جعبههای خالی
نوید شاهد: بعد از عملیات آمد مرخصی. در را که به رویش باز کردم، چشمم افتاد به 2 تا جعبه، از این جعبههای خالی مهمات بود. آوردشان تو. بعد از سلام و احوالپرسی، به جعبهها اشاره کردم و پرسیدم: «اینا رو برای چی آوردین؟»
گفت:«آوردم که بچهها دفتر و کتابشون رو بگذارن توش....»
موقعی که جعبهها را از ماشین گذاشته بود پایین، یکی از زنهای همسایه هم دیده بود. بعداً بهم گفت: «آقای برونسی انگار ایندفعه دست پر اومدن.»
منظورش را نگرفتم. مِنّ و منّی کرد و به اشاره گفت: «جعبهها»
تا اسم جعبه را آورد، صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. زود در جوابش گفتم: «این جعبهها خالی بودن!»
گفت:«از ما دیگه نمیخواد پنهان کنین، ما که غریبه نیستیم؛ بالاخره حاج آقا هرچی بوده، آوردن.»
وقتی رفتم خانه، ناراحت و دلخور، به عبدالحسین گفتم: «کاش همون جعبهها رو نشون بعضی از همسایهها میدادین.
با آن قیافه بَشاش و با طراوتش، به شوخی گفت: «حتماً بازم کسی چیزی گفته که حاج خانوم ما ناراحت شدن.»
دلخورتر از قبل گفتم: «یکی از زنهای همسایه فکر کرده شما توی این جعبهها چیزی قایم کردی و آوردی خونه.»
با خنده گفت: «اینا یک مشت فکر و خیالاته، شما که نباید از این حرفها نباید ناراحت بشی.»
چیزی نگفت. ادامه دادم. اگه شما خدای نکرده اهل این حرفها بودی و این جور وصلهها بهت میچسبید، خوب نباید ناراحت میشدم؛ ولی حالا جاش هست که اون جعبهها رو به زنِ نشون بدم و بهش بگم که شما اینارو برای چی آوردین؟
باز خندید و گفت: «اتفاقا جاش هست اینکار و نکنی.»
خواستم بپرسم چرا؛ مهلت حرف زدن نداد بهم. گفت: «میدونی جواب اون زن چی بود؟»
چیزی نگفتم. نگاش میکردم. ادامه داد: «باید میگفتی که این راه بازه، شوهر من رفته آورده، شما هم برین جبهه و بیارین؛ برای جبهه رفتن جلو هیچکس رو نگرفتن.»
مکثی کرد و با لحن طنز آلودی پیِ حرفش را گرفت و گفت: «ما 2 تا جعبه برای کتاب و دفتر بچهها آوردیم، اونا برن صد تا جعبه بیارن.»
حالت پدرانهای به خودش گرفت و ادامه داد: «اگه این دفعه چیزی گفتن، این طوری جواب بده.»