تولد دوباره «مصطفی» با نفس حق مرشد
نوید شاهد: مصطفی تکان نمیخورد. نفس هم نمیکشید!
مادر، مضطرب و نگران، گوشه اتاق نشسته بود. اشکهایش را پاک کرد. تمام شب را نخوابیده بود و گریه میکرد. دیگر توان نشستن هم نداشت. دیشب مصطفی را داخل پارچهای پیچید و گوشه اتاق گذاشت و کنارش ماند. کم کم هوا روشن میشد و گوشه تاریک اتاق پیدا.
دهان نیمه باز مصطفی را دید. یاد روزهای قبل از خاطرش گذشت؛ مصطفی از گرسنگی گریه میکرد و معصومه میآوردش کنار دار قالی تا مادر به او شیر بدهد؛ یاد چهار دست و پا راه رفتنش افتاد.
باز هم صدای گریه مادر بلند شد. به سر و سینه کوبید. یکدفعه آواز مرشد از بیرون بلند شد! مادر صدا را شنید گریهاش بند آمد. مرتضی توی پادری ایستاده بود. مادر را دید که به طرف طاقچه رفت و چیزی از روی آن برداشت و برگشت. دستش را به طرف مرتضی دراز کرد و گفت: «برو این پول را به مرشد بده.»
مرتضی پول را گرفت و بیرون دوید. در را باز کرد. مرشد را دید که پشت در لبخند میزد. مرتضی سلام کرد. مرشد جوابش را داد. مرتضی دستش را دراز کرد و پول را به مرشد داد و گفت: «بفرمایید.»
مرشد گفت: «برو به مادرت بگو به بچه شیر بدهد!»
مرتضی با تعجب گفت: «داداشم مرده، ما که دیگه بچه کوچیک نداریم!»
مرشد دید نمیتواند حرفش را به مرتضی بفهماند، خودش توی چارچوب در آمد و فریاد زد: «برای بچه دعا کردم. شفایش را گرفتهام. برو به او شیر بده.»
صدایش بلند بود. مادر از داخل خانه صدا را شنید. چادر سر کرد. جلوتر آمد و گفت: «مرشد! کدوم بچه؟ بچه من مُرد! چهجوری شیرش بدهم؟»
مرشد دوباره فریاد زد: «من شفایش را گرفتم، برو به او شیر بده.»
این را گفت و رفت. مادر با تعجب فقط نگاه میکرد و تکان نمیخورد. مرتضی گوشه چادر مادر را گرفت و کشید. مادر به خود آمد و دوید طرف اتاق. بچه را از داخل پارچهای که دورش پیچیده شده بود بیرون آورد. هرچه تلاش کرد به او شیر بدهد، بچه تکان نمیخورد. دیگر داشت ناامید میشد. ناگهان مصطفی زد زیر گریه و شروع به شیر خوردن کرد. مادر از خوشحالی فریاد زد.
معصومه و مرتضی هم به طرف مادر دویدند. مصطفی آنقدر گرسنه بود که دست از شیر خوردن برنمیداشت. مادر در حالی که مصطفی را محکم در بغل گرفته بود گفت: «یا امام حسین(ع) من مصطفی را از تو دارم. امیدوارم بچهام توی راه خودت قدم بردارد.»
_ مصطفی ردّانیپور سال 1337 در شهر اصفهان به دنیا آمد؛ میان خانوادهای پرجمعیت. پدرش کاگر بود و مادرش قالیباف. تعدادشان زیاد بود و کار مادر، کمک خرج پدر میشد.
همیشه در منزلشان جلسات روضه برقرار بود. همین روضهها، تأثیر زیادی روی مصطفی گذاشت. او از کودکی همیشه روضه حضرت زهرا(س) را میخواند و به ایشان اردات خاصی داشت و از همان زمان کار هم میکرد؛ حتی وقتی به مدرسه رفت. بعد از ظهرها در مغازه چرمسازی مشغول کار بود.
محیط هنرستان، با اعتقادات دینیاش سازگار نبود. به همین دلیل هنرستان را رها کرد و وارد حوزه علمیه اصفهان شد. یک سال در حوزه علمیه اصفهان ماند. سپس به قم رفت و در مدرسه علمیه حقانی مشغول به تحصیل شد.
در تمام مدت طلبگی در حوزههای علمیه، مبارزه علیه حکومت پهلوی را فراموش نکرد؛ همینطور کار برای کمک به خانواده. با همه اینها، برای تبلیغ علوم دینی و روشنگری مردم، به روستاها و شهرهای دیگر نیز میرفت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران تشکیل شد. مصطفی فرماندهی سپاه یاسوج را برعهده گرفت. او یک سال در این سمت ماند و موفق شد خدمات زیادی برای حفظ آرامش و امنیت این منطقه انجام دهد.
در همین زمان کردستان محل تجمع ضد انقلاب و گروهکهای خرابکار شد. مصطفی تاب نیاورد و به سرعت به کردستان شتافت تا در سرکوب گروههای ضد انقلاب مشارکت کند. او در کردستان با لباس روحانیت ، الگویی از شجاعت در مبارزه با اشرار شد. نیروهای پیشمرگ کُرد مسلمان و مردم عادی کردستان هیچگاه اخلاق و رفتار مصطفی را فراموش نمیکنند و از او به نیکی یاد میکنند.
جنگ با شروع حمله ارتش صدام به ایران آغاز شد. مصطفی باز هم طاقت نیاورد. همراه جمعی از رزمندگان اصفهان به جبهه دارخوین شتافتند. مصطفی ردّانیپور در عملیاتهای مختلف مانند فرمانده کل قوا، فتحالمبین، طریقالقدس، رمضان و والفجر یک حضور داشت. بارها مجروح شد. حتی با دست گچ گرفته هم در جبههها حاضر بود. پیش از عملیات رمضان، در حالی که 24 سال بیشتر نداشت، فرماندهی قرارگاه فتح سپاه پاسداران را برعهده گرفت. این قرارگاه خود شامل سه لشکر بود.
در همین ایام، ناگهان تصمیم به ترک مسئولیت فرماندهی گرفت، سپس به عنوان یک بسیجی ساده، همراه دیگر رزمندگان، در خط مقدم به نبرد با عراقیها پرداخت.
عملیات والفجر2 شد میعادگاه آخرش! با رزمندگان گردان یا زهرا(س) از لشکر 14 امام حسین(ع) به منطقه عملیاتی رفت؛ در حالی که دو هفته از ازدواجش میگذشت. دوستانش تلاش بسیاری کردند تا به آن عملیات نرود؛ اما قبول نکرد. سرانجام 15 مرداد 1362 در منطقه حاج عمران و در تپهای که بعدها به تپه برهانی معروف شد به شهادت رسید. به دلیل آتش حمله سنگین عراقیها، پیکر مصطفی آنجا ماندگار شد.
مصطفی ردّانیپور از خدا خواسته بود اثری از او در دنیا باقی نماند! همینطور هم شد. پس از شهادتش دوستانش هرچه به تپّه برهانی رفتند، اثری از او پیدا نکردند.