همنشینی با قرآن در جوار امام رئوف
نوید شاهد: میهمان سرای ما در منطقه ای به نام «بست» بود، درست نزدیک حرم مطهر امام رضا(ع). بیشتر زائرهایی که برای زیارت می آمدند، میهمان سرای ما را انتخاب می کردند. پدر سال ها پیش، این میهمان سرا را راه اندازی کرده بود.
آقای سلیمانی شاهی هر سال، وقتی از اردبیل با زن و بچه هایش برای زیارت به مشهد می آمدند، به میهمان سرای ما می آمدند. خون گرم بودند و ترک زبان.
آن سال وقتی آمدند، دختر بزرگشان نبود. می گفتند از بیماری فوت کرده است.
دختر دومشان، حافظه، هشت سال بیشتر نداشت. سه پسر هم داشتند که همگی کوچک تر از حافظه بودند.
همان سال بود که آقای غلام حسین سلیمانی شاهی تصمیم گرفت، با خانواده در مشهد بماند و به عنوان سرایدار در میهمان سرای ما مشغول کار شود. پدرم او را خوب می شناخت. اتاقی به آن ها داد و قرار شد بعد از آن، مسئولیت نگهداری از میهمان سرا و سرویس دادن به میهمان ها با آقای سلیمانی شاهی باشد.
من ده سال بیشتر نداشتم. خانه ما هم کنار همان میهمان سرا بود. هر روز سری به میهمان سرا می زدم. حافظه اغلب مشغول نظافت بود. پا به پای مادر اتاق ها را جارو می کشید و ملافه ها را می شست.
گاهی اوقات، در حالی که برادر کوچکش، جواد، را به پشت بسته بود، پله های میهمان سرا را با دستمال خیس می کرد و برق می انداخت.
بعضی اوقات می گفتم: «حافظه، چه قدر کار می کنی؟ بیا برویم کوچه، کمی هم با بچه ها بازی کن».
نگاهم می کرد و با لهجه شیرین ترکی که لابه لایش کلمات فارسی هم به گوش می رسید، می گفت:
«چه طور دلم بیاید مادر را دست تنها بگذارم، گناه دارد».
فقط وقتی به مکتب می رفت، بچه به بغل نبود، کتاب به دست، روسری اش را زیر چانه گره می زد و دست برادرش را می گرفت و هر دو به مکتب خانه می رفتند.
چند سال بیشتر هم نرفت. داخل سالن می نشست و برای زوار قرآن می خواند. گاهی می شنیدم با صدای بلند برای پیرزن ها و فرزندانشان، زیارت نامه می خواند. بی غلط و شیوا می خواند. کلمات عربی با لهجه ترکی اش مخلوط می شد و به جان می نشست. همیشه او را آماده به دعا و قرآن خوانی می دیدم. تعجم از این بود که او حتی هدایایی که زائران به خاطر تلاوتش به او می دادند، رد می کرد.