ماجرای اصرار فرمانده جوان و پوزخند رزمنده ها چه بود؟
داستان لب کارون را در نوید شاهد میخوانید.
خبر رسید فرمانده جدید وارد قرارگاه شده. به اتفاق دوستان و همرزمها به استقبالش رفتیم، نرسیده به سنگر فرماندهی در جمع چهرههای آشنا، جوانی خوشهیکل با قامتی بلند و برومند خودنمایی میکرد، چهرهاش آشنا نبود؛ اما سن و سالش به فرماندهی نمی خورد.
همه با تعجب به هم نگریستند.
کم کم زمزمهها شکل گرفت.
-مگر میشود؟
-این دیگر چه انتخابی است؟
-مگر جنگ بازیچه است که او را به میدان فرستادهاند؟
-آن طرفتر یکی از بچهها گفت من با همین گوشهایم شنیدم که فرمانده اعزامی وارد قرارگاه شده! جزو که مابقی بچههای خودی هستن!
با تمام کشمکشها بالاخره وارد و نزدیک ما شد! رفتم جلو و به او سلام و خوش آمد گویی کردم. دیگر کسی چیزی نگفت.
او(فرمانده جدید) کمی شروع کرد به توصیف خود و از اینکه در عملیاتهای متعددی شرکت نموده و دارای تجربه است.
آن گونه که او تعریف می کرد مانند انسانهای ۴۰ - ۵۰ ساله دارای تجربه بود!
طوری که اگر کسی میگفت: تِ، میگفت: تفنگ!
در صبح یکی از همان روزها، قرار بود عملیات جدیدی در منطقه بسیار حساس جنگی تحت نفوذ عراقیها انجام شود. به آن منطقه رفتیم، منطقه، منطقه شوخی برداری نبود و تمام کارها باید حساب شده و دقیق میبود. از طرفی او فرماندهی آن عملیات را به عهده داشت. تعدادی از همسنگریهای جدید سخت در حال کلنجار رفتن با یکدیگر بودند و گویی تحمل اطاعت از فرماندهای جوانتر را نداشتند! به همین دلیل سمت او رفتند و گفتند:
برادر! ما باید با شما حرف بزنیم!
منطقه بسیار و احتمال به رگبار بستن ما ۹۸ درصد بود.
من که از دور به آنان نگاه میکردم، متوجه شدم که فرمانده اصرار دارد که با بچه ها داخل سنگر صحبت کند. کمی جلوتر رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
بچهها خیال کردند که از ترس خود چنین عبارتی را به کار برده و با پوزخند مغرورانه گفتند: نه، همینجا صحبت میکنیم، ما ترسی از این توپ و تفنگها نداریم!
این را گفتند و دوباره مصمم به او نگاه کردند. من نتوانستم طاقت بیاورم، من و همه که میدانستیم که منطقه حساس هست، در نتیجه سعی کردم تا به همراه فرمانده، نیروها را متقاعد به رفتن داخل سنگر کنیم، ولی هیچ تاثیری نداشت. فرمانده که اوضاع را اینگونه دید، گفت:
باشه! حرفتان را بزنید!
شروع به صحبت کردند که ناگهان خمپارهای در کنار ما به زمین خورد، همه از ترس خمپاره به زمین خوابیده بودند، ولی او که با توجه به تجربه اش زاویه اصابت خمپاره را حدس زده بود، همچنان محکم و استوار ایستاده و به آنانی که حرفش را گوش نکرده و اکنون روی زمین پناه گرفته بودند، گفت:
مگر موقعیت منطقه را برایتان شرح نداده بودم!، پس چرا بر حرفتان استوار بودید؟!