ماجرای خشم شبی که جایزهاش زیارت امام رضا(ع) بود
نوید شاهد: از خواب پريدم. صدای شليک و داد و هوار میآمد. كم مانده بود از ترس سكته كنم.
فكر میكردم كه دشمن به پادگان حمله كرده و میخواهد ما را قتلعام كند. نجفپور با آن هيكل گُنده دويد و پايم را لگد كرد. خوابآلود و دستپاچه از جا پريدم و دويدم.
سرم محكم به فانوس آويخته از سقف خورد. فانوس تاب برداشت و نور بیرمقش دور اتاق چرخيد و سايهها را روی ديوار كج و معوج كرد.
يالّا تنبلها، برپا... برويد بيرون!
صدای جيغ ميرشجاعی را كه شنيدم، دلم كمی آرام گرفت.
بشمار سه، بيرون! بشمار يک...
علی از ته اتاق فرياد كشيد: «باز مسخره بازی شروع شد. بابا، بگذار كپه مرگمان را بگذاريم!»
ميرشجاعی چند تير مشقی ديگر در كرد و هجوم برد به طرف علی. تقی غُرغُركنان گفت: «باز شروع شد، ای بخُشكی شانس!»
بچهها در حال پوتين پوشيدن، شروع كردند به ناله و شكايت: «بی انصاف، شب و روز حالیاش نيست!»
اينجا را با اردوگاه اُسرا اشتباه گرفته!
هراسان پوتينهايم را زير بغل زدم و از پلهها پايين رفتم. صدای ناراضی چند نفر از اتاقهاى طبقه بالا و پايين بلند شد: «بابا، چه خبره نصف شبی داد و هوار میكنيد؟»
شورش را در آوردهاند!
آهای ميرشجاعی، باز زده به سرت؟!
به محوطه جلوی ساختمان رسيدم. سريع پوتين پوشيدم و بندهايش را محكم كردم. ديگران سلانه سلانه و غُرولندكنان از راه رسيدند. حساب كردم و ديدم در يک ماهی كه به آنجا آمده بودم، اين بيست و سومين بار بود كه ميرشجاعی خشم شب راه انداخته! حرفش هم اين بود كه هميشه بايد آماده بخوابيم تا اگر دشمن ناغافل حمله كرد، گيج و گول توسط آنها قتلعام نشويم. نمیدانم چرا فقط ما بايد آماده میبوديم و ديگران تخت میخوابيدند و لازم نبود آماده باشند! هر شب با بگير و ببند و گلوله و داد و هوار ما را از خواب ناز محروم میكرد و میرفتيم به راهپيمايی، بعد خسته و كوفته بر میگشتيم.
رضا خواب آلود و عصبانی غُريد: «ديوانهمان كرد. آخر اين هم شد كار؟»
تقی بند پوتين را بست و گفت: «عجب گيری كرديم ها، انگار پادگان آموزشی است كه زرت و زرت خشم شب و پيادهروی داريم!»
علی در حال بستن دكمههای لباسش، با عصبانيت گفت: «منِِ ديوانه را بگو كه حيا نمیكنم و از اين خراب شده نمیروم! يكی نيست بگويد خاک تو سر، اينجا هم جا شد تو آمدی؟»
محمد گفت: «خاک تو سر، اينجا هم جا شد تو آمدی؟»
علی رو به محمد كه میخنديد، نعره زد: «حوصله ندارم. سر به سرم نگذار.»
ميرشجاعی در حالی كه مهرداد و انصاری را تعقيب میكرد و به آنها مشت و لگد حواله میكرد، سر رسيد. همه عصبانی و ناراحت نظم گرفتيم. جيغ ميرشجاعی بلند شد.
از جلو، از راست نظام!
بشين، پاشو... بشين، پاشو... برخيز، برپا!
سر و صدای چند نفر از اتاقهای رو به محوطه بلند شد: «آهای ميرشجاعی، بچههايت را ببر جای ديگر بساط پهن كن!»
مرد حسابی، مگر روز را ازت گرفتهاند، نصفه شبی غربتی بازی در میآوری؟
نجفپور پقی زد زير خنده. ميرشجاعی به او بُراق شد.
چرا خنديدی؟ يالّا، بيا بيرون!
تقی با تأسف گفت: «دخلت درآمد، بيچاره!»
تو هم بيا بيرون، تقی.
تقی گفت: «برو پی كارت حوصله داری. اگر تو ديوانهای، بهت بگويم كه ننهام مرا تو تيمارستان زاييده. سر به سرم نگذار!»
سفره ناهار كه جمع شد، عليپور رو به جمع گفت: «خُب، الان كه ميرشجاعی نيست، جايی نرويد. جلسه داريم!»
علی بازويش را ماليد و پرسيد: «خير باشد. جلسه چی؟»
ماجرای ديشب، خشم شب هميشگی!
مهرداد با ناراحتی گفت: «ديشب آن قدر بشين و پاشو داد و ما را تو خاک و خُل غلتاند كه خشتک شلوارم جِر خورد!»
رضا گفت: «خب، حالا چه كار كنيم؟»
كاری كه هم به ميرشجاعی ضربه نخورد و هم ما از اين وضعيت نجات پيدا كنيم؛ يک درس عبرت!
همه به فكر رفتند. من هم فكر میكردم. تقی دست بلند كرد و گفت: «با جشن پتو چطوری؟ نصفه شب كمين میكنيم و تا آمد تو اتاق، بريزيم سرش و دِ بزن!»
نجفپور گفت: «برو بابا تو هم با اين نقشههايت. مگر میخواهيم دزد بگيريم!»
عليپور با خوشحالی گفت: «بارک الله نجفپور، دزد میگيريم !»
همه با تعجب به او نگاه كردند. عليپور خندهكنان گفت: «ميرشجاعی دزد نيست، اما هميشه ما را غافلگير میكند. خب، راه مقابله با دزد چيه؟ اصلاً دزد چطوری لو میرود؟»
با دزدگير!
نگاهها به طرف من چرخيد. پس پسكی خزيدم، به ديوار چسبيدم و گفتم: «چرا اينطوری نگاهم میكنيد؟»
محمد با شيطنت كف دستانش را به هم ماليد و گفت: «آقا مهندس ما تويی. يک دزدگير میخواهيم با صدای خركی!»
همه خنديدند. گفتم: «آخه دزدگير میخواهيم و چند تا بلندگو!»
علی گفت: «هرچند تا بلندگو بخواهی رديف میكنيم. بلندگوی تبليغات را هم كِش میرويم! خُب بچهها، برای خريد دزدگير دست به جيب كنيد و دانگتان را بدهيد. خدا بده بركت!»
علی كلاف سيم را برداشت و گفت: «الان بهترين موقع است!»
سر سيم را به بلندگو وصل كردم و گفتم: «اين را بگذار نزديک اتاق فرمانده. بلندگوی بعدی را هم طبقه سوم نصب كن.»
تقی گفت: «خدا آخر و عاقبتمان را بخير كند!»
الهی آمين!
خدا میداند امشب چه آشوبی به پا میشود!
از خواب پريدم. اتاق تاريک بود. سياهی بچهها را ديدم كه با هول و اضطراب آماده میشدند. رضا گفت: «ميرشجاعی رفت بيرون. موقع عمليات ما شده!»
بلند شدم. دزدگير را كار انداختم، نخ نقطه اتصالها را سر جای مقرر وصل كردم و به در اتاق بستم. علی گفت: «يالّا، همه برويد تو ايوان. زود باشيد!»
همه تو ايوان جمع شديم. دلم مثل سير و سركه میجوشيد. آب دهانم خشک شده بود. ساختمان غرق سكوت بود. شب سردی بود. از دهانها بخار بيرون میزد.
يكهو نجفپور عطسه بلندی كرد. همه از جا پريدند. ناگهان درِ اتاق به شدت باز شد و يک نفر نعرهكشان پريد تو. همزمان صدای مهيب آژير خطر از كل ساختمان بلند شد. من و علی و تقی و محمد، طبق نقشه به سوی در هجوم برديم. مهتابیِ اتاق روشن شد. یک رگبار گلوله به مهتابی خورد. مهتابی منفجر شد. تقی فرياد زد: «اين كه ميرشجاعی نيست، بگير كه آمد!»
صدای برخورد مشتش به صورت آن شخص بلند شد. صدای شليک و بگير و ببند، از همه جا بلند شد. محمد فرياد زد: «نگذاريد فرار كند!»
دويدم بيرون. چه واويلايی شده بود! از اتاقها آدم بود كه هراسان و پابرهنه میدويدند بيرون. چند نفر ريخته بودند سر 2 نفر و داشتند كتكش میزدند. گيج شده بودم كه چه خبر شده! از پلهها پايين دويدم. يک نفر جلوتر از من میدويد. پايم گير كرد، پرت شدم و افتادم روی او. سرش محكم خورد به ديوار. برگشت و با قنداق سلاحش كوبيد تو سرم. همه جا سياه شد و من بيهوش شدم.
آسمان در حال روشن شدن بود. سرم هنوز درد میكرد. همه جلوی ساختمان ايستاده بوديم و به فرمانده چشم دوخته بوديم. فرمانده فرياد زد: «هميشه اينطوری شانس نمیآوريد. اگر مسخره بازی بچههای دسته يک و آن آژيركشی و سر و صدا نبود، الان دشمن همه را قتلعام كرده بود. بايد هميشه...»
چشمانم سياهی میرفت. بدجوری شانس آورده بوديم. آن شب قرار بود نيروهای ضدانقلاب در تاريكی ما را غافلگير كنند و همه را بكُشند. اما شيطنت ما باعث شد كه نقشه آنها ناكام بماند. آن طوری كه يكی از آنها كه اسير شده بود، میگفت: آنها هم فكر میكنند ما آمادهايم و فهميدهايم قرار است چه اتفاقی بيفتد، به خاطر همين نصف بيشترشان فرار میكنند و بقيه هم توسط بچهها اسير میشوند.
دسته ما به خاطر آن شلوغ كاری تشويق شد و ما را به خرج لشكر به زيارت امام رضا(ع) فرستادند. جايزهای كه نمیدانم حقمان بود يا نه! اما اين وسط، ميرشجاعی حرص میخورد كه چرا آن شب بد خواب شده و رفته به حسينيه لشكر و نتوانسته در قهرمان بازیها شركت كند!