کوه خاموش
مثل کوهی ساکت و خاموش بود
دیده گریان و دلش مغشوش بود
چهرهای نورانی و مظلوم داشت
خاطری آکنده از موهوم داشت
جملهای آهسته با شرم و حیا
گفتمش اهل کجایی آشنا!
گفت ای همسایه دیرینهام
رازهای کهنه دارم سینهام
آنکه دریایی ز غم دارد منم
آتشی افتاده در پیراهنم
من زمانی مرد میدان بودهام
سالها در کوهساران بودهام
مثل خورشیدی ز آلایش به دور
آسمانی بودم و محرم به نور
مثل آب چشمه ساران پاک پاک
همنشین عاشقان سینه چاک
زخم، شمعی بود و ما پروانهاش
عشق مرغی بود و ما کاشانهاش
سینه جولانگاه داغ و درد بود
فکر ماندن آرزویی زرد بود
گفتمش درسی برای من بگو
گفت خوشبختی در این دنیا مجو
هرکس از ما یک گلوی پاره داشت
سینهای زار و دلی آواره داشت
هستی و دلبستگی بر باد رفت
شب رسید و خانمان از یاد رفت
شب خودش هم ناگهان مجروح شد
نعرهای سنگین زد و بی روح شد
شب که میدانست جنگ و جبهه چیست؟
سالها با جنگ دوشادوش زیست
شب خودش هم مثل ما سرگشته بود
زین همه گلها که پرپر گشته بود