دردسرهای اعزام به جبهه؛ از تهمت کفتربازی تا چاقوکشی
آقا جان با خنده اي كه ترجمه نوعي از گريه بود، گفت: « همينمان مانده بود كه تو بروي جبهه! مطمئن باش پايت به آنجا برسد، صدام دودستي تو سرش مي زند و جنگ تمام مي شود!»
كم نياوردم و گفتم: « من بايد به جبهه بروم، همين.»
آقا جان ترش كرد و گفت: «روى حرف من حرف نباشد! بچه هم بچه هاي قديم. مي بيني، حاج خانم؟»
مادرم كه از سر صبح در حال اشك ريختن و آبغوره گيري بود، يك فين جانانه در دستمال كاغذي كرد و با صداي دورگه گفت: « من كه حريف اين نيم وجبي نمي شوم.
رفته اسم نوشته و قرار است يك هفتة ديگر اعزام بشود. يك كاري بكن، حاج آقا!» آقا جان گفت: « ببين پسرم، تو بعد از هفت هشت تا بچه مرده، براي ما زنده ماندي.
حالا مي خواهي دستي دستي خودت را به كشتن بدهي. فكر دل من و مادر پيرت را نمي كني؟»
چشمانش خيس شد. دلم لرزيد. هميشه آقا جان با اين حرفش بادم را مي گرفت و پنچرم مي كرد. اما اين بار تصميم گرفته بودم قلبم از سنگ باشد و گول نخورم.
من مي روم. شانزده ساله هستم و رضايت هم نمي خواهم. هر كس مي تواند اسلحه دست بگيرد، بايد به جبهه برود. من هم مي روم.
آقا جان كفري شد و فرياد زد : « باشد. پس بگرد تا بگرديم. ببينم تو پيروز مي شوي یا من!»
قرار بود روز بعد، يك نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه بيايد و در محل درباره ام تحقيق كند. شهرمان كوچك بود و همه از جيك و پيك هم خبر داشتند. نمي دانم اين تحقيق و سؤال و جواب ديگر چي بود كه آتش آن دامن من را هم بايد مى گرفت.
با هزار مكافات و سختي توانستم ثبت نام كنم. بعد نوبت مراسم جوابگويي به سوالات شرعي و سياسي شد. از نماز وحشت تا انواع وضو و غسل و شكيّات پرسيدند و منِ بدبخت كه رساله را سه بار كلمه به كلمه خوانده بودم، با مصيبت جواب دادم. حالا مانده بود بيايند توي محل پرس وجو كنند كه آدم درست و حسابي هستم يا نه. از يكي از بچه هاي آشنا شنيدم كه قرار است آن روز براي تحقيق بيايند. حتي طرف را هم شناسايي كردم.
صبح اول وقت، از دم در ستاد اعزام به جبهه، با حفظ فاصله او را تعقيب كردم.
پيش بيني همه چيز را كرده، يك كلاه كشي سر كردم و عينك دودي هم زدم كه كسي نشناسدم. اسم تحقيق كننده كريم بود. كريم، اوّلِ بسم الله وارد دكان مش تقي ماست بند شد. پشت سرش وارد ماست بندي شدم. كريم از مش تقي پرسيد: « حاج آقا، شما حسين ايران نژاد را مي شناسيد؟»
مش تقي خيلي خوب مرا مي شناخت. هميشه احترامش را نگه داشته و در مسجد كفشهايش را جفت كرده بودم. مي دانستم كه قبولم دارد و هميشه دعاي خيرم مي كرد. مش تقي اول لب گزيد. بعد با صورت سرخ شده گفت: « اي دل غافل، باز كفتربازي كرده؟»
نفسم بند آمد. كم مانده بود غش كنم. كريم با تعجب پرسيد: « مگر كفترباز است؟»
مش تقي سر تكان داد و گفت: « اي برادر، اهل محل از دستش ذلّه شده اند. هميشه رو پشت بام كفتربازي مي كند. نمي دانيد پدر و مادرش را چقدر اذيت مي كند.»
كريم تند تند روي برگه اش چيزهايي نوشت. بعد خداحافظي كرد و رفت.
عينكم را برداشتم و صاف تو چشمان مش تقي نگاه كردم. بندة خدا، با ديدنم رنگ از صورتش پريد. سرخ شد و منّ و منّ كنان گفت: «حلالم كن، پسر جان. ديشب پدرت التماس كرد، براي اينكه تو را به جبهه نفرستند، درباره ات چاخان كنم. حلالم كن!»
