پنجشنبه, ۲۴ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۹:۱۲
نوید شاهد- کتاب «ترافیکی در سکوت شب» را «زهرا گنج‌خانی‌جم» نوشته و نشر «صریر» آن را منتشر کرده است. این کتاب خاطرات شهدای عملیات والفجر 8 غواصان دریادل زنجانی را روایت کرده است.در ادامه خاطره «مادرانه» را به روایت «کبری فضلی» مادر شهید «محمد حسین‌خانی» را می‌خوانید.

روایت «مادرانه» از مادر شهید «محمد حسین‌خانی»

به دلم افتاده بود که امروز برمی‌گردد. دلشوره داشتم اما دلشوره‌ای شیرین که آشوبم را به آرامش تبدیل می‌کرد.

نزدیک شدن پسرم را احساس می‌کردم. صدای زنگ خانه را که شنیدم، با سرعت دویدم و در را باز کردم. محمدم بود. چقدر در لباس نظامی ابهت داشت. چقدر مرد شده بود.

کنار رفتم و محمد داخل شد. بی اختیار دست‌هایم را باز کردم تا او را در آغوش بگیرم. اما محمد خودش را عقب کشید و بدون اینکه به من نزدیک شود، با من احوالپرسی کرد. تمام وجودم او را طلب می‌کرد و حالا او از من دوری می‌کرد. غمی

سنگین روی دلم نشست. با هم وارد اتاق شدیم. گفتم: خوش اومدی عزیزم! خدا رو شکر که سالمی!»

او را ورانداز کردم. وقتی راه می رفت، مردانگی پسرم را که می‌دیدم، لذت می بردم. در این چند روز که خانه بود، احساس کردم محمد رفتارش عجیب و غریب شده است. سعی می‌کرد از ما دوری کند. زیاد در جمع های ما نمی نشست و اگر هم بود، با فاصله می‌نشست.

یک شب دیگر طاقت نیاوردم و پرسیدم: «محمدم طوری شده ؟ از روزی که اومدی همه ش از ما دوری میکنی؟ چی شده؟»

اول طفره رفت. اصرار کردم، بالاخره گفت: «میگم، ولی قول بده ناراحت نشی.»

گفتم: «باشه بگو »

گفت: «راستش رو بخواهید توی این عملیات چون شیمیایی زده بودن، یه کم به ما هم سرایت کرده . دکترا گفتن زیاد به اطرافیانمون نزدیک نشیم. ممکنه برا اونا هم مضر باشه. نمی‌خوام برای شما هم مشکلی پیش بیاد.»

بهت زده نگاهش می‌کردم. اشک‌هایم دست خودم نبود. دست هایم شروع کردند به لرزیدن. خم شد، دستانم را گرفت گفت: «نگران نباش دیگه مامان جون ! ببین حالم كاملا خوبه. فقط گفتن به مدت طول می‌کشه عوارضش برطرف بشه.»

زبانم بند آمده بود. یک لیوان آب برایم آورد و کنارم و نشست. در حالی که لیوان آب را به دهانم نزدیک می کرد، با بغض گفت: «ببخشید که این چند روز شما رو ناراحت کردم. حلالم کن مامان !

انتهای پیام /

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده