«فرمانده تخریب» ناداستانی از کتاب «شهدفروش»
به گزارش نوید شاهد، سعدالله شهدفروش یک انسان بزرگ و عالم بود که برای جمع تخریب یک اسوه به شمار میآمد. همرزمان او که در واحد تخریب خدمت کردهاند میدانند فضای تخریب فضایی بود که همه اهل الله بودند. شهدفروش به صورت مبنایی خودسازی را آغاز کرده و به تمام معنا اهل تزکیه بود. کتاب شهدفروش روایت داستانی بر اساس زندگی تخریبچی شهید سعدالله شهدفروش به قلم «سید علیرضا مهرداد»، به بررسی خاطرات و دلاوریهای این شهید که در بین همرزمانش به جلال صلواتی شهرت داشت، میپردازد. در ادامه بخشی از این ناداستان را که در صفحه 30 این کتاب قرار دارد، باهم میخوانیم.
فرمانده تخریب
آن روز من در همین اتاق ادبیات که مشرف به حیاط بود، نشسته بودم و چشم انداز زیبایی از حیاط و باغچه پراز گلی را که مهدی عارفی، مسئول پشتیبانی اداره، خیلی خوب به آن میرسید، نگاه میکردم که ناگهان در اداره باز شد و حاج ماشالله آخوندی که فرمانده من در زمان جنگ بود، وارد شد. آمدن حاجی آخوندی به اداره برایم تعجبآور بود؛ چون حاجی باتوجه به مشغله و نوع فعالیتهایش در هیئت شهدای تخریب، این جور جاها کم سروکله اش پیدا میشد. بلند شدم و پای پنجره رفتم. پنجره را باز و با حاجی احوال پرسی کردم. از او خواستم تا به اتاق بیاید. حاج ماشالله با اتاق آمد. برای چاق سلامتی و پرس و جو که عجب از این طرف ها و از این حرف ها جلو رفتم اما حاجی سرپایی احوال پرسید و گفت که باد به طبقه دوم و پیش مدیرکل برود و بعد یک باره پرسید: «آقای مرداد! شما در این اداره شهید گمنام دارید؟»
همین سوال را اگر چند روز پیش میپرسید، حتما جوابم منفی بود ولی الان می دانستم ممکن است در اتاق معراج، شهید باشد. ولی اینکه میتوانستم به حاج ماشالله بگویم یا نه برایم روشن نبود و از طرفی او فرمانده من بود و نمیبایست چنین مسئلهای را پنهان کنم. در میان جواب من که ها و نه، حاجی خودش شروع کرد به شرح ماجرا که پارسال با کاروانی از دانشجویان رفته بودیم راهیاننور و من در این سفر از سعدالله برایشان روایت کردم و بعد پرسید: «توسعدالله رو یادته؟»
گفتم:«نه! کیه؟»
گفت:«سعدالله شهدفروش که تو عملیات خیبر شهید شد!»
گفتم:«خب من بعد از خیبر اومدم تخریب. توی خیبر من اطلاعات عملیات بودم. حالا این چه ربطی به اومدن تون به این اداره داره؟ و چه ربطی به شهید گمنام؟»
حاج ماشالله که عجله داشت و میخواست برود طبقه دوم، مجبور شد بنشیند و قصه کند و گفت: «امروز یکی از دانشجوها به من زنگ زد و گفت که اون شهیدی که شما توی اتوبوس از اون برامون روایت کردید، پیکرش رو آوردند توی اداره حفظ آثار! من هم اومدم ببینم قضیه چیه.»
ماجرا برای خود من هم جالب توجه شده بود. دلم میخواست بدانم سعدالله کیست و ماجرای آوردنش به بنیاد حفظ آثار چیست و بیشتر از همه اینکه حاج ماشالله آخوندی از سعدالله داخل اتوبوس دانشجویان راهیان نور چه گفته است که آنها این قدر مشتاق پیگیری زندگی و شهادت سعدالله شده اند. حاج ماشالله برخاست و به طبقه دوم رفت و من به روایت سعدالله شهد فروش در میان اتوبوس دانشجویان دانشکده پزشکی مشهد فکر میکردم.