شهیدی که بعد از شهادت چفیه و انگشترش را هدیه داد
دوستی من و بهروز، به سال اول جنگ بر می گشت یعنی زمانی که آنها به عنوان جنگزده به دورود آمده بودند و ما با همکلاس شده بودیم. او یک نوجوان خونگرم اهوازی بود که خیلی زود با همه جوش می خورد البته بیشتر از همه با من.
چه ماه های خوبی با هم داشتیم اما خیلی زود او به همراه خانوده به اهواز بازگشت و از آن به بعد، من با تلفن یا نامه با او ارتباط داشتم. سال 1362 که من خدمت سربازی را در اهواز آغاز کردم سعادتی شد تا باز هم با او باشم. یک روز به شوخی به او گفتم: بهروز من خیلی دوستت دارم و خواهش می کنم یک یادگاری مثلا انگشتر یا چفیه ات را به من بده تا با دیدن آن به یاد تو باشم.
بهروز سر حال و قبراق جواب داد: اخوی وقتی به انگشتهایت نگاه کردی و دیدی انگشترم را در دست نداری یا چفیه ام را به گردنت ندیدی به یاد من بیفت.
آن روز، خیلی با هم خوش بودیم ولی آخرین دیدار ما بود، بی آنکه خود بدانیم. ماهها گذشت تا اینکه یک شب در عالم رویا دیدم بهروز آمد و پیشانی ام را بوسید و چفیه اش را به گردنم انداخت و گفت ماموریت این چفیه برای من تمام شده است، هدیه به تو.
هرچه گفتم بابا شوخی کردم تو در قلب من جا داری، نپذیرفت و گفت این چفیه را به تو می دهم ک نشان من است و بعدها پرچم ما خواهد شد. فردای همان روز که خبر شهادتش را شنیدم همه چیز را دریافتم و در غم و اندوه فرو رفتم.
چند روزی از مراسم تشییع او گذشته بود که فردی به یادگان آمد و به من مراجعه و یک پاکت را که در دست داشت به من داد و گفت بهروز، یک روز قبل از شهادتش، هنگامی که برای مرخصی به اهواز می آمدم. این پاکت را به من داد و گفت آن را به شما بدهم. از او تشکر کردم. روی پاکت، نام و نشانی من و این جمله نوشته شده بود: این هدیه از طرف بهروز بیات زاده است. پاکت را که باز کردم، دیدم چفیه وانگشترش را در آن گذاشته است.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی/غلامعلی رجایی/ کرامات شهدا/ ناشر: نشر شاهد