دیدار من و بچهها با «ابوالقاسم» به قیامت افتاد
همسران شهدا همسفرانی هستند که همچون کوه محکم و استوار رسالتی زینبگونه بر دوش دارند و حقا که زیبا آن را ادا میکنند. همهشان یک نقطه مشترک دارند و آن جدا ماندن از همسفری است که حسرت همراه شدن در راهی که قول داده بودند تا انتهایش را با هم بروند در دلشان به جا گذاشته است. این بار با یکی از این همسفران صبور که همسر «شهید ابوالقاسم امیدی» است، صحبت کردهام که ماحصل آن را در نوید شاهد میخوانیم.
برایم مادر است و از اعماق وجودم دوستش دارم، سالهاست که میشناسمش اما هیچوقت قصه زندگی کوتاهشان را برایم تعریف نکرده بود. تکیه کلامش «مادر» است و هربار این کلمه را میگوید به جانم مینشیند. مثل همیشه با استقبال گرمش روبرو شدم و من را با محبت در آغوش گرفت.
اولین دیدار من و ابوالقاسم
کمی نشستم و از او خواستم برایم از شهید که من عمو خطابش میکردم و خودش (پدرِ مریم) و سالهای زندگی کوتاهشان بگوید. لبخند دلنشینی به رویم زد و غرق در گذشته گفت: چایات را بنوش تا برایت تعریف کنم.
برادر زنداداشم(آقا غلام) با پدرِ مریم همکار بودند و محل کارشان تهران بود. خانواده پدریش اهل کرمانشاه بودند و در اسلامآباد غرب زندگی میکردند. تابستان 1355 آقا غلام به مرخصی آمد و ابوالقاسم هم از مشهد به کرمانشاه برگشته بود. یک روز غروب من تنها در خانه بودم که زنگ در را زدند، در را باز کردم و دیدم دو مرد همراه یک دختربچه پشت در هستند. یکی از مردها گفت: آقای حیدری(آقا غلام) هستند؟ گفتم نه اینجا نیستند و نمیدانم کجا رفتهاند؟ گفت: من ابوالقاسم امیدی هستم، آمدهام دعوتشان کنم که به اسلامآباد غرب بیایند. لطفا به ایشان خبر بدهید. این اولین دیدار من و ابوالقاسم بود. شب به برادرم گفتم شما که نبودید آقای امیدی آمد، آقا غلام و آقا مهدی را به اسلامآباد دعوت کرد.
قرار خواستگاری
نفسی عمیق که حسرت روزهای رفته در آن موج میزد کشید و ادامه داد: شب بعد به اسلامآباد رفتند، پدر و برادرم را هم همراهشان بردند. وقتی برگشتند همسرِ آقا غلام و آقا مهدی به من نگاه میکردند و میخندیدند. قیافهام درهم رفت و از خودم میپرسیدم چرا میخندند؟ در همین فکر بودم که همسرِ آقا مهدی گفت: خانواده آقای امیدی میخواهند به خواستگاریت بیایند. ابوالقاسم متولد 17 اردیبهشتماه 1334 بود و من متولد 1340، من هنوز 16 سالم نشده بود، حتی در خیالم هم نمیگنجید که قرار است همسفر کسی شوم که فقط یک لحظه او را دیده بودم و حتی اسمش را نمیدانستم.
هفته بعد خانواده ابوالقاسم با یک جعبه شیرینی به خانه ما آمدند. انگار دست تقدیر همه چیز را طوری کنار هم چیده بود که برای مدت کوتاهی کنار ابوالقاسم باشم.
خواستگاری با صدای صلوات بزرگترها تمام شد و معلوم بود به توافق رسیده بودند. فردای روز خواستگاری به بازار رفتیم. یک دستبند طلا، یک قواره پارچه، یک چادر سفید و یک روسری سبز برایم خریدند و شب هم مراسم نامزدی برگزار شد.
بیشتر بخوانید: شهیدی که همزمان با رجایی و باهنر ترور شد
زندگی من و ابوالقاسم در نهایت سادگی آغاز شد
9 ماه نامزد بودیم، در این مدت همدیگر را ندیدم. اردیبهشتماه 1356 عقد کردیم و غروب آن روز همراه ابوالقاسم و خانوادهاش به اسلام آباد رفتم. زندگی ما با جهاز مختصر من در نهایت سادگی آغاز شد.
یک هفته بعد از عروسی، ابوالقاسم به تهران رفت و من در منزل پدرشوهرم ماندم. سه ماه بعد جهازم را جمع کردیم و به تهران که محل خدمت همسرم بود آمدیم. اتاق کوچکی اجاره کردیم و زندگی آرامی داشتیم. مدتی که تهران بودیم چند بار به کرمانشاه و دیدن خانوادههایمان رفتیم. ابوالقاسم خیلی خوش اخلاق بود و بینهایت پدر و مادرش را دوست داشت. بارها دیدم کف پای مادرش را میبوسید.
با آغاز انقلاب از تهران به اسلامآباد برگشتیم
در حالی که نگاهش در روزهای خوش زندگیش میدوید آرام گفت: آغاز انقلاب و تظاهراتها بود. ابوالقاسم باید در محل خدمتش بود و چون تنها بودم، من و وسایلمان را به اسلامآباد برد. سال 1358 در گیر و دار درگیریهای کردستان و کوملهها دختر بزرگم(مریم) به دنیا آمد. آن روزها از بیرحمی منافقین و بعثیها خیلی حرف میزدند. «پدرِ مریم» یک اسلحه یوزی همراه یک خشاب فشنگ به خانه آورد، روی طاقچه گذاشت و گفت: مرگ حق است، اگر من نبودم و بعثیها یا منافقین حمله کردند این اسلحه در خانه باشد تا اگر لازم شد از آن استفاده کنید.
حالا دیگر محل خدمت ابوالقاسم اسلامآباد غرب بود. شبهایی که شیفت نبود با دوستانش در خیابانها گشت میزدند و مراقب امنیت مردم بودند. خیلی از کارهای بیرونش خبر نداشتم، 40 روز در شهربانی سنندج مأموریت بود، چیزی از مأموریتهایش نمیگفت. زندگی با پستی و بلندی و دلشورههای گاه و بیگاه به خاطر کار همسرم ادامه داشت.
آخرین باری که ابوالقاسم را دیدم
عکسهای خاطرات زندگی کوتاهشان را با شوق نشان میداد و از گذشته تعریف میکرد: مرداد ماه 1360 بود که دختر دومم (مرضیه) به دنیا آمد، یک هفته بعد از به دنیا آمدن مرضیه همراه حاج آقا موحدی، امام جمعه اسلامآباد به مأموریت رفت. وقتی از مأموریت برگشت ما را به کرمانشاه برد. از اسلامآباد تا کرمانشاه مرضیه بغلش بود، انگار میدانست آخرین باری است که نوزاد 12 روزهاش را در آغوش میگیرد. به خانه پدرم رفتم و ابوالقاسم به اسلام آباد برگشت.
شهادتش را نمیتوانستم باور کنم
به اینجا که رسید حلقه اشک جمع شده در چشمش روی گونهاش چکید و سریع گفت: 10 روز بعد قرار بود برادرم، من و بچهها را به اسلام آباد برگرداند. 8 شهریور1360 بود. رفتم خرید کنم تا آماده برگشتن شوم، وقتی برگشتم دیدم کوچه خیلی شلوغ بود و پدرم گریه میکرد. خیلی ترسیدم و فکر کردم برای نوزاد 22 روزهام اتفاقی افتاده. هرچه میپرسیدم کسی جواب درستی نمیداد. برادرم گفت: «سریع حاضر شو برویم.» همراه مادرم سوار ماشین بردارم شدیم و راه افتادیم. از ماهیدشت که گذشتیم، برادرم میگفت منافقین به چند جا حمله کردهاند، ساعت 6 صبح در مجلس بمبگذاری شده و رییس جمهور (آقای رجایی) و آقای باهنر هم به شهادت رسیدهاند. من انگار اصلا در این دنیا نبودم و شاید هم دلم نمیخواست باور کنم که چه اتفاقی افتاده! انگار اما وقتی گفت موحدی هم تیر خورده حس کردم چیزی در دلم فرو ریخت.
آره مادر! با ناباوری گفتم: یعنی ابوالقاسم هم چیزی شده؟ گفت: نه فقط تیر به دستش خورده، گفتم: «اشکال ندارد فقط تندتر برو که برسیم.»
دیدار من و ابوالقاسم به قیامت افتاد
بغضش را فرو برد تا بچهها متوجه حالش نشوند و با حالی که چهرهاش گواه آن بود ادامه داد: وقتی به اسلامآباد رسیدیم، دیدم به سمت گلزار شهدا میرویم، گفتم: اشتباه میرویم، بیمارستان از این طرف نیست. برادرم گفت: برای تشییع حاج آقا موحدی میرویم اما وقتی نگاه کردم و دیدم بیشتر کسانی که میشناسم روی شانهشان را گِل زدند، گفتم: «ابوالقاسم شهید شده و به من نمیگویید» ابوالقاسم را تررور کرده بودند. دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. پیاده شدم و پای برهنه روی خارها میدویدم. اجازه ندادند بعد از 10 روز ببینمش و دیدار من و بچهها با ابوالقاسم به قیامت افتاد. زندگی من و ابوالقاسم به کوتاهی عمر گل بود. لحظات خوشی داشتیم اما زود گذشت. ابوالقاسم من و بچهها را گذاشت و به دنبال آرمانهایش رفت و به آرزوی دیرینهاش رسید.