ذبیح لرستان؛ عطر سیمرغی از خاک دهلران
نوید شاهد-وقتی قرار شد به دیدن خواهر شهید خلبان «غلامرضا چاغروند» بروم سر از پا نمیشناختم. وقتی من را دخترم صدا میکرد، کلامش به جان و دلم مینشست. چند هفته قبل که خانم سهیلا چاغروند همراه پسرش به موزه مرکزی شهدا آمده بود دیدمش. آنقدر شیرین از شهید چاغروند و مظلومیتش صحبت میکرد که دلم میخواست او بارها و بارها تعریف کند و من سراپا گوش شوم و بشنوم. در همین خیالات غوطه ور بودم که خودم را جلوی ساختمان منزلشان دیدم. نفس عمیقی کشیدم و وارد ساختمان شدم، کمی در لابی منتظر شدم تا همراه پسرش پایین آمد. راه رفتن برایش سخت بود، از ناراحتی قلب و کلیه رنج میبرد اما همچنان استوار، کمر همت بسته بود که برادرش را با همه مظلومیت و گمنامیش معرفی کند. با خوشرویی به استقبالم آمد و بعد از احوالپرسی نشستیم. من که دلم میخواست از شهید بشنوم با شوقی کوکانه گفتم: از شهید بگویید.
با ذوقی که شاید یادآور خاطرات روزگار خوش کودکی باشد، خواهرانه از برادرش گفت: غلامرضا 12 بهمن ماه 1331، در خرم آباد به دنیا آمد. چهارمین فرزند خانواده بود. از مهربانیش نسبت به خانواده و همسایهها هرچه بگویم کم گفته ام. خیلی متدیّن و باغیرت بود. مادرم تعریف میکرد که: «غلامرضا در سن نوجوانی بود، برایش کاپشن نو خریدم، برای خرید نان از خانه بیرون رفت، وقتی برگشت دیدم کاپشنش نیست. پرسیدم کاپشنت کجاست؟ گفت: در راه کسی را دیدم که از سرما میلرزید، کاپشنم را به او دادم، من یک کاپشن دیگر دارم».
غلامرضا بعد از گرفتن دیپلم، وارد هوانیروز ارتش شد و بعد از گذراندن دورههای پرواز و زبان انگلیسی، با درجه ستوان سومی به خدمتش در هوانیروز ادامه داد. قبل از پیروزی انقلاب، اعلامیههای امام خمینی(ره) را بین کارکنان ارتش پخش میکرد و فعالیتهای بسیاری در این زمینه داشت که به همین خاطر دو ماه بازداشت شد.بعد از پیروزی انقلاب خلبان هوانیروز بود. وقتی به سن ازدواج رسید، پدر و مادرم دختر یکی از اقوام که 16 ساله بود را برای همسری غلامرضا انتخاب کردند و برادرم سر و سامان گرفت. منزل غلامرضا کرمانشاه بود، چند ماه بیشتر از ازدواجش نمیگذشت که کرمانشاه را بمباران کردند، غلامرضا با پدرم تماس گرفت و گفت: اینجا بمباران است، بیایید وسایل ما را به خرم آباد ببرید. هرچقدر همسرش اصرار کرد که کنارش بماند قبول نکرد و او را همراه پدرم به خرم آباد فرستاد تا با خیال راحت آنجا بماند و به کارش برسد.
