌روی خانه آقای(د) رسیدیم(این شخص که مرحوم شدند و به خاطرشان و آبروی خانواده ایشان از بردن نام ایشان، معذورم) سر از پنجره در آورد و اعتراض کرد و گفت: چه خبره؟ ما خوابیم! مصطفی گفت: می بخشید الان ساعت خواب نیست.

آقای(د) که زیاد خوشنام نبود و همه او را با شهرتی که در جوانی داشت خطاب می کردند، تا نام خانوادگی اش و تمام بدنش خالکوبی بود گفت: «بچه پررو جواب هم میدی؟ وایسا ببینم» فکر می کرد مصطفی می ترسد و فرار می کند، اما مصطفی خیلی خونسرد سر جایش ایستاد. از لحاظ هیکل این آقا به مراتب هیکل درشت و بزرگ تری داشت و گول هیکل خودش و مصطفی، ریز نقش را خورده بود. این آقا آمد و چند حرفی زد و مصطفی چیزی نگفت و سرش پایین بود. آقای(د) در ادامه سکوت مصطفی، فکر کرده بود مصطفی ترسیده و کم آورده، فحش رکیکی داد. ناگهان رگ های گردن مصطفی متورم شد و چشمانش به خون نشست و من خیلی خوب این لحظه حس مصطفی را می شناختم. قبل از این که من حرکتی کنم و جلویشان را بگیرم، مصطفی فقط دو قدم عقب رفت و با جفت پا رفت وسط سینه‌ی آقای(د). تمام این صحنه به سه ثانیه هم نکشید، آقای(د) به شدت به دیوار برخورد کرد و روی زمین ولو شد. ناگهان خانواده‌ی این آقا با جیغ به کوچه آمدند و می گفتند: بابا، بابا...

ما منتظر لبخند پیروزی مصطفی بودیم، ولی با دیدن این صحنه در قیافه مصطفی، هیچ نشانی از غرور و شادی نبود و از اینکه مردی را جلوی فرزندانش، به زمین زده و غرور پدری را جریحه دار کرده، احساس بدی داشت. همان لحظه خودش رفت و آن مرد را از زمین کمک کند تا بلند شود، ولی آن اقا، دست مصطفی را پس کشید و گفت: من با پدرت کار دارم! ما هم مصطفی را بلافاصله از صحنه دور کردیم و رفتیم بازی، ولی مصطفی یک گوشه نشسته بود و در اعماق خودش فرو رفته بود. شب آقای(د) آمد نزد پدرم گلایه که پسرت چه کار کرده! من به وزن پسرت پرونده، سابقه خلاف و دعوا دارم و... پدرم سکوت کرده بود و فقط گوش می کرد. آقای(د) که رفت، در صورت پدرم لبخند غرور نقش بسته بود و زیر لب گفت: حقت بود مرد حسابی، می خواستی فحش ندی، همان شب این داستان در محل مثل باد پیچید، که مصطفی قنبری آقای(د) را گوشمالی داده و دل خیلی ها هم خنک شد.

خاطره ای دیگر:

تابستان بود و ما شب در خانه عمه امان نزدیک به مرکز شهر بودیم، نیمه های شب آمدیم در خیابان اصلی که ماشینی تردد نمی کرد و با دوستان، پسر عمه امان قصد بازی فوتبال داشتیم، قبل از شروع بازی مصطفی چشمش به یک جوان کارتن خوابی آفتاد که در پیاده رو جا خوش کرده بود، پس از لحظاتی مصطفی رفت نزد آن جوان و شروع به صحبت با او شد، هرچه مصطفی را برای بازی فوتبال، صدا کردیم توجهی نمی کرد، بعد رفت سر چهارراه سر دکه، برای اون جوان یک بسته سیگار با پول خودش خرید و همچنان با او حرف میزد و اصلا" توجهی به ما نداشت، ما هم بی خیال مصطفی شدیم و فوتبال بازی می کردیم،  پس از دو ساعتی  مصطفی آمد و گفت بچه ها هر چی پول تو جیبتان است به من قرض بدید و تا فردا خودم آن را پس می دهم، بچه ها با کلی غر زدن پولشان را به مصطفی دادند و مصطفی، تمام پولها را به اون جوان کارتن خواب داد، فردایش پول همه را پس داد ولی هیچگاه نگفت بین اون و جوان کارتن خواب، در آن شب، چه حرف هائی زده شد و چه گذشت، ولی سال ها پس از آن شب، در دست نوشته های مانده از مصطفی به جوانی اشاره کرده بود که خانواده پولداری داشت، اما بخاطر یک عشق نا فرجام، خانواده مرفه خود را ترک کرده و در شهرهای مختلف در فقر مطلق، آواره و معتاد شده بود. حالا دقیقا" نمی دانم منظور مصطفی همان جوان بود یا خیر ؟ قضاوت نمی کنیم

این دو خاطره برای نشان دادن اخلاق و منش خاصی که مصطفی، داشت تعریف کردم و امیدوارم مخاطبان بتوانند درک درستی از شخصیت و روحیه والای مصفی، کسب کنند.

زندگی ما به همین روال بود تا اینکه من، در 16 سالگی  در سال 62 جیم شدم رفتم جبهه، خبر خاصی از منزل نداشتم و خانواده ام با همان روال زندگی اشان پیش میرفت، مصطفی وقتی دید من بر نمی گردم، خودش از سوی جهاد داوطلبانه عازم جبهه و خط مقدم شد و من از جزئیات آن بی اطلاعم، چون خانواده ما از قدیم عادت به نامه نگاری نداشتند و من و مصطفی از هم بی اطلاع بودیم، ولی همزمان ما سه برادر در جنگ بودیم و پدر و مادرم با خواهرکوچکمان، تنها زندگی می کردند

من پس از 13 ماه حضور در جبهه و در سن 17 سالگی در سال 63 مجروح شدم و پس از دوران بیمارستان و اینکه دوباره توانائی راه رفتن را پیدا کردم آمدم به خانه پدری، پس از آن تمام دوستان و بچه های محل ما که تقریبا" هم سن و سال بودیم، همگی عازم منطقه و جبهه شدن و این(اپیدمی)  در دوستان و هم محلی های ما فراگیر شد، ولی همگی سالم برگشتند به جزء من و مصطفی،  داستان جنگ به داستان زندگی خانواده و سرنوشتمان پیوند خورده بود.

زندگی برای ما در جریان بود و مصطفی این بار از بسیج رفت جبهه و پس از مدتی برگشت و در مجموع چهار بار سابقه حضور داوطلبانه در مناطق جنگی را داشت. اگر مصطفی را بخواهم در چند کلمه توصیف کنم، مصطفی خیلی شجاع و نترس، عاشق مردم و کشورش و شیفته امام رضا(ع) بود و همیشه از غربت و مظلومیت امام رضا(ع) یاد می کرد و اگر هدف و تردیدی در کارش داشت، نذر امام رضا(ع) می کرد.

جملاتی از مصطفی که همیشه در زبانش جاری بود را یادمه مثل: اسلام می گوید: عقل سالم در بدن سالم است، پس آدم متدین باید ورزش کند، یا من زیر بار حرف زور نمی روم. حالا هر آدم یا بشری باشد (غیر خداوند) و این سخنان نشان از(عزت نفس) بالای مصطفی داشت.

رسیدیم به سال 65 و من را برای سربازی فرا خواندند و من هم معافیت گرفتم و در سال 66 مصطفی راهی گذراندن دوران سربازی شد، پس از دوران آموزشی در(پرندک) آمد خانه برای مرخصی، در برگشت مصطفی را برای دوران سربازی به کمیته انقلاب، که قبل از ادغام نیروی انتظامی تشکیلات مستقلی داشت، معرفی کردند، من هم رفتم بنیاد شهید آن زمان و نامه ای گرفتیم که من به عنوان برادر مصطفی، جانباز 70 درصد هستم و مصطفی در یک محل نزدیک تر به ساری، خدمت کند، در ابتدا به ما اعلام کردند مصطفی، با این شرایط من و سوابق حضور داوطلبانه در جبهه می تواند با پیگیری و مکاتبات اداری از خدمت سربازی معاف شود، مصطفی خودش نپذیرفت و بار دیگر پیشنهاد دادند در پایتخت، تهران خدمت کند، اما مصطفی آن را هم  نپذیرفت واعلام کرد فقط می خواهد خط مقدم و خاکریز اول خدمت کند و روحیه آن را ندارد در پاترول نشسته در خیابان ولیعصر تهران به تیپ و قیافه دختران و پسران جوان، هشدار اخلاقی  بدهد. مصطفی آنقدر اصرار کرد که آنان به نظر مصطفی بالاجبار تمکین کرده و او را به منطقه(شلمچه)، تنها منطقه ای در خط مرزی جنگ که در دست کمیته انقلاب بود، اعزام کردند و در همان دوران اوایل  خدمت، مصطفی در تاریخ 22 آبان سال 66، یعنی هشت ماه قبل از توافقنامه 598و آتش بس در جنگ، به شهادت رسید، محل شهادت مصطفی شلمچه(مشهدالرضای(ع) عاشقان شهادت )همان خاک مقدسی بود که مصطفی در حسرت دیدار حرم امام رضا(ع) معبودش می سوخت و در آن محل مقدس، شلمچه که نام آورترین محل شهادت، شهدای هشت سال دفاع مقدس لقب گرفته و پیروان و مریدان پیرجماران،ساقی جام عشق، حضرت امام(ره) در آن مکان مقدس هیئت برگزار کرده و با مداحی و مرثیه خوانی اهل بیت عشاق، با شهدا اعلام همبستگی می کنند و تا ابد مقدس است، نام گرفته. خاک شلمچه بوی خاک کربلا دارد چون بوی خون شیفتگان ولایت امام حسین(ع) سرور و سالار شهیدان دارد.آن زمان مصطفی 21 ساله و من 19 ساله بودم و هنوز خیلی به تجربیات و شخصیت بی بدیل مصطفی، به عنوان برادر بزرگتر حامی، نیاز داشتم.

از جزئیات شهادت مصطفی، اطلاع دقیقی نداشتیم و نداریم، فقط با دیدن جنازه مطهر مصطفی که کاملا" سالم بود معلوم بود مصطفی بر اثر ترکش خمپاره 60 که سوت هشدار بسیار خفیفی و ترکش های ریزی دارد غافلگیر شده و گردن و قلبش(جاهای حساس بدن) مورد اصابت ترکش ها قرار گرفته و خوشبختانه بدون تحمل درد زیاد، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پس از آن جنازه مصطفی را به ساری منتقل کرده و در تاریخ 26 آبان 66 آن را تشیع و به خاک سپردیم.

آخرین خاطره:

دو روز پس از تشیع جنازه مصطفی غروب 28 آبانماه  نامه ای از پست برای من آورده شد و آن نامه را مصطفی برای من نوشته بود و تاریخ آن 21 آبان بود، یعنی یک روز قبل از شهادتش، مصطفی که اهل نامه نوشتن نبود، پس ماجرای این نامه یک روز قبل از شهادتش چه بود؟ این نامه که(اولین) و(آخرین) نامه مصطفی بود، گوئی مصطفی در خودش در تزکیه نفس و روح و شهادتش، به(خودآگاهی) رسیده و آن روز آخرین فرصت را به دست آورد، که پیمان برادری ما را تا قیامت و هستی به من گوشزد کند، در آن نامه حرفهای خیلی معمولی و خودمانی نوشته بود و در آخر نامه آمده بود(مرتضی جان، داداش اگر ندیدمت دیدار به قیامت) خدا شاهده گرفتن و دیدن این نامه در آن شرایط،  من را بسیار منقلب، متحول و داغم را بیشتر کرد.متاسفانه بخاطر آب و هوای رطوبتی شمال آن نامه را هر چقر تلاش کردم سالم نگه دارم نشد و الان دیگر به پودر تبدیل شده.

آخرین یادگاری: کیف پول مصطفی که هنگام شهادت همراهش بود و وصیت نامه اش هم داخل آن بود، ترکش خورده و خونین بود، گویا وصیتش را با خونش امضاء کرده بود، هنوز دارم و با ارزش ترین یادگاری مصطفی است که اون لکه های خون کیف پول، نشان از همخونی برادری، من و مصطفی دارد و هر وقت دلتنگش می شوم اون خون را بو می کنم و خون خشک شده  مصطفی، پس از 33 سال، بوی اخوت و برادری داشته و هنوز بوی مصطفی را می دهد، هنوز مثل روز اول.

اگر بخواهم بگویم این داستان زندگی برادرم، مصطفی را بدون تعصب نوشته ام، دروغ گفته ام، چون به پیوند خونی برادرم، روحیات و آرمانش تعصب دارم، ولی اگر بخواهم بگویم اغراق کرده و آن را تحرف کرده ام، هیچ دروغی نگفته ام و با تعلق خاطری که به روح برادرم، مصطفی دارم، عین حقیقت و واقعیته، اگر از هر کسی یا دوستانی که مصطفی را از نزدیک می شناختند سئوال کنید، سخنانم را کاملاً تائید می کنند، من تمام قد از این مطلب و نوشته دفاع کرده و قدمی به عقب نمی روم. وصیتنامه مصطفی که دو روز قبل از شهادتش و در روز تولدش نوشته بود در ادامه بخوانید:

وصیت نامه شهید مصطفی قنبری وفا

بسم الله الرحمان الرحیم

با سلام به محضر مقدس آقا امام زمان(عج) و نائب ایشان امام امت، خمینی(ره) بت شکن قرن و سلام به ارواح مطهر تمامی شهدای اسلام.

سلام گرم خود را که روزی از این تن گرم برخواست و بر قلب این کاغذ سرد جان گرفت نثار خانواده عزیزم می کنم که روزی که این نامه را می خوانید تن من هم همچون این کاغذ سرد است و روحم از بند تعلق و زور در دنیا رها شده و در نزد معبودم جای دارد.

غرض از نوشتن بر سینه سفید کاغذ، نامه نیست بلکه آخرین سخنان هست که برای شما می نویسم و در آخر می شود،  آن را وصیت نامه نام نهاد.

اولین خواهش این موجودی که زمانی گرم و زنده بود این است که من آرزوی زیارت حرم امام رضا(ع) را داشتم، ولی موفق نشدم و خیلی دوست داشتم که با مادر عزیزم به این سفر بروم، حال می خواهم در صورتی که تا زمان شهادتم، موفق به زیارت نشدم، مادرم به جای من به زیارت حرم امام رضا(ع) برود و مبلغ 300 تومان نذر مرا که به امام رضا(ع) بدهکارم در ضریح حرم مقدس بریزد.

دومین تقاضای من این است که تمام دوستان و آشنایان و بستگانی که کارها و بدیهائی که نسبت به آنها انجام دادم، بگذرند و مرا حلال کنند.

تقاضای سوم این خواهش است که سعی کنید، حتی یک قطره اشک از چشمان هیچ بنده ای از پدر، مادر، برادران و خواهر عزیزم گرفته تا سایر دوستان و بستگان، بخاطر من سرازیر نشود و دیگر اینکه هر کس به همان اندازه ای که برای من ارزش قائل می شد، برای جسم سرد من ارزش قائل شود و به اصطلاح کسی دایه مهربانتر از مادر نگردد.

در آخر با تک تک افراد خانواده خود صحبت دارم:

پدر عزیزم: امیدوارم که اگر غفلتی از من دیدی مرا ببخشید و بدانی من شما را از جانم بیشتر دوست دارم.

مادر گرامی: انشاالله که ناراحتی نکنی و صبر را چون زینب(ع) پیشه خود کنی و شاکر خداوند باشی.

برادر عزیزم امیر جان: سلام مرا بپذیر، دوست داشتم بیایم مشهد چند روزی با هم باشیم، ولی اجل مهلتم نداد، به هر حال موفق باشی.

مرتضی جان: امیدوارم که همیشه شاد باشی و غم و اندوهی در دلت ننشیند و در زندگی ات پیروز باشی.

خواهر گرامی ام فاطمه جان: درسهایت را بخوان و مواظب باش شهادت من، لطمه ای به درسهایت وارد نکند و برای پدر و مادر، دختر خوبی باشی.

آنکه مشتاق بوسیدن روی ماهتان است. مصطفی

مصطفی قنبری وفا – 20/8/1366

 

حالا من پس از این 33 سال دچار یک پارادوکس(تناقض ناهمگون) جدی هستم که چطور مصطفی دو سال از من بزرگتر بود و در 21 سالگی به شهادت رسید، و من 19 سال داشتم، ولی من هیچگاه و هرگز نتوانستم این باور را بپذیرم که سن و سال من از مصطفی بالاتر رفته، و هنوز نتوانسته ام صد در صد با روحیات و کمال گرائی مصطفی، دست پیدا کنم و در واقع تا زمانی که خودم در قید این حیات خاکی و پس از آن هستم، مصطفی دو قدم از من جلوتره و من نمی توانم مصطفی باشم ولی به شدت به روح، ایمان، شجاعت و آرمان های مصطفی تا ابد هستی، ایمان راسخ دارم.

پدرم 5 سال بعد از شهادت مصطفی، پس از تحمل بیماری های متعدد و رنج آور، در مهر ماه سال 71 به رحمت خدا رفت، ولی تا آخرین لحظات عمرش از مصطفی، یاد می کرد  و این حس رو همیشه در چهره پدرم شاهد بودم، اما مادرم خیلی قوی تر بود و از مصطفی، بعنوان میوه ای که تقدیم به انقلاب و جنگ تحمیلی، یاد کرده و هنوز با 74 سال سن  مانند دیگر مادران این انقلاب و جنگ، همیشه و همه جا از مصطفی، با افتخار یاد می کند.

سخنان پایانی:

نسل های بعد از ما چه قضاوتی از نسل امثال من و مصطفی خواهد کرد، اما آنچه که در زمان حال شاهدم، هر چند عده ای از مسئولان با دیدن بچه های جانباز و ایثارگر، زیر پای(ما) را خالی می کنند، ولی هنگامی که برای مثال در تاکسی قرار داریم، مردم عادی با دانستن شرایط(ما) به شدت ابراز علاقه کرده و می گویند شماها افتخار ملت هستید و ما(مردم عادی) این امنیت را مدیون ایثارگری و فداکاری، شما هستیم. البته اضافه کنم عده ای هستند با حاکمیت و نظام دچار نوعی بی اعتمادی، عقیده ای هستند، که(شاید) طبیعی باشد اما فداکاری(ایثارگران) را به پای آقازاده ها و امثالهم نگذاشته و ایثارگران را مستحق دریافت همه نوع امکانات می دانند و می گویند(هر چه به شما بدهند باز هم کم است) و این باور مردم عادی جامعه، باعث خرسندی و رضایت خاطر ماست و فقط و فقط می خواهم نسل های پس از ما دچار تحریف و خرافه در تاریخ نسل جوان شهید، در هشت سال(دفاع مقدس) نشده و تاریخ به حقانیت ما رای دهد.

والسلام.

|جانباز مرتضی قنبری وفا

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده