فقط با مقاومت «خونینشهر» دوباره «خرمشهر» شد
نوید شاهد هم زمان با چهلمین سالگر آزادسازی خرمشهر، با بانوی رزمنده خرمشهری «صفیه مقینمی» که در روزهای خرمشهر در پشت جبهه حضور فعال داشت گفتوگو کرد.
هیچ کس صدای مردم مظلوم ما را نمیشنید
بانوی رزمنده خرمشهری در ابتدای صحبتهایش به گوشهای از خاطرات تلخ آن روزها اشاره کرد و گفت: در آن روزها من نوجوانی 18ساله بودم که هر روز صبح به مدرسه میرفت و ناگهان بر او و همسن و سالانش جنگ تحمیل شد.
همه خاطرات تلخ روزهای مقاومت خرمشهر را ریز به ریز به خاطر دارم. آن روزها با چشمان خودم پرپر شدن کودکان را میدیدم. تمام جوانان، زنان و مردانی که زیر آتش سهمگین عراقیها بودند و هیچ گاه سکوت نکرده و در برابر این ظلم ایستادگی کردند. ما از اواسط شهریور صدای تفگ و خمپاره بعثیها را میشندیم که موجب نگرانی و ترس مردم شهر بود. هر چه فریاد میزدیم و کمک میخواستیم، خیانتهای «بنیصدر» اجازه نمیداد تا کسی صدایمان را بشنود.
«مسجد جامع» مادر تمام مردم شهر بود
صفیه مقینمی از «مسجد جامع» به عنوان «مادر تمام مردم شهر» یاد کرد و گفت: آن زمان منزل ما نزدیک «مسجد جامع» بود؛ مسجدی که «مادر تمام مردم شهر بود» و همه برای اطلاع از اخبار و شرایط به مسجد جامع مراجعه میکردند.
این بانوی انقلابی مسجد جامع را مکانی برای برنامهریزی رزمندگان دانست و اظهار کرد: در آن روزها که مردم نه آبی برای آشامیدن و نه برقی داشتند، تا از طریق رادیو از حال رزمندگان خود (فرزندان و همسران) با خبر شوند؛ برای اطلاع از شرایط آنها که مقابل بعثیها و برای دفاع از شهر میجنگیدند هر روز به مسجد جامع میرفتند تا بلکه اخباری تازه بشنوند. این مسجد در روزهای جنگ نقطه اتصالی برای برنامه ریزی، پشتیبانی و آگاهی بخشی نیروهای انقلابی بود.
به مسجد جامع نقل مکان کردیم
این بانوی رزمنده خرمشهری درباره روزهایی که خانه های خود را رها کرده و برای کمک به مسجد جامع نقل مکان کردند تعریف کرد: دشمن به شلمچه رسیده بود و ما شاهد ضربات سختتر و حملههای شدید تر بودیم. هر روز که شاهد پرپر شدن جوانان بیگناه، این دستگلهای مبارز و فداکار بودیم؛ تحمل این شرایط را برای ما سختتر میکرد. همان موقع به همراه مادرم تصمیم گرفتیم برای کمک به رزمندگان خانه را ترک کنیم و به مسجد جامع نقل مکان کنیم.
صفیه مقینمی با غمی که در صدایش موج میزد گفت: صحنههای سختی را از نزدیک مشاهده میکردم؛ جوانان و نوجوانان مجروح و زخمی که جلوی چشمانم جانشان را از دست میدادند، اخباری که از شهادت عزیزان و آشناهایمان به گوش میرسید ما را از پا در آورده بود.
همیشه بعد از شنیدن خبر شهادت یکی از عزیزانمان، به همراه مادرم به گلزار شهدا میرفتیم و من هیچگاه آن صحنههای آزاردهنده و ناراحت کننده که کودکان بیگناه با آن دستان کوچک و موهایی حنایی شهید شده بودند را از یاد نمیبرم. حتی مجالی برای غسل و کفن هم نداشتند. گلزار را با لُدر حَفر میکردند و اکثرا شهدا را بدون غسل و کفن دفن میکردند. من تاب دیدن این صحنهها را نداشتم و برایم کابوس شده بود.
صفیه مقینمی درباره اینکه تمام زنان خرمشهری دوشادوش مردان در مقابل دشمن بعثی عراق ایستادگی کردند گفت: اگر زمانی آب بود مادر «پورحیدری»ها که بعدا «مادر شهر» هم نامیده شد، در آنجا با «زهرا حسینی» مسئول شستوشوی خواهران شهید بودند. من هم نوجوانی 18ساله که دیگر آرزویی در سر نداشت و تمام رویاهایش به نابودی کشیده شده بود؛ چادرم را مانند زنان شمالی به کمر میبستم و هر کاری در توانم بود و از دستم بر میآمد در آنجا انجام میدادم. حتی اگر نیاز بود تفنگ به دست گرفته و در دل دشمن میرفتم. بیشتر اوقات در کارهای آشپزخانه کمک دست بقیه بودم. تمام تلاشمان این بود که حداقل غذای گرم به دست رزمندگان و اهالی مردم برسد. این کار را فقط من نمیکردم تمام زنان خرمشهری دوشادوش مردان در مقابل دشمن بعثی عراق ایستادگی کردند و تا تیر به پیشانیشان نمیخورد از پای نمینشستند.
شهر من، خرمشهر من در خون و غم دفن شده بود
بانوی رزمنده و مبارز خرمشهری از چند روز قبل از سقوط خرمشهر که مجبور شدند به اجبار و با چشمانی گریان شهر خود را ترک کنند چنین گفت: چند روز قبل از سقوط خرمشهر حملهها به شدت زیاد شده بود و ترس و وحشت بیشتر از همیشه در دل مردم افتاده بود. انگار این دفعه هدف اصلی بعثیها، مسجد جامع بود؛ آنها متوجه شده بودند که این مسجد مادر تمام مردم است و اکثر برنامهها و هماهنگیها در این مسجد صورت میگیرد. اول آبانماه بود که به ما گفتند بعثیها وارد شهر شدند باید از شهر خارج شوید، اصلا دلم نمیخواست در آن شرایط خرمشهر مظلومم را با عدهای بعثی تنها بگذارم. شهر من، خرمشهر من در خون و غم دفن شده بود. من را از شهرم با چشمانی گریان به اجبار بیرون کردند.
بغض در گلوی این بانوی رزمنده و مبارز خرمشهری شکست و با کمی مکث و صدایی خیلی آرام که به سختی شنیده میشد به صحبتهایش ادامه داد: در غروب تلخ و غمگین پنجم آبانماه 1359 خرمشهر پس از 45 روز «مقاومت» سرسختانه و جانانه مردمش سقوط کرد. آن روزهای تلخ محاصره در کنار رودخانه عزا گرفته بودیم. اولین نوروز پس از 6 ماه از شروع جنگ در پایان اسفند 1359 و اول فروردینماه 1360 برای اهالی خرمشهر مثل کابوسی بود. نوروز آن سالها، سفره نداشت. آن روزها «خرمشهر» خونینشهر شده بود.
خداروشکر خیلی زود آن روزهای اندوهناک به پایان رسید و در روز سوم خرداد به دنبال جانفشانیهای رزمندگان اسلام عملیات غرورآفرین بیتالمقدس «خرمشهر» پس از 19 ماه اسارت آزاد شد تا خرمشهریها با همراهی ملت ایران، جشن پیروزی آزادی شهرشان را برگزار کنند.
در روز سوم خردادماه 1361 بود که صدا و طنین آزادی خرمشهر از منارههای مسجد جامع و درواقع سنگر مقاومت پایدار زمانه به گوش رسید، «خونینشهر» دوباره «خرمشهر» شد.