سراب نجات
بشیر محمدی خواهان که از جانبازان دفاع مقدس است خاطرهای از شهادت همرزمانش تعریف میکند که آن را در نوید شاهد میخوانید.
بالاخره راهی پیدا کردیم تا خودمان را به کرند غرب برسانیم. تمام طول راه یک لحظه هم پیکر نصفه نیمه ستوان وکیلیان از جلوی چشمانم کنار نمیرفت. اما نباید خودم را میباختم و ناامید میشدم. هرچند امیدوار شدن در این شرایط هم کار چندان آسانی نبود. در راه کرند غرب بودیم که یکهو هواپیمای جنگی دشمن نمیدانم از کدام جهنم درهای پیدا شد. بلند داد زدم: «بخوابین رو زمین! زود باشین!»
همه دراز کشیدیم روی زمین. بمبها یکی یکی کنارمان میترکیدند و با صدای هر بمب تنمان میلرزید از فکر اینکه بعدی به خودمان اصابت خواهد کرد، اما حتی در این شرایط هم به خوبی میدانستیم که وقتی قدم در این راه گذاشتهایم و اعزام شدهایم به منطقه خطرخیز کرمانشاه، باید پیه همه چیز را به تنمان میزدیم. صدای انفجار که تمام شد، سرم را بلند کردم تا ببینم بقیه سالمند یا نه، اما نگاهم به عابدین حیدری که افتاد، چشمم سیاهی رفت و از جا پریدم. درست کنار من دراز کشیده بود؛ اما کاسه سرش از پیشانی به بالا کلاً نبود. خونش خاک را سرخ کرده بود. سرم را به طرف بقیه چرخاندم. بچهها شوکه شده بودند از دیدن این صحنه. حبیبالله قربانی هم بدجور زخمی شده بود و باید فکری به حالش میکردم. از بچههای زنجان بود و تقریباً نزدیکترین کسی که داشتم. کمی بالاتر رفتم تا برایش آمبولانس پیدا کنم و بفرستمش بهداری. بالاخره رسیدیم به یک آمبولانس درب و داغان تا بتوانیم او را نجات بدهیم. خودمان دوباره سرگردان شدیم و راه را گرفتیم تا بالاخره برسیم جایی که نیروهای خودی مستقر باشند.