قهرمان ۸۰ میلیون ایرانی به لبنان رسید/ جنگ به روایت کوچکترین سرباز امام(ره)
به گزارش نویدشاهد به نقل از تسنیم، شاید بیشتر ایرانیها طحانیان را با مصاحبه معروفش با ناصره شرما و تذکر او به رعایت حجاب به یاد آورند؛ آن هم در زمانی که طحانیان به عنوان کوچکترین اسیر ایرانی تحت فشار است و رژیم بعث قصد دارد از او و دیگر نوجوانانی که در جنگ حضور داشتهاند، علیه ایران و امام(ره) استفاده تبلیغاتی کند. کتاب «سرباز کوچک امام(ره)» روایتی خواندنی است از زندگی این آزاده سرافراز که به قلم فاطمه دوستکامی نوشته و توسط انتشارات پیام آزادگان به چاپ رسیده است.
«سرباز کوچک امام(ره)» ماحصل پاسخگویی مهدی طحانیان به سؤالات دوستکامی است که در طول 350 ساعت مصاحبه در فاصله سالهای 1388 تا اردیبهشتماه 1391 جمعآوری شده است. کتاب از دوران کودکی طحانیان آغاز میشود و به فضایی اشاره میکند که او در آن بزرگ شده است. هرچند میتوان کتاب را به دو بخش پیش و پس از پیروزی انقلاب اسلامی تقسیم کرد؛ اما بخش قابل توجه و نقطه کانونی و اصلی کتاب مربوط به خاطرات او از دوران جنگ و روزهایی است که در اسارتگاههای عراق گذرانده است.
این بخش از خاطرات طحانیان، روایتی است از نوجوانانی که با دستکاری در شناسنامه، راهی جبهه شدند. روایت نوجوانانی است که جنگ به یکباره آنها را بزرگ کرد و با سن کم، مردانه تاب آوردند و مقاومت کردند.
انتشارات دارالمعارف لبنان به تازگی ترجمه عربی از این اثر را که مزین به تقریظ مقام معظم رهبری است، منتشر کرده و قرار است در کشورهای مقصد توزیع کند.
در بخشهایی از این اثر میخوانیم: کنار خبرنگارها، یک خبرنگار زن بیحجاب هم بود که کت و دامن پوشیده بود و به عربی با بقیه حرف میزد تا چشمش بهم افتاد دهانش از تعجب بازماند و بیهیچ حرفی به سمتم آمد. گفتم حتماً میخواهد سر صحبت بازماند و بیهیچ حرفی به سمتم آمد. گفتم حتماً میخواهد سر صحبت را با من باز کند. نزدیکم که شد دیدم دستش را باز کرد و به حالتی که بخواهد سرم را در آغوش بگیرد، به طرفم خم شد! هم خندهام گرفته بود هم عصبانی شده بودم. یعنی چه فکری پیش خودش کرده بود که میخواست اینطور به من ابراز محبت کند؟ دستش را پس زدم و خودم را کنار کشیدم. ماتش برده بود. انتظار نداشت چنین واکنشی را از من آن هم جلوی خبرنگارها و فرمانده اردوگاه ببیند. سرم را پایین انداختم. دلم نمیخواست چشم در چشمش شوم. به روی خودش نیاورد که چطور ضایع شده. به عربی پرسید: «اسمت چیست؟»
گفتم: «مهدی»
گفت:«چند سالته؟»
گفتم: «13 سال».
این سؤال را که پرسید، نگاهی به همراهانش کرد و بعد بدون اینکه سراغ بقیه بچهها برود، از آسایشگاه بیرون زد. بقیه هم پشت سرش بیرون رفتند. محمودی با حرص نگاه معنیداری بهم کرد و دنبال آنها بیرون رفت. معلوم بود که برای این مصاحبه خیلی برنامهریزی کرده بود!...