خواهر شهید ادامه داد: فقط دوازده روز از جنگ گذشته بود که برای مأموریت با بالگرد 214 همراه یک کمک خلبانان و یک کروچیف (مهندس پرواز) از کرمانشاه عازم ایلام شد. آنطور که همراهانش تعریف میکنند ساعت 12 ظهر، یک کنسرو لوبیا میخورند و به سمت دهلران حرکت میکنند. به گمان خودشان به کمک نیروهای خودی میروند؛ اما غافل از اینکه تا برسند عراق چنان پیشروی میکند که 40 کیلومتر پشت جبهه به خط مقدم تبدیل میشود. وقتی نزدیک میشوند ارتفاع بالگرد را پایین میآوردند تا در دید رادار دشمن نباشند، بی خبر از اینکه در دل سپاه دشمن پرواز میکنند. دشمن که شروع به تیراندازی میکند، غلامرضا میگوید شاید بچههای خودمان ما را با دشمن اشتباه گرفتهاند، بالگرد را چرخانده تا آرم جمهوری اسلامی را ببینند؛ اما شدت تیر اندازی بیشتر میشود و بالگرد آنقدر آسیب دیده که دیگر قادر به ادامه پرواز نیست، باز هم غلامرضا خودش را فدای همراهانش میکند و برای اینکه آسیب نبینند با مهارت خاصی بالگرد را به زمین مینشاند و وسط نیروهای بعثی فرود میآیند. عراقیها دورشان را میگیرند. غلامرضا که یک نظامی و خلبان ارتش است اطلاعات بسیاری دارد و چیزهای زیادی برای گفتن؛ اما لب باز نمیکند و چیزی نمیگوید، وقتی نا امید میشوند از او میخواهند به رهبری توهین کند اما غلامرضا اجازه چنین کاری به خودش نمیدهد و باز سکوت میکند. یک افسر قوی هیکل و سیاه چهره بعثی، با کارد به کتف و پایش میزند و سر از تنش جدا می کند و بالاخره غلامرضا 12 مهرماه 1359 در صورتی که تنها چند روز از جنگ گذشته بود به آرزویش می رسد.
به این جای صحبتهایش که رسید صحنه کربلا برایم تداعی شد، جوانان ما چه مظلومانه مانند اربابشان به شهادت رسیدهاند. صدایش من را از افکارم جدا کرد. با غصه تعریف کرد: اینجای قصه را از زبان «دیوان جلیزی» و پدرش شنیدیم. پیکر سر جدایش دو روز در بیابانهای دهلران (روستای جلیزی بالا واقع در استان ایلام) ماند. پیرمردی(پدر دیوان جلیزی) که آنجا چاه آب داشته و عراقیها از آب چاهش میبردند، میفهمد که بعثیها خلبانی را سر بریدهاند و پیکرش را در بیابان رها کردهاند تا در آفتاب بماند و از بین برود. پیرمرد تصمیم میگیرد پیکر غلامرضا را دفن کند که با تهدید افسر عراقی از پیکر دور میشود، اما شب دوم میگوید، این جوان به خاطر ما و خاک و ناموسمان شهید شده، یا امشب او را دفن میکنم یا من را هم میکشند. بالاخره آن شب پیکر برادرم را جایی که یک چاه و تک درختی آنجاست دفن میکند. بعد از چند وقت پسر پیرمرد(دیوان جلیزی) که کویت زندگی میکند با شنیدن خبر محاصره روستا توسط بعثیها به کرخه میآید تا پدر و مادرش را ببیند. دو شبانه روز در کوهها راه میرود تا به خانوادهاش برسد. پدرش او را به محل دفن غلامرضا برده و میگوید: حدود دو ماه پیش یک جوان خلبان که بعثیها سر از تنش جدا کردند را اینجا دفن کردهام، اگر اتفاقی برای من افتاد این دِین به گردن تو است که اطلاع بدهی تا خانواده اش را پیدا کنند. پسر پیرمرد(دیوان) بعد از آن شب دوباره شبانه به کویت برمیگردد. غلامرضا به آرزو دیرینهاش رسیده بود؛ اما ما در برزخی بودیم که وصفش محال است.
