دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹ ساعت ۱۰:۰۲
نوید شاهد - «بابای ۹ سالگی»، تازه‌ترین اثر بهناز ضرابی‌زاده با حال و هوای جنگ تحمیلی و زندگی خانواده‌ها در دهه ۶۰ توسط انتشارات سوره مهر برای گروه سنی نوجوان منتشر شد.

کتاب جدید بهناز ضرابی‌زاده منتشر شد/ تصویری از زندگی فرزندان شهدا

به گزارش خبرنگار نوید شاهد به نقل از خبرگزاری تسنیم، بهناز ضرابی‌زاده، نویسنده، در تازه‌ترین کتاب خود به مقوله جنگ از دید کودکان و نوجوانان پرداخته است. کتاب «بابای 9 سالگی» که به تازگی از این نویسنده توسط انتشارات سوره مهر روانه کتابفروشی‌ها شده است، تلاش دارد بخشی از تأثیر جنگ بر خانواده‌ها را روایت کند. 

ضرابی‌زاده که پیش از این با انتشار آثاری چون «دختر شینا»، «گلستان یازدهم» و «ساجی» چهره شناخته شده‌ای برای دوستداران ادبیات جنگ تحمیلی است، در کتاب جدید خود نیز به این موضوع پرداخته است. او در این کتاب داستان دختری به نام «زهرا» را روایت می‌کند که در جشن تکلیف مدرسه متوجه موضوع مهمی می‌شود؛ موضوعی که زندگی او را تغییر می‌دهد. نویسنده در واقع در این داستان کوتاه، تصویری از دهه 60 را پیش چشم مخاطب ترسیم کرده و شمه‌ای از زندگی خانواده‌های شهدا را روایت کرده است. 

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم: صدای بسته شدن در را که شنیدم، فهمیدم بابا رفته. یک‏ دفعه انگار گلویم باد کرد. می‏‌خواستم از غصه بترکم، مثل وقت‏‌هایی شده بودم که مامان با من قهر می‏‌کرد. بلند شدم و از پشت پنجره حیاط را نگاه کردم. راستی راستی عمو داشت می‏‌رفت. اگر می‏‌ر‌فت و شهید می‏‌شد، من دیگر هیچ کس را نداشتم. پنجره را باز کردم و صدایش زدم: «بابا... بابایی‏ جون...»

برگشت و نگاهم کرد: «جونِ بابایی‏ جون!»

دوید و آمد و بغلم کرد و بوسیدم. ده بار، صد بار، هزار بار ریش و سبیل زبرش که توی صورتم رفت دیگر دردم نگرفت. صورتش خیس بود. داشت گریه می‏کرد. اشک‏‌هایش را پاک کردم. کف دستم را بوسید. وقتی سرش را بلند کرد، آهسته گفت: «من و پدرت دوقلو بودیم. اون چند دقیقه زودتر از من به دنیا اومد. شاید به همین خاطر همیشه مواظبم بود، مثل برادر بزرگ‏تر، مثل پدر. زرنگ بود، شجاع و نترس. از بچگی توی تموم کارها از من جلوتر بود. عراق که به ایران حمله کرد، با هم رفتیم جبهه. توی یکی از عملیات‏ها قرار بود برای شناسایی و عملیات بریم توی خاک دشمن. اون‏جا پُرِ مین و تله بود. صمد به جای من رفت جلو. وقتی خبردار شدم که داشت شهید می‏‌شد. کنارش نشستم. دستم رو گرفت و به‏ سختی خندید. گفتم: ‘باز که به خاطر من خودت رو به آب و آتیش زدی! گفت: دیگه تموم شد. حالا دیگه نوبتِ توئه. از این به بعد تو جای من باش؛ برو و بابای بچه‏‌ام بشو.»

بابا احمد ساکت شده بود. داشت به عکس روی دیوار نگاه می‏‌کرد. گفت: «اون عکس من نیست؛ عکسِ بابا صمده.» باورم نمی‏شد. بابا احمد دستی به ریشش کشید و گفت: «درست مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی. همه این رو می‌‏گفتن.» صدای اذان ظهر که توی حیاط پیچید، یاد حرف مامان افتادم. مانتویم را درآوردم. چشمم به عکس بابا صمد افتاد و بعد به بابا احمد نگاه کردم. باورم نمی‏شد دو تا بابا این قدر شبیه به هم باشند.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده