توسل شهید تجلایی به امام زمان(عجلالله)
نوید شاهد: همه در پادگان نامش را میشنیدند، مو به تنشان سیخ میشد. یک «علی تجلایی» بود و آموزشی پادگان سید الشهدا آذربایجان. در آموزشی رُس همه را میکشید، اینقدر که در طول عملیات کم نیاورند. بهترینها را تحویل میداد؛ ورزیده و کاربلد.
وقت اعزام نیرو، خودش را به زمین و زمان زد اما با رفتنش موافقت نکردند. کسی بهتر از او نبود که در پادگان آموزش دهد. راست رفت، نپذیرفتند آزاد به جبهه برود. چپ رفت، نپذیرفتند. فرمانده رسمی سپاه بود. گفتند اگر فرماندهی نیروها را بپذیری، مانعی نیست. نرفت! نمیخواست بار مسئولیت روی دوشش باشد. دلش پر میکشید تا در عملیات فتحالمبین شرکت کند. اشک روی صورتش سُر خورد. حیران مانده بود. نشست و شروع به خواندن دعای توسل کرد. بعد هم دعای فرج را خواند و خوابید.
عرق از روی پیشانیاش سرازیر شد. از شدت شوق و تعجب دهانش خشک شده بود. در چشمهای پُرسان همسرش خیره شد؛ یعنی تمام خوابی که دیده را بازگو کند. «توی راه بودیم. یک دسته از بچههای پادگان کنارم نشسته بودند. داشتیم میرفتیم عملیات، اما من بدون برگه مأموریت بودم. نا امید برگشتم. توی راه یک عده اسب سوار نزدیکم شدند. هیبت یکی از آنها من را گرفت. پاهایم سست شد. کاغذی داد دستم. حکم مأموریت نیروها بود. یاد توسلم افتادم. تا سرم را بلند کردم، رفته بودند...»