خواهر شهید چاغروند روایت کرد: از غلامرضا بیخبر و نگران حالش بودیم. هر هفته تماس میگرفت و ما را از حالش با خبر میکرد، چند هفته از آخرین تماسش گذشت؛ اما هنوز تماس نگرفته بود. ما هم هر چقدر با هوانیروز کرمانشاه تماس میگرفتیم، میگفتند: مأموریت است. ما نگران از اینکه مگر این مأموریت چقدر طول میکشد که غلامرضا این همه وقت تماس نگرفته. روزها به تلخی بیخبری از برادرم میگذشت. همسرم هم نظامی است و چون منطقه بود مجبور شدم برای مراجعه به دکتر به تهران بیایم، جراحی داشتم و حدود دو هفته منزل داییام ماندم، یک شب در خواب دیدم که بالگرد غلامرضا زمین خورد و با گریه از خواب پریدم. پرسیدند چه شده؟ با گریه گفتم: خواب دیدم بالگرد غلامرضا زمین خورد. نگران بودم و رادیو که تعداد اسرا و شهدا را اعلام میکرد، نگرانتر میشدم. صبح همان شب که خواب دیدم با مادرم تماس گرفتم تا خبری از غلامرضا بگیرم، مادرم گفت: «چند وقت است از او بیخبریم.» بعد از اینکه حالم بهتر شد به خرم آباد برگشتم، تازه رسیده بودم که مادر خانمِ غلامرضا با گریه وارد شد و گفت: از هوانیروز کرمانشاه تماس گرفتند و گفتند غلامرضا اسیر شده است.
چند وقت بعد اعلام کردند که برادرمان مفقودالاثر است. همینکه خبر مفقودالاثر شدن غلامرضا در شهر پیچید همه شهر میگفتند که پسر آقای چاغروند پناهنده شده. روزهای سختی را میگذراندیم، نمیدانستیم کجا باید دنبال غلامرضا بگردیم. پدرم مرد بزرگی بود، وقتی در مجالس حاضر میشد از او میپرسیدند: راست میگویند که پسرتان پناهنده شده؟ پدرم خیلی دلشکسته بود. من فرهنگی بودم، وقتی میخواستم به مدرسه بروم طوری رفت و آمد میکردم کسی من را نبیند و نگوید خواهر منافق آمد.
رادیو و تلویزیون از دست ما در امان نبود. گوش به رادیو و چشم به تلویزیون میدوختیم، به امید اینکه خبری از غلامرضا بشنویم؛ اما دریغ از شنیدن حتی یک کلمه در مورد عزیزمان. مدتی گذشت، گفتند کسانی که فرزنداشان اسیر شده پدر و مادرشان میتوانند به عراق بروند. اما باید نامهای از غلامرضا و سندی از اسارتش می داشتیم و ما چیزی نداشتیم. شهر مدام بمباران میشد، با چشم گریان دنبال نشانی از غلامرضا میگشتم، اما هیچ نشانی از او نبود. ، انگار غلامرضا هم دلش نمیخواست پیدایش کنیم. با وجود مشکلات بسیار و داشتن بچه کوچک، به صدا و سیمای تهران آمدم. با چشم پر اشک گفتم برادرم مفقودالاثر است و مردم میگویند پناهنده شده. آمدهام ببینم عکس یا فیلیمی از برادرم پیدا میکنم یا اسمش بین اسرا هست؟ همه دفترها را جلوی دستم گذاشتند. هرچه ورق میزدم نشانی از غلامرضا نبود، فیلم ها دیدم اما اثری از برادرم پیدا نمیکردم. نا امید و دلشکسته به خانه برگشتم.
