چهارشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۴۱
کتاب«پیام‌برِ بهشت» زوایای دوران دفاع مقدس به قدری گستره است که تا امروز بخش‌های بسیاری از آن مغفول مانده است. بسیاری از ما نمی‌دانیم که خانواده‌ها چگونه از نحوه شهادت عزیزان‌شان باخبر می‌شدند.

به گزارش نوید شاهد، کتاب«پیام برِ بهشت» به قلم «نیما زارع» روایتی از زبان قاصدان خبر شهادت به خانواده شهداست. بسیاری از ما نمی‌دانیم که خانواده‌ها چطور از شهادت عزیزان‌شان مطلع می‌شدند. در آن زمان در هر شهر خبردهی به خانواده شهدا و پیگیری تدفین پیکر مطهر آنها توسط یک فرد متخصص صورت می‌گرفت که به نظر می‌رسد گنجینه خاطرات این افراد هنوز دست‌نخورده باقی مانده است. با ما همراه شوید تا باهم داستانی کوتاه از «عبدالله نیساری» که راوی قصه «خدایا، این قربانی را ازمن بپذیر» است بخوانیم.

«خدایا، این قربانی راازمن بپذیر» روایتی خواندنی از کتاب«پیام برِ بهشت»

خدایا، این قربانی را ازمن بپذیر

راوی: عبدالله نیساری

خانواده شهید ذبیحی، دو شهید را تقدیم انقلاب کرده‌اند. شهادت این دو فرزند به فاصله‌ای کوتاه، حدود چهل روز از یکدیگر اتفاق افتاد. پس از تشیع و خاک سپاری شهید اول، دومین فرزند هم شهید شد و باید هرطوری بود به خانواده‌اش اطلاع می‌دادیم. حاجی ذبیحی خودش پهلوانی بود. مثل ورزشکارها هیکلی درشت داشت. بچه‌هایش هم همین‌طور بودند. قد و قواره‌شان بلند بالا و راست قامت بود.

پیکر شهید را آورده و در سرد خانه گذاشته بودیم. با بعضی از بچه‌ها در سردخانه بودیم و نگران اینکه چگونه خبر شهادت پسر دوم را به خانواده بدهیم. ناگهان یکی از بچه‌ها مضطرب و دستپاچه آمد و گفت: «بچه‌ها حاجی ذبیحی اومده!»

گفتم: «کی بهش اطلاع داده؟» گفتند: «کسی چیزی بهش نگفته. هنوز خبری بهش ندادیم.» مطمئن شدم که حاجی بیخبراست و از اوضاع هیچ نمی‌داند. لحظه ای به ذهنم خطور کرد که کاش او را برگردانیم تا مبادا شوکه شود؛ اما کار از کار گذشته بود وحاجی به پله‌های سردخانه رسید. با دست به بچه‌ها اشاره کردم که سکوت کنید و به او هیچ نگویید تا ببینم کارها چگونه پیش می‌رود.

حاجی تنها بود و خیلی آهسته قدم برمی‌داشت. وقتی دیدیم کسی همراهش نیست، اطمینان ما بیشتر شد که حاجی چیزی نمی‌داند. اگر حاجی خبر داشت، حتما با یکی از بستگانش می‌آمد.

سردخانه در زیرزمین بیمارستان قرار داشت. معمولا در سردخانه از یکی، دو روز قبل پیکر شهدا آماده می‌کردیم تا به خانواده خبر دهیم و آن‌ها برای رویت بیایند و مقدمات تشیع فراهم شود.

حاجی آرام از پله‌ها پایین آمد و جلو رفتم و سلام کردم. «حاجی خیر باشد، برای چه به اینجا آمدید؟»

حاجی گفت: «نگران نباشید! راحت باشید. مگر عزیز مرا اینجا نیاورده‌اید؟ اندوه نداشته باشید! راستش را بگویید، عزیز من کجاست؟»

من هنوز درصدد انکار بودم، گفتم: «حاجی مگر اتفاقی افتاده؟ کسی چیزی به شما گفته؟ گفت: «لازم نیست کسی چیزی بگوید. دیشب خواب دیدم که عزیزم می‌آید و شک ندارم که الان اینجاست! توی همین سردخانه! برای همین آمده‌ام. بالا که بودم، از بچه ها پرسیدم دوستان کجا هستند و وقتی گفتند شهید آوردند و شما پایین هستید، فهمیدم که عزیز من هم با همین کاروان آمده.» بعد گفت: «می‌خواهم او را ببینم .»

حسابی غافلگیر شدیم. انگار بر عکس شده بود. به جای آنکه ما به او تسلی بدهیم، او هوای ما را داشت. به ما دلداری می‌داد و تکرار می‌کرد که شما نگران‌ نباشید.

پیکرشهید را از تابوت بیرون آوردیم و روی زمین گذاشتیم. کنار پای پسرش زانو زد. بوسه‌ای به چهره‌اش داد. سپس دست‌هایش را رو به قبله بالا گرفت و دعا کرد:«خدایا این کمترین هدیه، این قربانی را ازمن بپذیر!»

ماگیج شده بودیم. خدایا این دومین شهید خانواده است و او این طور با قضیه برخورد می‌کند. خیلی برای ما سخت بود.

پدر چهره‌ای آرام داشت و خیلی راحت سخن می‌گفت. آدم در دل به او غبطه می‌خورد که روحیه‌ای چنین والا دارد. مردم با همت والا، به طور یکپارچه و با تمام وجود در مراسم تشیع شهدا شرکت می‌کردند. از دل و جان مایه می‌گذاشتند. مغازه‌ها را تعطیل می‌کردند برای شهدا احترام فراوان قائل بودند. پشت سر پیکر شهدا سیلی از جمعیت روان بود. آن روز گذشت و شهید را تشیع کردند.

در فیروزآباد هم مانند سایرشهرها، رسم است که برای تسلی داغ دیده به خانه‌اش بروند. ما هم به اتفاق اعضای بنیاد به منزل شهید رفتیم. مشخص بود که پدر دارد از درون می‌سوزد و خم به ابرو نمی‌آورد. شبیه آتشفشانی خاموش اما داغ داغ. سه روز از تشیع گذشته بود. مدام راه می‌رفت و آرام قرار نداشت. نمی‌توانست یک جا بنشیند. زیرلب یک کلمه را زمزمه می‌کرد. نزدیک می‌شدم که ببینم چه می‌گوید. شنیدم که می‌گفت:« خدایا صبر روز اول را از من نگیر!»

حاجی دو سال با این داغ سوخت و مثل شمع آب شد و به فرزندان شهیدش پیوست.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده