نوای شهادت با رمز یا زهرا(س) از بیسمِ قدمعلی در کلاس پیچید
نوید شاهد: هربار که قرار است با خانواده شهیدی صحبت کنم میدانم آغاز ماجرایی است که تا مدتی ذهنم را درگیر میکند و قرار است چند وقت را در عالم خودم با آن شهید زندگی کنم، اما این بار ماجرا فرق داشت و قرار بود با خواهری صحبت کنم که چند برادر شهید داشت و باید خودم را برای رفتن راهی جدید آماده میکردم.
میگفت مادرم خیلی حالش خوب نیست و نمیتواند صحبت کند اما من هرچه را از مادرم شنیدهام، برایتان میگویم. وقتی صحبتش را شروع کرد چیزهایی شنیدم که شاید باورش سخت باشد.
سه برادرانم شهید شدند
اهل روستای پیربلوط از شهرکرد بود، و با لهجهای شیرین از برادرانش گفت:
سه برادر شهید دارم که اولی شهید غلامعلی کریمی پیربلوطی 11 فروردینماه 1342 به دنیا آمد و 19 اسفندماه 1363 در جزیره مجنون و عملیات بدر به شهادت رسید.
شهید قدمعلی کریمی پیربلوطی متولد 4 فروردین 1347 است. فقط 17 سالش بود که به جبهه رفت. مدرسه را رها کرد و از پیربلوط به جبهه اعزام شد. بیسیمچی لشکر 7 ولیعصر خوزستان بود و 26 اسفندماه 1363 در هورالعظیم در حالی که در گردان یازهرا(س) بود به شهادت رسید.
من آن روزها را خاطر ندارم و موقع شهادت برادرانم 3 ساله بودم. مادرم میگوید برادرهایم برای رفتن به جبهه اصرار میکردند و مادرم با اینکه دوری فرزندانش برایش خیلی سخت بود اما قبول کرد که به جبهه بروند و در راه اسلام جان خود را فدا کنند. خدا هم صبر و توان تحمل دوری فرزندانش را به او داد.
یادش آمد نام یکی از برادران شهیدش را نگفته و ادامه داد: راستی سبزعلی هم سال 1342 آمد، آر پی جی زن بود و 28 بهمنماه 1364، عملیات والفجر 8 در کنار رود اروند و روی قایق به شهادت رسید.
استخوانهایم به دستت میرسد
انگار حواسش جمع شد که قرار بود از برادر دانشآموزش صحبت کند، گفت ببخشید و ادامه داد: قدمعلی سال دوم دبیرستان بود که درسش را رها کرد و به جبهه رفت. مادرم میگوید انگار از شهادتش آگاه بود و همیشه میگفت: مادر من میروم اما بر نمیگردم. خودم نمیآیم اما برای آرامش دلت استخوانهایم به دستت میرسد. همین اتفاق افتاد و چند استخوان از برادرم پس از 17 سال که در خاک عراق مانده بود به دستمان رسید. شهادت سبزعلی و غلامعلی را یادم نیست اما وقتی پیکر قدمعلی برگشت من 16 سالم بود.استخوان ها، پلاک و لباسش را برایمان آوردند.
مادرم سجده شکر به جا آورد
مادرم وقتی پیکر جوان 17 سالهاش را در آغوش گرفت جلوی همه ما سجده کرد، زمین را بوسید و گفت خدا را شکر میکنم. مگر من از حضرت زینب(س) عزیزتر هستم که اهل بیتش جلوی چشمانش به شهادت رسیدند؟ اشک شوق میریخت که فرزندانش پا در راهی گذاشتهاند که پایانش عاقبت بخیری است و به ما گفت که شما هم باید صبر داشته باشید.
بغض پنهان شده در صدایش را خورد و گفت: قدمعلی به مادرم گفته بود که برادرهایم به جبهه رفتهاند و من هم باید برم. اگر 10 پسر هم داشته باشید باید برای دفاع از اسلام به جبهه بفرستید.راضی میشوید ما در خانه بمانیم و دشمن به خاک و ناموسمان تجاوز کند؟ مادرم هم گفته بود: «پسرانم در راه اسلام بروند برایم افتخار است اما اگر دشمن به خاک ما تجاوز کند برایم یک عمر بی عزتی است.»
صبوری پدرم قابل وصف نبود
تا اینجا از برادران و مادرش گفته بود و دلم میخواست از پدری بشنوم که چنین فرزندانی را تربیت کرده بود. وقتی از پدرش پرسیدم با بغض گفت: پدرم فوت کرده و کنار فرزندانش آرام گرفته است. وقتی پیکر برادر دانشآموزم برگشت، من هم دانش آموز بودم. از مدرسه برگشتم و دیدم چند نفر از برادران بسیجی در خانه ما بودند. پدرم در اتاقی با آنها صحبت میکرد و وقتی بیرون آمد با صبوری خاصی که قابل وصف نبود به ما گفت: «قدمعلی هم شهید شده، پیکرش را پیدا کردهاند و بعد از 17 سال میتوانیم در آغوش بگیریمش.
شهدا باید برای فرزندانمان الگو باشند
با شوق بسیار طوری که زنگ صدایش تغییر کرد ادامه داد: نام برادرانم در دو کتاب به اسم «کرانههای ارغوانی» که درباره شهدای روستایمان است و «امواج ایثار» که برای شهدای بیسیمچی نوشته شده، آمده است.
من فرزند آخر خانواده هستم و خاطره زیادی از برادرهایم ندارم. تنها دلخوشیم خواندن گاه به گاه کتابها و فکر کردن به صحبتهای مادرم و اطرافیان درباره آنها است. کتابها را که میخوانم فرزندانم چون تاب دیدن اشکهایم را ندارند آنها را از دستم میگیرند و من میگویم: رفاه و راحتی که الان داریم به خاطر رفتن و جنگیدن شهدا است، اگر نرفته بودند معلوم نبود چه بلایی سرمان میآمد.
شهید حسین فهمیده و شهدای دانشآموز دیگر همه کم سن و سال بودند و میتوانند برای بچههای ما الگو باشند.آموزش و پرورش باید این شهدا را به خوبی به بچهها معرفی کند تا راه و سیره شهدا چراغ راه فرزندانمان باشد.
صحبتهایش که به پایان رسید با خودم گفتم مگر آن روزها در مدرسه به بچهها چه درسی میدادند همه دلخوشیها و بازیها و دنیای کودکی و نوجوانیشان را بقچه کردند و در پستوهای خانه گذاشتند و پا در راهی گذاشتند تا چراغ راه شوند برای دیگر جوانان؟ کاش در مدرسههای امروز هم همان درسها را با همان حس و حال بگویند تا شاید کودکان و نوجوانان امروز هم قدم در راهی بگذارند که همهاش روشنی باشد و بصیرت و معرفت.
گفت و گو از سمیه خزايى