صد تا به راست، صد تا به چپ
نوید شاهد: ما يک عده نيروی داوطلب بوديم كه به فرماندهی برادر رحيم عازم جبهه شديم. اول جنگ، همه جا به هم ريخته بود. نه سازماندهی درستی داشتيم و نه سلاح و توپ و خمپاره درست و حسابى! رسيديم اهواز. رفتيم پيش برادران ارتشی و از آنها خواستيم تا از وجود نازنين ما هم استفاده كنند. فرمانده ارتشی پرسيد: «خب، حالا در چه رستهای آموزشی ديدهايد؟»
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كرديم. هيچكس نمیدانست رسته چيست. فرمانده كه فهميد ما از دم، صفر كيلومتر تشريف داريم، گفت: «آموزش سلاح و تيراندازی ديدهايد؟»
با خوشحالی اعلام كرديم كه اين يک قلم را وارديم.
پس اين قبضه خمپاره در اختيار شماست. برويد ببينيم چه میكنيد. ديدهبان گزارش میدهد و شما شليک كنيد. برويد به سلامت!
هيچكدام به روی مبارک نياورديم كه از خمپاره سر رشته نداريم. برادر رحيم گفت: «انشاءالله به مرور زمان به فوت و فن سلاحهای جنگی وارد خواهيم شد.»
يا علی گفتيم و به همراه قبضه خمپاره و گلولههايش عازم منطقه جنگی شديم.
كمی دورتر از خط مقدم، خمپاره را در زمين كاشتيم و چشم به بيسيمچی دوختيم تا از دیدهبان فرمان بگيرد. بيسيمچی هم پس از قربان صدقه با ديدهبان، رو به ما گفت: «آتش!»
يک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كرديم. خمپاره زوزه كشان راهیِ منطقه دشمن شد. لحظهای بعد بيسيمچی گفت: «ديدهبان میگويد صد تا به راست برويد!»
همه به هم نگاه كرديم. من پرسيدم: «يعنی چه صد تا به راست برويم؟» برادر رحيم كه فرمانده بود، كم نياورد و گفت: «حتماً منظورش اين است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببريم.»
با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاک بيرون كشيديم و بدنه سنگين آن را صد متر به راست برديم. بيسيمچی گفت: «ديدهبان میگويد چرا طول میدهيد؟»
برادر رحيم گفت: «بگو دندان روی جگر بگذارد. مداد نيست كه زودی ببريمش!» دوباره خمپاره را در زمين كاشتيم. بيسيمچی از ديدهبان كسب تكليف و بعد اعلام آتش كرد. ما هم آتش كرديم. بيسيمچی گفت: «ديدهبان میگويد خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برويد!»
با مكافات، قبضه خمپاره را در آورديم و پنجاه متر به سمت چپ برديم و دوباره كاشتيم و آتش! چند دقيقه بعد، بيسيمچی گفت: «میگويد حالا دويست تا به راست.»
داشت گريهمان میگرفت ولى هر جورى بود. تا غروب، قبضه سنگين خمپاره را خِركش به اين طرف و آن طرف كشانديم و جناب ديدهدبان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهيم و جَلد و چابک نيستيم. سرانجام يكی از بچهها قاطی كرد و فرياد زد: «به آن ديدهبان بگو نفس تو از جای گرم در میآيد ها! كنار گود نشسته میگويد لنگش كن. بگو اگر راست میگويد، بيايد اينجا و خودش صد تا به راست و دويست تا به چپ برود!»
بيسيمچی پيام گوهربار دوستمان را به ديدهبان رساند و ديدهبان كه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بين شليکها عصبانی شده، گفت كه دارد میآيد.
نيم ساعت بعد، ديدهبان سوار بر موتور از راه رسيد. ما كه از خستگی روی زمين ولو شده بوديم، با خشم نگاهش كرديم. ديدهبان كه يک ستوان تُپل مُپل بود، پرسيد: «خب، مشكل شما چيه؟ راستی، شما چرا اينجاييد؟ از جايی كه صبح بوديد، خيلی دور شدهايد!»
برادر رحيم گفت: «برادر من! آخر هی میگويی صد تا برو به راست، صد تا برو به چپ. خب، معلوم است از جايی كه اول بوديم، دور میشويم ديگر.»
ستوان چند لحظه با حيرت نگاهمان كرد. بعد با صدای رگهدار پرسيد: «بگوييد ببينم، وقتی گفتم صد تا برويد به راست، شما چه میكرديد؟»
خب، قبضه خمپاره را در میآورديم و با مكافات، صد متر به راست میبرديم! ستوان مجسمه شد. ناگهان پِقی زد زير خنده. آنقدر خنديد كه ما هم به خنده افتاديم. ستوان خنده خنده گفت: «وای خدا كه چقدر بامزه هستيد. خدا خيرتان بدهد، چند وقت بود كه حسابی نخنديده بودم... وای خدا كه دلم درد گرفت. شما واقعاً اين جنازه را هی به راست و چپ میبرديد؟»
ما كه نمیدانستيم علت خنده ستوان چيست، گفتيم: «خب، آره. چطور؟» ستوان يک شكم ديگر خنديد. بعد خيسی چشمانش را گرفت و گفت: «قربان شكل ماهتان بروم، وقتی میگفتم صد تا به راست، يعنی اين كه با اين دستگيره، سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانيد، نه اين كه برداريد و صد متر به سمت راست ببرديش!»
فهميديم چه گافی دادهايم. ما هم خنديديم. دست و بالمان از خستگی خشک شده بود، اما چنان میخنديديم كه دلمان درد گرفته بود.
زمان گذشت و اكثر كسانی كه آن روز اين طور خام بودند، بعدها جزو فرماندهان بزرگ جنگ شدند. ياد آنها و آن روزها به خير.