از مغازه بيرون دويدم. واي كه تو كوچه مان چه خبر بود. هر چه لات ولوت و آدم عوضي بود دور كريم حلقه زده بودند. داشتند پرت وپلا مي گفتند و كريم تند تند مي نوشت.
آقا، نمي دانيد چه جانوري است، سه بار به من چاقو زده!
آقا، دو تا كفتر خوشگل مرا گرفته و پس نمي دهد.
به من دويست تومان بدهكار است و پررو مي گويد كه نمي خواهد طلبم را بدهد.
آقا، روزي دو پاكت سيگار مي كشد.
خديجه خانم با آه سوزناكي گفت: « همه اش مزاحم دختر من مي شود. حيا هم ندارد.»
مانده بودم معطل. خديجه خانم اصلاً دختر نداشت كه من بخواهم مزاحمش شوم. نگاهم به آقا جان افتاد كه به ديوار تكيه داده بود و پيروزمندانه لبخند مي زد. داشتم ديوانه مي شدم. كريم خداحافظي كرد و رفت. جماعت آس و پاس و چاخان گو، رفتند و هر كدام از آقاجان پولي گرفتند و پي كارشان رفتند. مادرم داشت از خديجه خانم تشكر مي كرد.
داغ كردم. عينك دودي را برداشتم و شروع كردم به هوار كشيدن: « آهاي ملّت، به دادم برسيد! اين دو نفر، وقتي بچه بودم، مرا از حرم امام رضا دزديدند و اينجا آوردند. اينها پدر و مادر واقعي من نيستند. من يك بچه يتيم بي كس و كار هستم. كمكم كنيد! هر شب كتكم مي زنند و به من غذا نمي دهند. هميشه تو زيرزمين زنداني ام مي كنند و شكنجه ام مي دهند.»
شروع كردم به الكي گريه كردن. رنگ به صورت پدر و مادرم نمانده بود. همسايه ها با تعجب و حيرت پچ پچ مي كردند و چپ چپ به آن دو نگاه مي كردند. آقا جان گفت: « بچه، اين پرت وپلاها چيه؟ كِي تو را از حرم امام رضا دزديديم، كِي تو رو كتك زديم؟» گريه كنان گفتم: « مگر من كفترباز و سيگاري و چاقوكشم كه آبرويم را برديد؟ من شما را حلال نمي كنم. همين امروز از خانه تان مي روم تا پدر و مادر واقعي ام را پيدا كنم. اصلاً همين الان مي روم كلانتري، از دستتان شكايت مي كنم تا داد مرا از شما بگيرند. اي همسايه ها، شما شاهد حرفهايم باشيد!»
مادرم گريه كنان خواست بغلم كند كه فرار كردم. آقا جان دنبالم دويد و صدايم كرد. پشت سرم را هم نگاه نكردم.
تا شب تو كوچه ها گشتم. خيلي گريه كردم. دلم بدجور شكسته بود. آخر شب، رفتم خانه تا خرت و پرتهايم را جمع كنم كه آقا جان دستم را گرفت. چه اشكي مي ريخت.
صورتم را بوسيد و گفت: « حسين جان، قهر نكن! خودم فردا اوّلِ سحر مي آيم آنجا و رضايت مي دهم. فقط تو را به خدا از ما قهر نكن!»
آن شب، هر سه كلي گريه كرديم. بعد هم خنديديم. آقا جان كه از شدت خنده، اشك از چشمانش راه افتاده بود، گفت: « ديدي هنوز دود از كُنده بلند مي شود، بچه جان! من اگر بخواهم كاري بكنم، مي كنم.»
خنده كنان پرسيدم : «راستي آقا جان، آن آدمهاي درب وداغان را از كجا پيدا كرديد ؟» آقا جان خنديد و گفت: « هزار تومان خرجش بود .»
اما خودمانيم، خيلي ترسيدم. راستي مش تقي را بگو. وقتي داشت ازم بد مي گفت، چه حالي داشت. روز بعد، آقا جان آمد ستاد اعزام به جبهه. با هم پيش كريم رفتيم و آقا جان به او گفت كه همة آن حرفها دروغ بود و اصل ماجرا را تعريف كرد. كريم كلي خنديد و بعد برگه تحقيق را نشانمان داد و گفت: « من متوجه شدم كه كلكي تو كار است. مگر مي شود يك آدم كفترباز و لات بخواهد جبهه برود. حتي اگر اين طور هم باشد، پايش كه به جبهه برسد، خود به خود درست مي شود.»
من هفته بعد رفتم جبهه!