سیب سرخ شهادت
نوید شاهد:
از شما توقع نداشتم به من بگی نرو!
پدر: هفتم ماه مبارک رمضان هرسال، امام جمعه شهر، مرحوم «آیتالله یثربی»، برای افطار مهمان ما بود.
قبل از اینکه آقا به منزل ما بیاد به آقا گفتم: «من حریف مرتضی نمیشم. بهش میگم تو دیگه دِینتو به انقلاب ادا کردی؛ یه چشمتو دادی؛ دیگه نمیخواد بری جبهه. گوشش به این حرفا بدهکار نیست. لطف کنید امشب بهش یه تذکر بدید.»
بعد از افطار، آقا رو کرد به مرتضی و گفت: «پسرم شما که خیلی زحمت کشیدی، دِینتو به انقلاب و اسلام ادا کردی، اگه پدر و مادرت راضی نیستند، نرو.»
مرتضی فوراً به آقا گفت: «هم مادرم راضیه، هم پدرم. از شما توقع نداشتم به من بگی نرو! شما باید من و امثال من رو تشویق به رفتن کنی. اومدن تو کشورمون دارن ناموسمون رو میبرن. من باید برم.»
بلند پروازی کردم؛ شمارو به جدت قسم منو ببخش
روبهروی شهرداری غلغله بود. موقع اعزام، بسیجیها، شور و حال خاصی داشتند. انگار بهشت را به آنها دادهاند. آیتالله یثربی(ره) برای سخنرانی آمده بودند. صحبتهای ایشان تمام شد، مرتضی گفت: «من دیشب تو منزل بلند پروازی کردم؛ نباید با اون لحن صحبت میکردم؛ شمارو به جدت قسم منو ببخش» آقا به چشمهای مرتضی خیره شد؛ بغضش ترکید؛ دستش را دور گردن او انداخت و با گریه گفت: «شماها باید مارو ببخشید. ما کاری انجام ندادیم. این انقلاب از شماهاست. ما چه کردیم...»
اگر اتفاقی برای او میافتاد به ما نمیگفت
مادر: دوستان مرتضی از جبهه به خانه ما آمده بودند. باهم صحبت میکردند؛ گوش میدادم ببینم چه میگویند...
از اتفاق عجیبی که برای آنها افتاده بود حرف میزدند و من هم گوش میدادم.
سیب سرخ شهادت
«پنج نفر بودیم. هوا روشن بود که از مقّر خارج شدیم. موقع برگشتن به تاریکی خوردیم. چند کیلومتر که راه رفتیم به یه سراشیبی طولانی رسیدیم؛ جلوتر رفتیم. انتهای این شیب طولانی به یک مقّر نظامی میرسید. داخل مقّر پُر بود از گونیهای خشکبار و آذوقه. ناخواسته به مقّر عراقیها وارد شده بودیم، فرار کردیم. چند کلومتر جلوتر دویدیم. حسابی خسته و گرسنه بودیم. نمیدانستیم کجا هستیم. پنج شبانه روز از گم شدنمان گذشته بود خبر نداشتیم که نزدیک ایرانیها هستیم یا عراقیها.
به جوی آب رسیدیم که کنارش درخت انگوری بود. از شدت گرسنگی برگهای درخت رو خوردیم.
این طرف و آن طرف رفتنمان بینتیجه بود. دیگه امیدی نداشتیم. به اهل بیت متوسل شدیم. هوا تاریک بود. حضور کسی را حس کردیم؛ نزدیک ما شد؛ خیلی ترسیده بودیم.
_شما از کجا اومدی؟ مسلمونی؟ ایرانی هستی یا عراقی؟
در جواب گفت: «من اون کسی هستم که شما دنبالش بودید.»
گفتیم که راه رو گم کردیم.
گفت: «دنبال من بیایید.»
ما هنوز میترسیدیم. خدا میدونه راه پنج روزه رو در عرض یک ساعت طی کردیم و به مقّرمون رسیدیم.
رو کرد به ما و گفت: «اینم مقّر و پرچمتون.»
حیف که نشناختیمش...»
وقتی بعد از پنج روز پیدا میشوند، نزد فرمانده خود میروند؛ ماجرا را برای او تعریف میکنند؛ او میگوید: «شما اون مرد رو نشناختین؟ شما آقا رو نشناختید؟»
شروع به گریه کردن میکنند.
به آنها میگوید: «اون آقا چیزی بهتون نداد؟»
مرتضی جواب میدهد: «به هرکدام یک سیب قرمز داد.»
خود مرتضی میگفت: «این سیبهای قرمز شهادت ما بوده.»
از آن جمع پنج نفره همه شهید شدند...