خانم چاغروند تعریف کرد: سال 1361، بعد از خبر مفقودالاثر شدن غلامرضا، سید عادل موسوی، کوریچوف(مهندس پرواز) همراه غلامرضا که اسیر شده بود، از طریق صلیب سرخ برای خانوادهاش نامهای نوشت و در آن گفت: ما در مرز دهلران اسیر شدیم، آقای مصری کمک خلبانش زخمی شده و چاغروند هم شهید شد، به خانوادهشان خبر دهید. خانواده عادل موسوی به هوانیروز اطلاع داده بودند و هوانیروز هم به ما. از سال 1361 غلامرضا جزو آمار شهدا محسوب شد؛ اما هنوز مفقودالاثر بود. ما مجدد در نامهای به عادل موسوی در اسارت نوشتیم که شما میگویید غلامرضا شهید شده، اما مردم خرم آباد میگویند غلامرضا زنده است. آقای موسوی در جواب نوشت: «چاغروند شهید شده، اما محل دفن را نمیدانم. خدا به شما صبر بدهد.» وقتی از شهادت غلامرضا مطمئن شدیم، همراه مادرم به رسم لرها کنار تختی که روی آن لباسهای دامادی و عکسهای غلامرضا را گذاشته بود گریه و شیون میکردیم تا اینکه یکی از همشهریان که آشنا هم نبود منزل پدرم را پیدا کرد و گفت: «من نه شما را میشناسم و نه پسرتان را دیدهام؛ اما خواب دیدهام که جوانی با لباس خلبانی به خوابم آمد و گفت: من پسر چاغروند هستم، به مادرم بگویید آن تخت را جمع کند و گریه نکند، من آن تخت را میبینم خیلی ناراحت هستم.به مادرم بگو که به زودی یک خبر خوش میشنوید.» بعد از این همه بیخبری از برادرم و در نهایت شنیدن خبر شهادتش، نو عروسمان که با دنیایی از امید و آرزو به خانه بخت آمده بود با چشمی گریان جهازش را جمع کرد، کمدی داشت که مادرم گفت: این کمد را هم ببر، همسر غلامرضا گفت: نقشههای بالگرد غلامرضا داخلش است و کلیدش را هم همراهش برده.
یکی از همراهان غلامرضا که اسیر بود آزاد شد. برای دیدنش با همسرم به کرمانشاه رفتیم؛ اما خانوادهاش میگفتند فرزندشان خیلی شکنجه شده و اجازه ندادند او را ببینیم. با چشم گریان برگشتم، در راه برگشت یک مرد روشندل وقتی بیتابی من را دید، گفت: برادرت دندان جلوش شکسته، مادرش بمیرد چه هیکلی دارد... وقتی این جمله را گفت حس کردم دلم فرو ریخت، فهمیدم غلامرضا شهید شده، اما دلم نمیخواست باور کنم. در ادامه گفت: برادرت بین ایران و عراق است و بعد از سه سال و نیم برمیگردد. پرسیدم زندهس؟ گفت: دیگر سوال نکن. برگشتم و ماجرا را به مادرم گفتم. مادرم سجده کرد و گفت یعنی میشود یکبار دیگر فرزندم را ببینم؟
وقتی میگویند شهیدی پیدا شده ناراحتی همه وجودم را میگیرد و یاد شهادت غلامرضا، مظلومیتش و هراسانی و سرگردانی خودمان میافتم. روزها به سختی میگذشت، سال 1362 ما هنوز از غلامرضا خبر نداشتیم. دیوان، پسرِ پیرمردی که پیکر غلامرضا را دفن کرده بود، از کویت بر میگردد و یاد قولی که به پدرش داده میافتد، سراغ سپاه پاسداران میرود و ماجرا را تعریف می کند. سپاه هم چون نمیدانسته شهید از کجا اعزام شده، به پایگاه چهارم شکاری دزفول اطلاع میدهد. خدا خواسته بود جواب دعاهای ما را بدهد، فرمانده غلامرضا در پایگاه بوده و میگوید: با نشانههایی که میگویند، باید شهید چاغروند باشد. آقای «دیوان جلیزی» و پزشک قانونی و چند سرباز به محلی که آدرس داده میروند و غلامرضا را در حالی که با همان لباس و کلاه خلبانی دفن شده پیدا میکنند و به دزفول انتقال میدهند.
خواهر شهید تعریف کرد: مادرم همچنان منتظر بود تا شاید خبری از جگر گوشهاش برسد. یکی ا ز روزهایی که شهر را بمباران میکردند. بالگردی نزدیک منزل پدرم فرود آمد. پدرم را صدا زدند و با او صحبت کردند. وقتی پدرم برگشت، چشمهایش قرمز شده بود و سعی میکرد چیزی را پنهان کند. با دلهره به مادرم گفت: یادت میآید وقتی به مکه رفتیم، برای غلامرضا کفن و آب زمزم آوردیم. گفتیم اگر غلامرضا پیدا شد برای خودش و اگر پیدا نشد قسمت شهید دیگری میشود. حالا فکر کنم غلامرضا پیدا شده. مادرم گفت یعنی زنده است؟ پدرم گفت نه شهید شده، مگر به دنبال حتی جورابی از غلامرضا نبودی، حالا شاید خودش باشه که پیدا شده. خانوادهام برای شناسایی پیکر غلامرضا به دزفول رفتند و غلامرضا را از روی کلید همان کمدی که نقشههای بالگردش در آن بود و دندان شکستهاش که آن پیر رد روشندل گفت، شناسایی شد و پیکر یوسف گمگشتهمان بعد از چند سال به آغوشمان بازگشت و شفای چشمهای گریانمان شد. غلامرضا برگشت و 4 اسفند ماه 1362 در آرامگاه خانوادگیمان در خضر آرام گرفت، مردم آمدند و حلالیت طلبیدند؛ اما ما دیگر این حرفها برایمان مهم نبود و خوشحال بودیم که عزیزمان با آنکه سر از تنش جداشده با گردنی افراشته و سری بلند برگشته بود.
آری شهید چاغروند سیمرغ وار؛ اما از دل خاک های دهلران با سری بریده و اما گردنی افراشته از غرور و عزت وطن پرستی و ولایت مداری به دامان قهرمان پرور مادر بازگشت. به اینجای صحبت هایش که رسید دلم نمی خواست داستان تمام شود، صدایش من را به خودم آورد که می گفت:
سالها از بازگشت غلامرضا گذشت؛ اما غلامرضا شهید شناخته شدهای نبود. ما هم دیگر در خرم آباد زندگی نمیکردیم. من به سرطان مبتلا شدم و تحت درمان بودم. دخترم ازدواج کرد و پسرم(میثم) که خیلی به من وابسته بود، دانشگاه خرم آباد قبول شد. مجبور شدم با میثم به خرم آباد برگردم. یک شب غلامرضا به خواب یکی از دوستانی که همیشه به زیارت مزار شهید میرود، رفته و گفته بود: خواهرم مریض است، به او بگو دعای فرج را بخواند شفا پیدا میگیرد. دعای فرج را خواندم و هر بار به دکتر می رفتم بهتر شدم. الان با وجود بیماری قلبی و سرطان و داشتن یک کلیه، نفسم، نفس و امانت غلامرضاست و برخلاف مخالفت های خانواده به دلیل بیماریم، به خاطر مظلومیت غلامرضا تصمیم گرفتم در حد توانم برای معرفیش تلاش کنم. غلامرضا اسیر، جانباز، شهید و مفقودالاثر شد، همه این صفتها و ولایت مداری را در وجودش داشت و گمنام بود.
الحق که هر حسین باید یک زینب داشته باشد و خواهر این شهید والامقام، زینبگونه خاطره برادر شهیدش را زنده کرده. در محل شهادتش و همچنین در خرم آباد به یادش یادمان و میدان و هرچه که نشانی از غلامرضا باشد به نامش شد تا به گفته خودش حالا که مملکت در آرامش و امنیت است، نسل جدید بدانند که شهدا چطور به شهادت رسیدند و این آرامش را مدیون جانفشانی چه کسانی هستیم.
راستی ما چطور میتوانیم سیره شهدا را آنطور که شایسته است بشناسانیم. امید آنکه بتوانیم در انجام این رسالت گامی مؤثر برداریم.
«راهشان پر رهرو باد»