زندانی که باعث خنده پنهان مامور ساواک شد
نوید شاهد: در جلد هشتم کتاب «یادگاران انقلاب» در فصل «زخم های کهنه» خاطره ای از زندانی سیدمحمدجواد موسوی آورده است که این خاطره را در ادامه می خوانید.
از توی اتاقی که مرا پشت درش نگه داشته بودند، صدای فریادهای زندانی جوان، بی وقفه به گوش می رسید. او گاهی ناله می کرد و گاهی فریاد می کشید. گاهی هم بریده بریده چیزهایی می گفت که بازجو را آرام می کرد یا او را به ناسزاگویی می انداخت. از توی همان اتاق بود که شنیدم یکی- شاید همان بازجو- نگهبان را صدا کرد. چیزی نگذشت که دستی از پشت به شانه ام خورد و من فهمیدم نوبتم رسیده است.
به اتاق که رفتم، متوجه شدم بازجویم همان جوانی است که بعد از ظهر در هنرستان حضور داشت و با هم دستی مأمور موفرفری مرا بازداشت کرده بود. او پشتش به من بود و به شکلی تحکم آمیز رو به جوانک ریز نقشی که به تخت بسته بودندش، با ناسزا، چیزهای نامفهومی می گفت.
زیر چشمی و از کنار فرنچی که روی سر و صورتم بود، نگاهی به تخت انداختم. تخت، فنری بود، اما قاب های آهنی زیر فنرها را برداشته بودند. به این ترتیب سطح فنری زیر وزن جوان به پایین کشیده شده بود. درست همان جا که تخت جا انداخته بود، یک اجاق برقی روشن بود که بدن جوان را می سوزاند. تازه حالا متوجه می شدم بوی گوشت سوخته ای که توی راهرو پیچیده بود، از کجا می آمد. در آن واحد مأموری با کابل او را می زد و ضربات کابل روی بدن لختش جا می انداخت و جاهایی را هم زخم کرده بود. جوان نیمه هوشی داشت که دیگر به کارناله و فریاد نمی آمد. برای همین وقتی دید دیگر طاقت ندارد، به سختی و از بن گلو گفت:
- می خواهم اعتراف کنم. می خواهم بگویم...
به حر ف هایش گوش دادم. او داشت از قراری می گفت که شخصی به نام مجید معینی برایش طراحی کرده بود. آن جا بود که من فهمیدم او از مرتبط های مجید معینی است. بازجو در حالی که فرنچ را از روی سرم می کشید، پرسید:
-این مرد را می شناسی؟
نمی شناختم، اما حالا حتم داشتم که آن ها به ارتباط من با معینی مشکوک اند و دنبال سرنخ هایی برای این ارتباط هستند. من بعدها باز آن جوانک را در بند عمومی دیدم و دانستم اقرار او به داشتن یک قرار لغو شده، برای این بوده که قدری از سنگینی شکنجه بکاهد تا او بتواند نفسی تازه کند. در واقع آن شب، او به یک قرار سوخته اعتراف کرده بود. بعد از اقرار متهم، به دستور بازجو که آقای محمدی صدایش می کردند، از تخت باز شد و دو مأمور در حالی که زیر بغل هایش را گرفته بودند، او را کشان کشان از اتاق بیرون بردند. پیدا بود از بس کابل خورده، نمی تواند روی پاهایش بایستد. حالا محمدی برگشته بود سمت من و مرا با تهدید نگاه می کرد. بعد جلو آمد و بی مقدمه کشیده ای زیر گوشم زد که برق از چشم هایم پرید. در همان حال بنای فحش و ناسزا را گذاشت:
تو بچهْ مزلف کی هستی که می خواهی علیه شاه و ملت توطئه کنی؟
خواستم به او اطمینان بدهم کار ه ای نیستم و مرا اشتباهی دستگیر کرده اند که کشیده ی دوم را هم خوردم. در همین وقت یکی از مأمورها که تازه از راه رسیده بود، مرا روی تخت خواباند و دستها و پاهایم را محکم به تخت بست، اما اجاق را از زیر تخت برداشت. در همان حال که طا ق باز روی تخت خوابیده بودم، محمدی آمد بالای سرم و پرسید:
به زبان خوش حرف می زنی یا باید ازت پذیرایی کنم؟
پرسیدم:
- چی باید بگم؟
پرسید:
- تیمور افغانی را می شناسی؟
گفتم:
- معلم قرآنم بوده.
محمدی به یکی از مأمورها گفت:
برو افغانی رو بیار با این پدرسوخته روبه رو کن!
بعد خودش سیگاری آتش زد تا قدری آرام بگیرد. او همان طور که به سیگارش پک می زد و دودش را توی هوا رها می کرد، نگاهی به من انداخت و گفت:
- وای به حالت اگر دروغ گفته باشی!
افغانی که آمد، فورا مرا شناسایی کرد و به محمدی گفت مرا می شناسد و من در چاپ و پخش اعلامیه ها کمکش می کرده ام. به افغانی و در واقع خطاب به محمدی گفتم:
ولی آنها جزوه های عربی بود که من تکثیر می کردم. افغانی در آمد که:
- نه، آ ن ها اعلامیه بودند و تو هم خیلی خوب می دانستی چی هستند.
محمدی که انگار منتظر بود تا این حرف از دهان افغانی بیرون بیاید، مرا به باد کتک گرفت و گفت: این سزای کسی است که دروغ بگوید.
در آن لحظات من فقط به رفتار افغانی فکر می کردم و سعی داشتم برای کارش توجیهی منطقی پیدا کنم. بعدها وقتی از حبس درآمدم، توجیه این کار را از زبان خود افغانی شنیدم. می گفت برای این آن حر ف ها را زده که جرم بین همه تقسیم شود و میزان محکومیت ها را کمتر کند، آن ها- افغانی و معینی که در همان شب دستگیری افغانی، در منزل او دستگیر شده بود- تصمیم گرفته بودند مرا هم به عنوان شریک جرم شان معرفی کنند تا هم به ظاهر، حسن نیت خود را به ساواک نشان دهند و اعتماد بازجوها را جلب کنند و هم از اهمیت کار گروه بکاهند. برای همین هم چندی بعد، در دادگاه ما را به حبس های کوتاه مدت محکوم کردند. من و افغانی هر کدام به یک سال حبس محکوم شدیم و به معینی که مسؤولیت کل جریان را به عهده گرفته بود، سه سال حبس خورد.
افغانی را بعد از این که مرا شناسایی کرد، از اتاق بازجویی بیرون بردند. حالا باز من بودم و بازجو محمدی که پیدا بود خیلی از دستم عصبانی است. برای همین هم با کابل افتاد به جانم که چرا در ارتباط با افغانی راستش را به او نگفته ام. خواستم خودم را به سادگی بزنم. بنابراین به محمدی گفتم:
- خود این ها گفته بودند اگر دستگیر شدی، چیزی به کسی نگو.
دیدم به زور خنده اش را خورد. راستش دلم کمی برایش سوخت. او حتی نمی توانست بخندد! محمدی بعد از این که خوب مرا زد، دستور داد از تخت بازم کنند و به سلول برم گردانند. کابل هایی که به پایم خورده بود، سبب شده بود کف پاهایم متورم شود؛ به همین خاطر به سختی راه می رفتم و تا به سلولم برسم، دردی جانکاه را تحمل کردم. حالا دیگر دمدمه های صبح بود و من چنان خسته بودم که به محض رسیدن، روی زمین کنار سلول تیمم کردم و نماز صبحم را رو به قبله ای که نمی دانستم کدام طرف است، خواندم و بی هوش افتادم.
یک وقت به خود آمدم که شنیدم یک نفر با صدای آرام ازم می پرسد:
- اسمت چیه؟
صدا از بیرون سلول می آمد. به خودم گفتم این آدم حتماً ساواکی است و می خواهد مرا تحت نظر داشته باشد. با این همه مترصد بودم ببینم، اوکیست.بلند شدم واز پنجره ی سلول، نگاهی گذرا به راهرو انداختم. پیرمردی را دیدم که از لباس روحانیت فقط یک قبا به تن داشت و با تأنی از راهرو می گذشت. آیا دفعات بعد هم او را می دیدم؟ باز هم او را دیدم. هر بار که برای رفتن به دستشویی از راهرو می گذشت، همین که به سلول من می رسید، می پرسید کی هستم. یک روز دل را به دریا زدم و اسم و رسمم را به او گفتم. او هم به من گفت که نام خانوادگی اش علوی طالقانی و از بستگان آیت الله طالقانی است. بعدها دانستم که او امام جماعت مسجد فردوسی در خیابان فردوسی بوده است.
آقای علوی، پیرمرد جالبی بود. با همین روش توانسته بود اطلاعات زیادی را بین زندانیان، رد و بدل کند.
منبع: کتاب یادگاران انقلاب، جلد هشتم، ماه برکه، عنوان فصل زخم های کهنه، خاطرات سید محمد جواد موسوی
نویسنده: مریم صباغ زاده ایرانی