شجاعت راننده های زندانی در جزیره مجنون
هوا بهاری بود و نسیم خنکی از سمت خیابان توی کوچه جریان داشت.
جمشید چشـماش از مهر و سربرگ نامۀ دادگاه نمی توانست پایین تــر بیایــد. باورش نمی شــد:
خدایا! چی می بینم من؟! مگه می شه؟!... یعنی چی؟!
یـاد سـه سـال پیـش افتـاده بـود کـه ژاندارمـری پلیـس راه کاشـان صـد کیلو بـار مـواد مخـدر از تریلـی شـرکت کشـیده بودنـد بیـرون و از فـردای همـان روز شریک جـرم شد و اسمــش رفـت توی لیسـت حبس ابدی هـا.
اما حالا همه چیز عوض شده بود برایش:
عیال! خانم! بیا ببین چی اومده برام.
زن جمشید از ته خانه دوید طرف در حیاط:
چیه جمشید؟! نامۀ زندانه؟ نوشته باید برگردی؟
نه بابا! مرخصی ام هنوز سـر نیومـده. خیلی بیش تـر از این حرف هاسـت. صحبـت از عفـو مفـو توش.
یا امام رضــا! نکنــه خوابــم؟! نکنــه دورغــه همــش؟! نکنــه جمشــید بــاز داری منو سیاه میکنــی؟!
و تــا رســید، نامــه را از دســت جمشــید چنــگ زد، خوانــد، بوســید، دوبــاره خوانــد، دســتش را گرفــت و بوســید، دوبــاره خوانــد، اشــک ریخــت، دوبــاره خواند، بلند خوانـد، آهسـته خوانـد، دیوانه وار کل کشـید، چـادر خانـه از سـرش پهن حیـاط شد، بی خطاب صدایش را بالا برد تا زن و بچه هــای همســایه بشنوند... بعد دم پله از خوش حالــی ولو شد روی موزائیک هــا:
جمشـید! جمشـید مـن! خـدا دوبـاره تـو رو بـه مـن داد... بـاورت میشـه؟! نـذر کـرده بـودم بـه ابوالفضـل قسـم!
جمشــید کــه تــازه توانســته بــود از پــای در تــکان بخــورد، دویــد طرفــش، شانه هایش را گرفــت و مرتــب تــکان داد:
دیـدی گفتــم بی گناهم... نگفته بودم بی گناهــم؟ نگفتــه بــودم؟ دیــدی؟ دیـدی زن؟! دیـدی... .
عصر نشده، در و همسایه با شیرینی و هدیـه به سـراغ جمشید می آمدنـد و می رفتنـد. ولـی جمشـید دیگـر تـوی فضـای خانـه نبـود. شـده بـود یـک روح ســرگردان کــه برگشــته بــه زمســتان ســال پیــش و نبــرد خیبــر تــوی جزایــر مجنـون:
آقا محمـودی جمشـید و نـوزده زندانـی دیگـر را بـه عنـوان راننـده کمپرسـی تحویل گرفـت تا برای جابه جایی خاک و جاده زنـی، خدمـت کننـد. ناراحـت این بود که مبادا این هــا فــرار کننــد؟! یــا اصـلا مــرد کارزار نباشــند؟! هــر چه راننده نظامـی و بسـیجی و مأموریتی به جبهه می آمدنـد، بـاز هـم نیـاز محورهای جنگی برطرف نمی شــد. از طرفــی منطقــه عملیاتــی بســیار حســاس و خطرناک بود و هر کسی نمی توانست پـای کار دوام بیــاورد. دل شــیر می خواسـت. تـازه متوجـه شـده بـود کـه گـروه معـروف بـه «قصـر» داوطلبانـه راهی جبهه شــده اند. محمودی رفت پیششــان و گفــت:
من توی دو شیفت می خــوام بــه کارتــون بگیــرم. ده نفــر بــه ده نفــر. ده تا اینجا استراحت می کنیــد توی حالت آماده بــاش تــا ده نفــر اول بــا کمپرسـی بنز مایلر خاک ببرند خط طلاییه و برگردند و بعد همین طــور نوبت ده نفر دوم و ... هی جابه جـا و تعویض می شــین، نوبــت بــه نوبــت. مفهومـه؟ کسـی حرفـی نـداره از شـوما بـرادرا؟
جمشید، پشت بند یکی دیگر از راننده های تازه وارد، درآمد و گفت:
حاجی! این رفیق هم ســلولی ما راس میگـه. مـا ایـن چیزها حالی مـون نیسـت. مـا فقـط دلمون می خـواد یـه مـاه دربسـت تـوی خـط مقـدم باشـیم و کار کنیــم، یــه جــا. همگــی دور هــم. عیــن دوران حبــس. ســوا ســوا کار نمی کنیـم. توی کت مون نمی ره غیــر از ایــن.
محمودی زد زیر خنده و گفت:
مثـل این کـه شـما خبـر نداریـد پـا تـوی چه جـای خطرناکـی گذاشـتید؟! این جا گنده تر از شماها یک شبــانه روز بیشتــر دووم نمیارن تــوی منطقه! زمین این جــا خیلی سـفت. حواستــون باشــه کارخرابــی نکنیــد! یکی دیگر از زندانی ها کـه جسارت و بُرش بیش تــری از خــودش نشان می داد، بلنــد شــد و صــاف رو بــه ســینه محمــودی ایســتاد:
ببیـن حاجـی! ما نمی دونیـم شـوما دربـاره مـا چـی فکـر کـردی؟! ولـی ایـن رو بـدون کـه مـا یـه مشـت چپـر چـلاق دسـت و پاچلفتـی نیسـتیم کـه از مردن بترسیم. به ما میگن زیرتیغی. مفهومه براتون؟! یعنی دست کمـش حبـس ابـدی و معمولیـش اعدامـی! همیـن و خـلاص. یـا همگـی همیـن روز خــط مقدم، یا کل آقایون پشت سر بنده برمی گردنــد تــوی همــون حبس و آب خنک می خورنــد.
جمشید دوباره صدایش درآمد:
آره، حاجـی! مـا شوفرشـهری نیسـتیم. مـا گـرگ بیابونیـم، گـرگ بیابـان حقیقت. فوقش می ریــم جلو و کشتـه می شــیم و همــه از شــرمون خـلاص میشن .
محمـودی دیگـر حرفـی بـرای گفتـن تـوی دلـش نمانـده بـود. یـک مرتبـه دچـار ایـن حـس شـد کـه برابـر گروهـی از نیروهـای بسـیجی ایسـتاده و هـر چــی بگویــد، تنهــا خــودش ضایــع خواهــد شــد؛ امــا تــه دلــش هنــوز قــرص نبـود. فـرض را گذاشت کـه با یـک مشت خالی بند بلـوف زن روبه رو شـده. حداقــل این که اعدامــی توی جمعشــان نیســت و بلــوف شــنیده.
هــر بیست زندانـی از جا بلند شده بودند تــا دست جمعی بــه خــط مقدم بروند. محمودی هم چنان تصور می کرد آن ها نمی داننــد خــط مقــدم کجاســت و یعنــی چــه؟! آن هــم تــوی جزایــر مجنــون! امــا جــرأت نمی کــرد چیــزی بگویــد؛ مگــر ایــن کــه بگویــد:
ولی قانون ما میگه ده نفر به ده نفر. ایـن یکی رو نمی تونم بی خیالـش بشـم. دسـت من نیسـت.
راننده های زندانی این یکی را پذیرفتند.
گــروه اول پاشــنه ور کشــید تــا راه بیافتــد. محمــودی لحظــه آخــر دســت دهمیــن راننــده را گرفــت و آرام زیــر گــوش او گفــت:
اسم شما چیه داداش؟
کوچیک شما جمشید.
خـب، جمشـیدخان! ولـی اگـه شـهید شـدید، مـن رو هـم حـلال کنیـد کـه این جـا کمـی تنـد شـدم باهاتـون.
نه حاجی! ما حواسمـون هسـت تـا مفتـی نمیریـم، بلکـه کار شـما هـم لنـگ نمونـه روی زمیـن.
خیالم راحت؟
خیالتون راحت به مولا! عزت زیاد.
محمــودی، بــه ســه روز نکشــیده، دلــش بــه شــور افتــاد. تــوی منطقــه راه افتاد تا سراغی از تک به تـک راننده ها بگیرد. می گفـت کـه نکنـد بلایـی سرشان آمــده یــا جا زده باشند؟! پیدایشان که می کــرد، از روی چهــره نمی توانســت شناسایی شـان کنــد! ســر تــا پــا غــرق گــرد و غبــار خــط مقــدم شـده بودند! راننده هـای زندانی، بدون این کـه اعتنایـی بـه حضـور محمـودی داشته باشنـد، عیـن فشنگ توی خط مقـدم کمپرسی ها را حرکـت داده و از خـاک پـر و خالی می کردنــد. جمشــید را بــه زحمــت پیــدا کــرد، شــناخت و یک جا نگــه داشت تا سراغ یکایک راننده هــا را بگیــرد:
...چه طورند بقیه؟
خوبند همه حاجی! سالم موندیم هنوز. خیالت تخت.
خسته نباشید، جمشیدخان! علی یارتون.
حق نگه دارت حاجی! عزت زیاد.
جمشـیدخان! بچـه هـا رو پیـدا کـن و ایـن پیغـام مـن رو بهشـون برسـون. بگـو واسـه یکـی ـ دو روز بیـان عقبـه و اسـتراحت کننـد.
جمشید عین عقاب چشم درید توی نگاه محمودی:
چـی میگـی حاجـی! ایـن حرفت بوی زور میـده. مـا جماعت بنی هنـدل زیـر بـار حرف زور برو نیستـیم. توی هور می مونیـم تـا راننـده کمکـی بیـاد براتـون. عـزت زیـاد.
محمــودی ســرش را انداخــت پاییــن و شــرمنده شــد. تــوی دلــش گفــت از کجـا معلوم کـه راننده جایگزین هم بیاید و این هـا بـاز هـم حاضـر نباشـند پـا پـس بکشـند؟!
هفته ای گذشت و آوازه راننده هــای گــروه «قصــر» تــوی منطقــه عملیاتــی پیچید. آن جایی که محل جـولان آدم های شیردل و قوی بود و شجاعت ها چنـدان به چشم نمی آمد و عادی بود، دلیرمردی راننده هـا همـه جـا نقـل می شــد!
نبـرد کـه فروکـش کـرد، گـروه قصـر حاضـر شـد بـه عقبـه و واحـد ترابـری برگـردد. محمـودی دسـتور داد گوسـفند جلـوی پـای گـروه قربانـی کننـد. تنهـا چند تن از راننده ها زخمی شده بودند. به رسم جوانمردی، نامـه ای بـه دیوان عالـی کشوری نوشت و از خدمات ارزشمـند و شجاعت راننده هــای زندانـی و گـروه قصـر نوشـت.
چندی نگذشت که همگی مشمول عفو شدند.
جمشــید، خانــه کــه خلــوت شــد، پاهایــش را زیــر تــن جمــع کــرد و بلنــد شـد:
خـب، حـالا دیگـه وقـت زندگیـه. روزی حـلال و حـواس جمـع. یـا علـی. عیـال! عـزت زیـاد...
منبع: کتاب سمبات/ مصطفی تمنایی/ ناشر: نشر شاهد