سه سال دوری امین 30 سال پیرم کرد
در ابتدای گفتوگو از فرزند شهیدتان برایمان تعریف کنید؟
امین 21 مرداد ماه 1376 در شهر «شازند» به دنیا آمد. دو پسر دارم که شهید فرزند اول خانواده بود. سال آخری که امین میخواست دیپلم بگیرد اثاث کشی داشتیم و کلا از درسش افتاد. چون در کارهای خانه زیاد کمک حالم بود بعدا متفرقه امتحاناتش را داد و دیپلمش را گرفت. بعد از آن هم خودش را برای رفتن به سربازی معرفی کرد.
خاطرهای از دوران کودکی امین برایمان تعریف میکنید؟
پسرم از همان دوران کودکی به من علاقه فراوانی داشت. برادرانم سربه سرش میگذاشتند و میگفتند «مامانت را میزنیم.» خیلی خوش باور بود و باور می کرد میگفت «آره مامان اذیتت میکنند؟» در دوران کودکی امین وقتی میخواست بخوابد دستش رو از دستم بیرون نمیآورد و میخوابید میگفت «باید دستت در دستم باشد تا خوابم ببرد.»
امین اهل کار بود، از این ویژگی شهید برایمان بگوئید؟
امین تابستانها نزد داییش در باطریسازی کار میکرد و کاری بود. انگار که کار فنی تو خونش بود. همه کارهای فنی خانه را او انجام میداد، آبگرمکن، شیرآب و جارو برقی خراب میشد درست میکرد، خلاصه اینکه خیلی به کارهای فنی علاقه داشت. به یاد دارم که همیشه میگفت: «مامان به مهدی بگو دست به وسایل من نزند و هنوز هم وسایل کارش مرتب داخل انبار است.»
فقط کار میکرد یا اهل ورزش هم بود؟
امین به همه چیز میرسید. اهل ورزش هم بود و فوتسال بازی میکرد.
مادر از ویژگیهای اخلاقی شهید برایمان تعریف کنید؟
امین از همان کودکی خیلی مظلوم بود. همیشه خنده به لب داشت و همین موضوع باعث شده بود نزد هر کس که او را میشناخت محبوب باشد؛ مثلا اگه از چیزی شکایتی هم داشت با خنده حرفش را میگفت. رابطه من و امین دوستانه بود و خیلی با هم رفیق بودیم. یک موتور سیکلت داشت و عاشق این بود که با موتور من را برای خرید خانه یا هر کار دیگری که داشتم بیرون از خانه ببرد. در مجموع، نمونه فرزند صالح بود و هر وقت کاری داشتم تمام وقتش را برای من میگذاشت.
امین بسیار صبور بود به اندازهای که اگر در خانه مشکلی پیش میآمد بروز نمیداد و شکایتی نمی کرد. از کمبودهای زندگیاش هیچوقت گلایه نمیکرد و چیزی نمیگفت. خیلی مراقب من بود و به قول معروف سعی میکرد آب تو دلم تکان نخورد. بارها پیش آمده بود که چیزی میخواست و من نتوانسته بودم برایش تامین کنم اما درکم کرده بود و چیزی نگفت. پسر فهمیدهای بود. وقتی مدرسه میرفت هیچ وقت نتوانستم برایش یک سرویس بگیرم یا اینکه او را به کلاس فوق برنامه بفرستم. امین با اتوبوس خط واحد مدرسه میرفت، همه جا را خوب میشناخت و با وجود سن کمی که داشت برای خودش مردی شده بود. همین ویژگیهای پسندیدهاش باعث شده بود که خیلیها روی امین حساب میکردند.
اینطور که پیداست رابطه خوب و صمیمانهای بین شما و شهید برقرار بوده، خاطرهای ای از این موضوع دارید؟
علاقه خاصی به هم داشتیم. در سن 16 سالگی خدا امین را به من داد و خیلی به هم وابسته بودیم. به یاد دارم روز اولی که به سربازی رفت، خیلی اذیت شد. خودم با پسر کوچکم آژانس گرفتم گذاشتمش پادگان مالک اشتر شهر اراک. امین نمیتوانست قبول کند که یک هفته او را نگه میدارند میگفت «من طاقت نمیارم نبینمت، به من لباس میدهند خانه بیام و من فردا دوباره برمیگردم.» باور نمیکرد یک هفته باید بماند وقتی در بسته شد هنوز چهره امین در خاطرم مانده است که آنقدر نگاهمان کرد تا دیگر او را ندیدیم. یادم هست که هنگام غروب من از اراک می خواستم بروم طرف شازند اما تلفن زنگ خورد که امین پشت خط بود، گریه میکرد من هم خودم را به زور این طرف خط کنترل میکردم که مبادا اشک بریزم بهش گفتم «چرا گریه میکنی؟» گفت «تا حالا چنین احساسی بهت نداشتم که اینقدر دلتنگت باشم چرا این قدر دلتنگت شدم مامان، نمیدونم باید چه کار کنم، آفتاب زرد شده و دل من خیلی گرفته آفتاب داره غروب می کنه دل من خیلی گرفته.» از اون روز به بعد دیگر غروبها را دوست ندارم…. دوران سربازی امین من از دوری و دلتنگی پسرم افسردگی گرفتم، وقتی که خبر شهادتش را شنیدم دیوانه شده بودم.
شهید اهل کمک در کارهای مسجد محل هم بود. در این باره برایمان بگوئید؟
وقتی به خانه جدید رفته بودیم مسجد نداشتیم. اما با مشارکت همسایهها پارکینگ را تبدیل به مسجد کردیم. در آن دوران امین سرباز بود و اذان مغرب مرخصی میگرفت یا اینکه کسی را جایگزین میکرد تا به نماز جماعت و مراسماتی که در ماه رمضان داشتیم، برسد. وقت تقسیم افطاری هم همیشه بود و با دل و جان کمک میکرد. ماه محرم هم به محله «کلاوه» میرفت. امین عضو پایگاه بسیج و هیئت عزاداری همان محله بود.
در دوران سربازی وقتی به مرخصی میآمد چه کارهایی انجام میداد؟
به روستای «سرسختی» که خانه مادرم در آنجا قرار داشت خیلی علاقهمند بود و وقتی مرخصی میآمد مستقیم به آنجا میرفت. دوستان بسیاری هم در آن روستا داشت. عاشق رفت و آمد بود و سعی میکرد صله رحم را به جای آورد. علاقه خاصی به خواهرهای من داشت و مرخصی که میگرفت مستقیم به آنها سر میزد.
امین در دوران سربازی شهرهای مختلفی را تجربه کرد و در کدام شهر به شهادت رسید؟
امین یک سال از دوران سربازیاش را در خنداب خدمت کرد و مابقی هم در اراک و شازند بود. چند بار به نقاط مختلف منتقل شد. چون محل خدمت سربازیاش به خانه دور بود درخواست دادیم که به شازند منتقلش کنند که در جواب گفتند «باید مدتی سختی بکشد» در نهایت بعد از یک سال به انتقالی انجام شد. چشمهایش ضعیف بود و عینک میزد. معاف از رزم بود و توی آشپزخونه کار میکرد. خیلی فعال بود و معافیت از رزمش را کنار گذاشت و به دلیل تواناییهایی که داشت اسلحه به او دادند. تشویقی گرفت و به شازند منتقل شد. وقتی درخواست کردیم که از خنداب به شهر شازند منتقل شود، به خاطر اخلاق خوبی که داشت موافقت نمیکردند و میگفتند «ما این نیرو را نمیدهیم.» وقتی به شازند آمد هم گفتند «اینجا چون نفرات زیاد است، برای آشپزخانه نیرو نمیخواهیم.» راننده 110 شد. سه چهار ماه از خدمتش مانده بود که شهید شد.
خاطره آخرین دیدارتان با امین را تعریف میکنید؟
روزهای نزدیک شهادت، امین حال و هوای خاصی داشت و انگار که به او الهام شده بود در این دنیا نمیماند. 10 روز داخل خانه تنها بود و من مشهد بودم. وقتی که برگشتم کلا امین خیلی تغییر کرده بود. یا مشغول گذراندن سربازیاش بود و یا اینکه در خانه وقتش را میگذراند. اذان مغرب که از خانه رفت آخرین خداحافظیش با من بود و اذان صبح فردا شهید شد. روال سربازیاش اینگونه بود که بر اساس شیفت بندی یا صبح میرفت یا شب.
امین چگونه به شهادت رسید؟
آخرین روزهای سربازیاش را در آستانه علوی شازند خدمت میکرد. از جنوب خبر داده بودند که جلوی قاچاقچیان را بگیرید. امین و تعدادی از ماموران میروند تا جلوی آنها را بگیرند. در آستانه علوی وقتی راه قاچاقچیان را سد میکنند اتومبیل اول قاچاقچیان رد میشود اما هنگام عبور اتومبیل دومی خودروی نیروی انتظامی را جلو عقب می کنند تا مسیر عبور بسته شود. امین از خودروی پلیس پیاده میشود که خودروی قاچاقچیان با سرعت زیاد به امین برخورد میکند و ضربه محکمی به سرش وارد میشود. ضربه آنقدر محکم بود که یک طرف صورت امین رفته بود و پسرم بیست و چهارم آبان ماه سال 1396به شهادت رسید. این اتفاق بین ساعت چهار تا پنج صبح اتفاق افتاد اما ساعت 8 صبح به ما خبر دادند.
چطور از شهادت امین با خبر شدید؟
همیشه ساعت 8 صبح به خانه میآمد و طبق معمول منتظرش بودم. تلفن خانه ساعت 8 صبح زنگ خورد. پدرش رفته بود سر کار و «مهدی» پسر دیگرم هم مدرسه رفته بود و من خانه تنها بودم. وقتی گوشی تلفن را برداشتم گفتند «گوشی را به خواهرش بده.» گفتم «خواهر ندارد.» گفت «پدرش.» گفتم «سر کار است.» گفتم «امین کاری کرده است.» گفت «نه کاری نکرده امین شهید شده است.» چون خبر شهادت امین رو ناگهانی به من دادند شوک سنگینی را تحمل کردم. امین سه ساله که شهید شده اما سی ساله که پیر شدم.
مزار شهید در کجا قرار دارد؟
فردای روز شهادتش مراسم خوبی برای امین برگزار شد. شهید در زادگاه خودم در روستای «سرسختی سفلی» اطراف شازند به خاک سپرده شد. امین علاقه خیلی خاصی به آنجا داشت و به همین دلیل من هم گفتم آنجا به خاک سپرده شود. بعد از جنگ تحمیلی در طی این چهل سال اولین شهید نیروی انتظامی شازند، امین بود.
خواب شهید را هم دیدهاید؟
تازگی که خوابش را دیدم امین یک جعبه کیک دستش بود. یک نفر صدام زد گفت «امین دلش کیک یزدی میخواهد من امین رو با یک جعبه کیک یزدی دیدم سوار بر موتور بود و داشت بین دیگران تقسیم میکرد.» من هم همان هفته برای امین کیک یزدی خیرات کردم. اوایل که خیلی بی قراری می کردم خوابش رو میدیدم که از من فرار میکند. الان در خوابهایم کودکیهایش را میبینم.
انتهای پیام /